رمان فستیوال پارت ۱۰۸

4.3
(21)

 

 

چند روزی بود این روی وحشی سام رو ندیده بودم و الان هنگ کرده بودم

 

جوری که انگار اولین بار بود باهام اینجوری حرف میزد و رفتار میکرد

 

بغضم رو پس زدم اما پس مونده هاش از چشمام چکید

 

_ من که تسلیمت شدم کافی نبود؟!

 

_ وقتی یادم میاد اون عوضی چطور در مورد تو نظر میداد دلم میخواد جفتتونو بکشم!

 

_ نوید هرچی که گفته باشه از خودش درآورده

 

دستمو کشید

 

_ راه بیفت میریم خونه

 

یه دستم توی دست سام بود که من رو دنبال خودش میکشوند، با دست دیگه ام هم تند تند اشکام رو پاک میکردم

 

بی سر و صدا از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم

 

با همون چهره ی عبوسش ماشین رو روشن کرد

 

سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم

چرا نمی‌تونستم راهم رو خودم انتخاب کنم؟!

 

اون از پدر و مادرم که من رو قربانی آبروشون کردن و اینم از سام که بدون اجازش آب هم نمی‌تونستم بخورم

 

واقعا نمی‌فهمیدم چرا اصرار داشت من رو برگردونه وقتی پای یه بچه وسط بود

 

شاید فردا پس فردا چنین بلایی هم سر من میومد و با یه بچه ولم میکرد

 

اونوقت باید چیکار میکردم؟

 

نیم نگاهی به مرد بداخلاقم انداختم

 

_ سامیار؟

 

نیم‌نگاهی به طرفم انداخت

 

با صدای آرومی پرسیدم

 

_ گفتی اون بچه از تو نیست؟!

 

اینبار نگاه تندش به سمتم روانه شد

_ وقتی گفتم نیست یعنی نیست!

 

نفس خسته ام رو بیرون دادم

 

_ یعنی نمی‌خوای آزمایش بدی؟!

 

_ هرگز!

 

آب دهنم رو قورت دادم و با تردید پرسیدم

_ گفته بودی یه درخواست میتونم ازت داشته باشم… هنوزم پاش هستی یا یادت رفته؟!

 

 

اخماش کنار رفت

حس کردم کنجکاو شد بدونه چی ازش می‌خوام

 

_ مرده و قولش!

 

ابرویی بالا انداختم

لبم رو زیر دندونم فشار دادم دردش لذت بخش بود

 

_ من فکرام رو کردم

 

_ چی شد همین امشب فکر کردی؟!

 

مشکوک ادامه داد

_فقط بگم در مورد باطل شدن صیغه برگردوندن مازیار نباشه که بدقول میشم

 

سری تکون دادم

_ نه اینا نیست

 

سری تکون داد

 

تمام وجودم فریاد میزد که ازش بخوام من رو برای همیشه بخواد و هیچوقت تنهام نذاره

اما عقلم چیز دیگه ای می‌گفت

 

_ می‌خوام با هستی آزمایش بدی تا مطمئن بشیم بچه ی توئه یا نه!

 

چشماش رو ریز کرد

_ گیریم با من مطابقت داشته باشه اونوقت چی به تو میرسه؟!

 

_ می‌خوام دیگه دنبالم نیای

 

پوزخندی زد

_ اینقدر مشتاقی دیگه دنبالت نیام؟!

 

فشار پاش روی پدال گاز از حد طبیعی بالاتر رفته بود

 

_ حتما باید زندانیت کنم تا حالیت بشه نمی‌خوام بری؟!

 

 

_ چرا… چرا نمی‌ذاری برم؟! من یه دخترم با ظاهر و قیافه ی ساده که مورد پسندت نیست

 

با بغض ادامه دادم

 

_ می‌دونم اینکه من رو آزار بدی…

 

حرفم رو قطع کرد

 

_ لعنتی این تن به بوی تو عادت کرده!

 

کاملا شل شدم و کمرم به پشتی صندلی رسید

 

 

 

 

حتما خواب بودم

آره شاید چون زیاد به سامیار فکر میکردم حالا داشتم چنین خواب لذت بخشی می‌دیدم

 

دستم رو بالا آوردم و نیشگونی از بازوم گرفتم

 

دردش که توی وجودم پیچید تازه فهمیدم خواب نیستم

 

به سختی سرمو به طرفش چرخوندم

وقتی اخمای همیشگیش رو توی صورتش دیدم خودم رو جمع و جور کردم

 

ولی چرا دلم میخواست حرفش رو ادامه بده؟

 

انگار که لال شده بودم و نمی‌تونستم چیزی بگم.

 

سعی کردم خودم رو جمع کنم تا نفهمه از حرفش ذوق مرگ شدم

 

_ به هرحال گفته بودی واسه من شوهر بشو نیستی، پس بهتره این عادت از سرت بپره

 

متعجب کامل سرش رو به طرفم چرخوند

انگار برای لحظه ای یادش رفته بود که داره رانندگی می‌کنه

 

نگاهش چنان نافذ و بُرنده بود که ناخواسته صندلی ماشین رو چسبیدم

 

_ نظرت رو نپرسیدم بچه! نباید بری چون من نمیخوام

 

نگاهش رو به جلو داد

 

_ ترک عادت موجب مرضه!

 

نگاه تندی بهم انداخت

 

_ تو که نمی‌خوای شوهرت مریض بشه هان؟!

 

با دادی که زد قلبم اومد توی دهنم

 

حتی ابراز علاقه اش هم با خشونت همراه بود

من نمی‌فهمیدم من رو میخواد یا نه

 

تند تند سرم رو تکون دادم

_ نه نه نمی‌خوام

 

سری تکون داد

 

_ پس مثل بچه ی آدم بشین سر زندگیت

 

نفس عمیقی کشیدم

 

_ پس زدی زیر حرفت؟!

 

پوزخندی زد

 

_ درخواستت رو با چیز بیهوده ای سوخت کردی می‌تونستی چیزای بهتری ازم بخوای

 

با تردید پرسیدم

_ یعنی قبول کردی؟!

 

_ فردا میرم آزمایش.

 

در ادامه ی حرفش انگشتش رو تهدید آمیز تکون داد

 

_ اون تیکه ی دوم حرفت هم نشنیده میگیرم

 

پس آقا تصمیم نداشت بذاره من برم تا مازیار رو برگردونه و تحویلش بده و مأموریتش تکمیل بشه

 

_ اول آزمایش بده منطقی فکر میکنیم و بعد نتیجه میگیریم

 

جلوی خونه ماشین رو نگه داشت و به طرفم چرخید

 

_ ببین بچه من منطق و این چیزا حالیم نیست. یه بار دیگه حرف از رفتن بزنی حامله ات میکنم مینشونمت توی خونه!

 

 

چشمام گرد شد و ناباور دستمو روی دهنم فشار دادم

از صراحت حرفش خجالت کشیدم و توی خودم جمع شدم

 

_ وقتی یه بچه انداختم تنگ بغلت اونوقت خودت مجبور میشی برای موندنت التماسم کنی

 

از فکر اینکه بخوام حامله بشم اونم از سام تمام تنم گر گرفت

 

_ با اینکه از بچه متنفرم ولی اگه پا روی دمم بذاری این کارو میکنم

 

خجالت زده نگاهم رو ازش دزدیدم

 

_ شیرفهم شدی؟!

 

نتونستم نگاهش کنم

 

_ من … من خوابم میاد سامیار

 

فقط میخواستم فرار کنم از حرفهای عجیب و غریب امشبش و از رفتارهای ضد و نقیضش!

 

دستمو به طرف در ماشین بردم و بازش کردم

 

مچم رو محکم گرفت

 

_ حالا اگه مردی بازم اسم از رفتن بیار تا حالیت کنم

 

انگار فقط منتظر بود بشنوه که من نمیرم دست بردار نبود

 

_ نمیرم … ولم کن سامیار

 

_ پس حرف حالیته، اما کار از محکم کاری عیب نمیکنه

 

متعجب پرسیدم

 

_ یعنی چی؟!

 

_ یعنی توی تخت منتظرم باش!

 

سام که منتظر فرصته و … 🤤😅👇

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x