رمان فستیوال پارت ۱۰۹

4.5
(30)

 

 

به سختی مچم رو رها کردم و به طرف در دویدم

 

کلید انداختم و نفهمیدم چطور خودم رو به اتاق رسوندم

 

لامپهای کل خونه خاموش بود

 

حرف آخر سام توی ذهنم اکو شد

 

« یعنی توی تخت منتظرم باش »

 

نمیتونستم این مرد رو درک کنم

 

یعنی حاضر بود برای نگه داشتن من دست به این کار بزنه؟!

 

از طرفی می‌گفت به بوی من عادت کرده از طرف دیگه اینطور عذابم میداد

 

نه می‌تونستم قبول کنم که واقعا زنشم و نه می‌تونستم ازش دور بشم

 

کاش تکلیف من رو مشخص میکرد

 

حتی جرات نداشتم لباسم هم عوض کنم

میترسیدم وسطش برسه و من رو گیر بندازه

 

با همون لباسا زیر پتو خزیدم و گوشه ای ترین قسمت تخت خودم رو چپوندم

 

پتو رو دور خودم پیچیدم تا اگه خوابم برد نتونه بهم نزدیک بشه

 

چند دقیقه ای گذشت ولی از فکر زیاد خواب به چشمم نیومد

 

صدای باز شدن در باعث شد بیشتر توی خودم جمع بشم

 

چراغ خواب رو روشن کرد

 

تخت تکون خورد و فهمیدم اومده بخوابه

پلکام رو روی هم فشار دادم

 

_ خفه نشی اون زیر

 

خودم رو زدم به خواب

 

دستش از روی پتو به شونه ام زد

 

_ سپر خوبی انتخاب نکردی

 

با یه حرکت پتو رو از روم کنار زد

 

_ نیاوردمت خونه تا بذارم بخوابی

 

***

 

” سام ”

 

دستاش رو بغل گرفته بود و کامل توی خودش جمع شده بود

 

وقتی دیدم با همون لباسهای بیرون خوابیده، ابرویی بالا انداختم

 

_ منتظر بودی خودم برات در بیارم؟!

 

اینکه هنوزم ازم میترسید برام جالب بود و باعث می‌شد بیشتر به طرفش کشیده بشم

 

آروم کنارش دراز کشیدم و دستمو روی پهلوش گذاشتم

لرزش تنش رو به خوبی حس کردم

 

با یه حرکت به طرف خودم چرخوندمش

 

جیغ خفیفی کشید

 

دستم رو روی دهنش فشار دادم

 

_ شب زفافت نیستا که اینجوری جیغ میزنی

 

لبخند کجی زدم

_ هنوز که بهت دست نزدم. تو هم که بار اولت نیست

 

_ میشه بخوابیم؟! من امروز که نرفتم مدرسه حداقل فردا بتونم برم

 

دستمو به گوشه ی مانتوش رسوندم و کنار زدم

 

_ آره بخوابیم منم از اول میخواستم بخوابیم

 

دستاشو بغل گرفت

 

_ منظورم خواب واقعیه

 

دستش رو کنار زدم و مانتوش رو از تنش درآوردم و از تخت پایین انداختم

 

_ خب کسی با مانتو نمی‌خوابه دختر خوب

 

سرم رو به سینه اش نزدیک کردم

نمی‌خواستم بهش نزدیک بشم اما وقتی کنارم بود کنترلی روی رفتارم نداشتم و این من رو عصبی میکرد

 

سرمو بلند کردم

_ گفته بودی میخوای بری؟!

 

زود جواب داد

 

_ نه من نمیرم سامیار!

 

ابروهام رو به هم نزدیک کردم

 

_ داری بهونه میاری تا شب رو با من نگذرونی؟!

 

کلافه غریدم

_بخوای و نخوای باید حامله بشی!

 

 

بازوش رو محکم گرفتم

 

ناباور سعی کرد جواب بده

 

_ خودت گفتی بچه دوست نداری

 

چشمم که به اندام ظریف و پوست صاف و بی عیبش میفتاد کل وجودم داغ میشد

 

این دختر چی داشت که اینجوری منو گرفتار کرده بود

 

منی که با دخترای زیادی بودم و هیچ کدوم بیش از یک بار نتونستم اونجوری که باید باهاشون باشم

 

اما این دختر انگار آهن ربا بود و من آهن!

هربار برام تازگی داشت و حس میکردم بار اوله میبینمش

 

دستام رو مشت کردم

 

_ بچه بره به درک من می‌خوام امشب با زنم باشم

 

دستاش شل شد و کنارش افتاد

 

_ بذار جواب آزمایش بیاد

 

پوزخندی زدم دستمو از روی تنش برداشتم

 

وقتی نمی‌خواست با من باشه نمی‌تونستم بهش نزدیک بشم

 

اینهمه دختر برای با من بودن التماس میکردن اونوقت من گیر یه دختربچه ی ترسو بودم

 

پشت بهش خوابیدم و پتو رو تا زیر گردنم بالا آوردم

 

_ سامیار؟

 

جواب ندادم

 

_ ناراحت شدی؟!

 

_ ویز ویز نکن خوابم میاد بچه

 

سعی کردم خودم رو به اون راه بزنم تا یادم بره گلبرگ بغل دستم خوابیده و بتونم این حس لامصبی که می‌گفت برو توی آغوشت بگیرش رو سرکوب کنم

 

پتو رو جلوی بینیم گذاشتم و فشار دادم تا بوی خاصش به مشامم نرسه

 

 

تازه چشمام گرم خواب شده بود که حس کردم داره تکونم میده

 

_ سامیار؟

 

ناگهانی به طرفش خیز برداشتم

 

_ چته؟!

 

ترسیده گوشه ی تخت چپید

 

_صدای واق واق سگ از بیرون میاد خوابم نمیبره

 

_ میخوای برم با یه تیر خلاصشون کنم؟!

 

سرش رو تند تند تکون داد

 

_ نه می‌خوام اگه بشه من…

 

_ چی میخوای؟! خلاصه کن خوابم میاد

 

_ می‌خوام توی بغلت بخوابم تا صدای سگا منو نترسونه

 

دستی لا به لای موهام فرو کردم

من ازش فرار میکردم تا اذیت نشه خودش رو مینداخت تو بغلم

 

_ نمیشه بچه سرتو بکن زیر پتو تا خوابت ببره سگ که نمیاد تو اتاق!

 

_ امتحان کردم نشد ببخش بیدارت کردم

 

قبل از اینکه پشتش رو به من بکنه بازوش رو گرفتم

 

_ قبوله ولی قول نمیدم کاریت نداشته باشم

 

خجالت زده نگاهش رو ازم دزدید

 

_ اگه به بچه ختم نشه…

 

از خجالت نتونست حرفش رو ادامه بده

 

کشیدمش توی بغلم

 

موهاش رو از توی صورتش کنار زدم و کنار گوشش زمزمه کردم

 

_ روی قولای من حساب باز نکن

 

 

***

 

” گلبرگ ”

 

شونه های برهنه ام بین دستاش بود

گرمی دستش پوستم رو متهلب کرد

 

سرمو بین سینه اش پنهان کردم

صدای سگ بهانه ای بیش نبود

 

چون بعد از اینکه سام رو از خودم روندم تازه فهمیدم که چقدر دلم میخواست سرم رو بین سینه اش بذارم و بخوابم

 

نمی‌دونستم از کی اینقدر به این مرد بداخلاق خو گرفته بودم

 

با اینکه میدونستم سام مثل ابر ناپایداره گاهی غرش میکنه و گاهی زود محو میشه

 

و در آخر هم که من رو به عنوان زنش قبول نداشت

 

میخواستم این حسرت به دلم نمونه و یک بار دیگه توی بغلش بخوابم چون اگه جواب آزمایش با سام مطابقت میکرد بی خبر و برای همیشه از اینجا میرفتم

 

حرکت دستش از سر شونه هام شروع شد

 

_ واجب شد چندتا سگ بخرم بذارم توی حیاط

 

گنگ نگاهش کردم

 

_ سگ؟!

 

لبخند کجی زد

_ از اون سگای وحشی که فقط با زنجیر میشه کنترلشون کرد

 

آب دهنم رو به سختی قورت دادم

 

_ شوخی میکنی؟!

 

اخماش رو درهم کشید

 

_ باید به ترسات غلبه کنی بچه

 

_ آخه سگ وحشی من چه جوری میتونم ازش نترسم؟!

 

دو بنده ی تاپم رو بین دستاش گرفت و محکم بالا کشید

 

_ همونجور که امشب راه غلبه بهش رو پیدا کردی

 

موهام از بینش دراومد و روی صورتم ریخته شد

 

از فکر به اینکه بالاتنه ی برهنه ام جلوی چشماشه هول شدم و تند تند موهام رو از توی صورتم کنار زدم

 

نگاه خیره اش مستقیم روی سینه ام بود

 

 

با دستم تنم رو پوشوندم

 

_ بکش کنار دستت رو

 

لبش رو به لبم نزدیک کرد

 

حس کردم از داغی لبش پوست لبم سوخت

 

دوباره همون قسمت از لبم که کبود کرده بود زخم شد و طعم خون رو حس کردم

 

دیگه هرکس منو میدید می‌تونست از کبودی لبم بفهمه که سام چی به روزم آورده!

 

دستام شل شد و کنارم افتاد

 

کمرم رو گرفت و به خودش چسبوند

 

خودخواهانه کنار گوشم غرید

 

_ نمی‌خوام کسی جز من بدونه تو چقدر ظریفی

 

نفسام به سختی از سینه ام بیرون میومد

 

_ سامیار…

 

نفسای داغش رو از صورتم رد کرد و به اون یکی گوشم رسوند

 

_ گفته بودم تا حالا کسی جرأت نداشته اسم کامل منو صدا بزنه یا نه؟!

 

قبل از اینکه بخوام جواب بدم دوباره لبم رو به دهن گرفت و نفسم رو توی سینه حبس کرد

 

هنوزم نمی‌فهمیدم چرا روی اسم کاملش حساس بود و مخففش رو دوست داشت

 

دستش که روی تنم سر خورد و پایین رفت ناخواسته بازوش رو با ناخنام چنگ زدم

 

چشمای خمارش رو به صورتم انداختم

 

_ فردا از مدرسه جا میمونی

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

ممنون ریحانه جون•• گلم من فکرکنم قبلن اسم این رمان/ آبنبات چوبی/ شنیده بودم• فکرکنم تو لیستم بوده که بعدن بخونم• اما اطلاع نداشتم واقعی، حقیقی 🤔😨😱

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x