رمان فستیوال پارت ۱۱۸

4.6
(38)

 

 

هستی از خوشحالی جیغ کشید

 

نفسام منقطع شد حس میکردم تمام هوای دنیا رو هم بهم بدن باز هم نمیتونم نفس بکشم

 

سری از روی تأسف تکون دادم

 

نگاه آخرم رو به سام انداختم و خودم رو به طرف در نیمه باز کشوندم

 

زیرلب زمزمه کردم

 

_ خداحافظ سام… تو باید بچه ات رو قبول کنی، من این بار رو با رفتنم از روی دوشت برمی‌دارم

 

همشون شوک زده نگاهشون به دکتر بود و کسی متوجه رفتن من نشد

 

به محض بیرون رفتن از اتاق، مانتوم رو محکم به تنم چسبوندم

 

دستای یخ زده ام رو ها کردم

موهای جلوم پریشون روی صورتم ریخته بود وقت نداشتم جمعشون کنم

 

پاهای نیمه جونم رو روی زمین کشیدم و تند تند به طرف خروجی بیمارستان دویدم

 

ماموریتم این بود که از سام دور بشم قبل از اینکه نبودم رو حس کنه

 

درد بدی توی پهلوم پیچید اما توجهی نکردم

 

صدای جیغ شادی هستی هنوز توی گوشم بود

 

شاید هرکس دیگه ای بود میدون رو خالی نمی‌کرد و برای داشتن شوهرش می‌جنگید اما من نمیتونستم!

 

شاید با موندنم دلم آروم میشد اما وجدانم هرگز!

 

شاید با رفتنم می‌تونستم جون اون طفل بیگناه رو نجات بدم … قلب شکسته رو میشد یه جوری بند زد

 

 

 

 

از طرفی سام من رو به عنوان زنش قبول نداشت و بالاخره یه روز مجبور به رفتن بودم

 

الان با پای خودم میرفتم بهتر بود تا اینکه خودش من رو از خودش دور کنه

 

خیسی صورتم از اشک رو حس میکردم اما نمیتونستم دستام رو بالا بیارم و پاکشون کنم

 

جلوی بیمارستان تاکسی های زرد رنگ منتظر مسافر بودن

در یکیش رو باز کردم

 

_ خانوم مقصدتون کجاست؟!

به سختی جواب دادم

 

_ دربست می‌خوام آدرس رو بهتون میدم فقط حرکت کنین لطفا

 

سری تکون داد و سوار شد

حتی نمی‌دونستم آدرس کجا رو باید بدم

 

اما اینو خوب میدونستم که دیگه نمی‌تونستم برگردم خونه ی خاله چون اونجا اولین جایی بود که سام برای پیدا کردنم می‌رفت

 

با فکری که به ذهنم اومد نور امیدی توی قلبم دمیده شد

 

نگاهی به ساعتم انداختم هنوز یک ساعت وقت داشتم

 

_ خانوم آدرس رو نمیگی بدونم از کدوم طرف برم؟!

 

 

 

 

 

سرم رو بلند کردم و با اطمینان آدرس مدرسه رو دادم

 

مدرسه تنها جایی بود که اون لحظه به ذهنم رسید و می‌تونستم بهش پناه ببرم

 

سرم رو به شیشه ی ماشین چسبوندم

یه دستم به پهلوی زخمیم بود و دست دیگه ام هم تند تند اشکام رو پاک میکرد

ایندفعه حتی اگه سام پیدام هم میکرد برنمیگشتم

 

چون حس میکردم غرورم شکسته و مقصر این شکستگی همه ی اطرافیانم بودن

اول از همه پدرم!

 

تاکسی جلوی مدرسه ایستاد. زیپ کیفم رو باز کردم و کرایه رو پرداختم

 

با حال زارم به طرف در نیمه باز حیاط مدرسه رفتم

ساعت آخر بود و بعد مدرسه تعطیل میشد

من هم که قصدم رفتن به کلاس نبود

 

غیبت های اخیرم داشت زیاد میشد.

 

مدیر هم به خاطر اینکه تا حدودی از مشکلاتم خبر داشت باهام کنار میومد اما ایندفعه دیگه نمی‌دونستم چی باید میگفتم

 

حیاط مدرسه خالی بود خودم رو به سرویس بهداشتی رسوندم و اولین توالتی که درش باز بود داخل رفتم

 

مانتوم رو کنار زدم با دیدن خون تازه ای که از پهلوم جاری شده بود وحشت کردم

 

 

 

 

دکتر گفته بود زخمم عمیق نیست فکر نمی‌کردم دوباره خون ریزی کنه

شاید هم به خاطر تحرک و استرسم بود

 

پشتم رو به دیوار دستشویی تکیه دادم

جلوی چشمام سیاهی می‌رفت

 

دست آزادم رو روی چشمم گذاشتم

 

صدای زنگ تموم شدن کلاس بلند شد و کم کم همهمه ی دانش آموزا توی حیاط پیچید

 

باید صبر میکردم تا همه از مدرسه بیرون برن و درا بسته بشه بعد از توالت بیرون میومدم و به جای دیگه پناه می‌گرفتم

 

تا آبها از آسیاب بیفته و بعد می‌تونستم یه فکری به حال خودم بکنم

 

درد امونم رو بریده بود

کیفم رو زیر و رو کردم تا قرصی چیزی پیدا کنم اما یادم اومد داروهام توی ماشین سامیار مونده بود

 

دستام رو مشت کردم و پی در پی به دیوار کوبیدم تا شاید کمی آروم بشم اما بیفایده بود

 

یک ساعتی گذشت و مدرسه آروم شد دیگه هیچ صدایی شنیده نمیشد

 

پهلوم رو چنگ زدم و نالان در توالت رو باز کردم

 

کشون کشون از پله ها پایین اومدم

آفتاب که به سرم خورد به جای اینکه گرمم بشه، تمام تنم یخ زد

 

تنم بی حس شد و پاهام نتونست وزنم رو تحمل کنه

 

بالأخره کنار دیوار، تن نحیفم روی زمین افتاد

 

و نگرانی مامان و اخمای درهم بابا و حرفهای دکتر پوزخند زدم

 

تنها کسی که این وسط باید حواسم بهش بود، گلبرگ بود

 

سرم رو به طرفش چرخوندم تا بهش نزدیک بشم

انتهای نگاهم به دیواری خورد که تا چند دقیقه قبل گلبرگ بهش تکیه داده بود

 

اما اونجا نبود. مسیر نگاهم به طرف در باز اتاق افتاد

 

گلبرگ رفته بود!

 

بند بند وجودم منقبض شد

 

زیرلب غریدم

 

_ گفته بودم پا روی دمم بذاری خونه نشینت میکنم

 

به طرف در دویدم

 

صدای فریاد بابام رو از پشت سر شنیدم

 

_ صبر کن سام

 

بی توجه به شیون های مامان و فریادهای بابا از بیمارستان بیرون زدم

 

همه جا رو گشتم اما نبود

 

سوار ماشین شدم و مشتم رو به سقف ماشین کوبیدم و داد زدم

 

_ اشتباه کردی بچه!

 

ایندفعه مشتم رو روی فرمون ماشین کوبیدم

 

_ نمیتونی بری حالا که من رو اسیر کردی

 

محکم‌تر داد زدم

 

_ ایندفعه جهنم رو با چشم میبینی!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x