رمان فستیوال پارت ۱۲۳

4.5
(43)

 

 

 

یاسر با صورتی شرمنده از مامان و بابای سام عذرخواهی کرد و بازوی هستی رو کشید تا ببرتش

 

هستی جیغ زد

 

_ نه من نمیام … اون بچه ی سامه نمیتونین بچم رو از پدرش دور کنین ازتون شکایت میکنم

 

یاسر به زور هستی رو از اونجا برد

 

بلند شدم تا دنبال سام برم

از شرمندگی نمی‌تونستم مستقیم به چشماش نگاه کنم

 

_ صبر کن سام چرا زودتر اینا رو بهمون نگفته بودی؟!

 

بابای سام نزدیک اومد

_ تو همه ی ما رو بازی دادی؟!

 

_ بازی دادم؟! از اول دارم گلوی خودم رو جر میدم که این حرومی از من نیست شما دارین حرف خودتون رو میزنین

 

پوزخندی زد و ادامه داد

 

_ نیازی نداشتم چیزی رو به کسی اثبات کنم ولی این زنیکه نیاز داشت دست سیاهی بکشم روی صورتش تا واسه من کری نخونه

 

رو به من با اخم غرید

 

_ مگه با تو نبودم بچه؟! راه بیفت بریم اتاق

 

مامان سام مانع شد

_ صبر کن دخترم تو کجا رفته بودی؟! چرا گذاشتی رفتی تو عروس مایی هر اتفاقی هم که افتاده بود تو روی سر ما جا داشتی

 

تلخ لبخند زدم

با اومدن اسم اون بچه که فکر میکردن مال سامه، حتی یه بار بهم امیدواری ندادن و انگار من وجود نداشتم

 

حالا یادشون اومده بود که چنین حرفی بزنن

 

ساحل که تا اون لحظه در سکوت نظاره گر معرکه بود سری تکون داد و داخل اتاقش رفت

 

سام که حوصله ی این حرفا رو نداشت دستم رو کشید و دنبالش راه افتادم

 

لامپ اتاق رو روشن کرد و درو بست.

پشتش رو به در تکیه داد

 

آروم بهش نزدیک شدم

چهره ی وحشی و عصبانیش من رو میترسوند اما حسی که بهش داشتم قوی تر بود

 

_ خوشحالم که همه چی رو به راه شد

 

روی پنجه ی پا بلند شدم صورتم رو به صورتش نزدیک کردم

 

با همون اخمش عقب کشید

 

انگشت اشاره اش رو تهدیدآمیز تکون داد

 

_ قبل از اینکه من بیدار بشم باید از اینجا رفته باشی

 

 

 

بغضم رو پس زدم و قدمی عقب رفتم

حس کردم غرورم بدجور شکست.

 

به همین سادگی راضی شده بود که من برم

 

چنان حس بدی بهم دست داده بود که نتونستم سکوت کنم

 

با حرص مشتم رو به سینه ی عضلانیش کوبیدم

 

_ فکر کردی من محتاج تو هستم که بخوام بمونم؟!

 

چونه ام از بغض لرزید

 

_میرم! اتفاقا خوب شد که خودتم فهمیدی باید برم

 

_ میرم بخوابم تو هم بهتره بخوابی چون لامپ روشن باشه خوابم نمیبره

 

_ من خوابم نمیاد باید وسایل جمع کنم قبل از اینکه بیدار بشی من میرم.

 

دستم رو کشید

 

_فردا صبح زودتر از من پاشو وسایلت رو جمع کن و برو حالا وقت خوابه پشه تو اتاق رد بشه با تیر میزنم

 

کلافه لب تخت نشستم

 

_ از وقتی هوا روشن بشه وقت داری وسایل جمع کنی

 

طبق عادتش تیشرتش رو درآورد و گوشه ای انداخت

 

نگاهم رو از بالاتنه ی برهنه اش گرفتم

 

پوزخندی زدم

 

_ خوبه از فردا این طناب از گردنم برداشته میشه و میتونم نفس بکشم

 

دست خودم نبود از اینکه به راحتی خواسته بود من برم عصبی شده بودم

 

عمدا حرفایی میزدم تا شاید عصبانی بشه

 

نیم نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه چیزی بگه پتو رو روی سرش کشید

 

با حرص بیشتر بلندتر از قبل داد زدم

 

_ فردا میگم نوید بیاد دنبالم باهاش برم

 

مثل برق پتو رو از روی سرش کنار زد و به طرفم حمله کرد

جیغی زدم و از تخت پایین پریدم

 

بلندم کرد و روی تخت انداخت

 

_ اگه یه بار دیگه از این گوه خوریا کنی همین جا دفنت میکنم و آرزوی رفتن رو به دلت میذارم

 

دستش رو پس زدم

 

_ دردت چیه سامیار؟!

 

قطره ی اشکم روی صورتم ریخت

 

_ وقتی از اینجا برم دیگه نسبتی با تو ندارم پس چه فرقی می‌کنه با کی باشم؟!

 

تکونی خوردم تا از بین دستاش بیرون بیام

 

_ تو دیگه نمیتونی برام تصمیم بگیری خودم انتخاب میکنم با کی باشم و کجا برم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x