رمان فستیوال پارت ۳۱

3.7
(22)

 

***

” گلبرگ ”

 

کنار منیر خانوم نشستم.

 

با خوش رویی بهم لبخند زد

_ دخترم بگو ببینم الان آمادگی داری؟ اگه کاری چیزی هست که از من برمیاد بگو.

 

_ ممنون کار خاصی ندارم.

 

گلناز خودشو از مامانم جدا کرد و توی بغل من انداخت. آروم مشغول نوازش موهاش شدم.

 

منیر خانوم رو به مامانم گفت

_ چرا آقا داریوش نیومد؟

 

_ والا اون که کار داشت. ولی روز عروسی میادش دیگه.

 

منیر خانوم نگاهی به من انداخت

_ اگه حوصلت سر رفته برو پیش ساحل عزیزم

 

برای فرار از اون جو، پیشنهادش رو زود قبول کردم.

 

خودشم بلند شد

_ من برم ببینم میز و صندلی ها رو مرتب چیدن یا نه. این کارگرا هم مدام میخواد بهشون بگی این کارو بکن اون کارو نکن.

 

گلناز رو گذاشتم بغل مامانم و به طرف اتاق ساحل رفتم.

 

در اتاق رو به روییش نیمه باز بود. با نوری که از اتاق بیرون میزد حدس زدم باید اتاق من و سام این باشه.

 

با کنجکاوی نزدیک رفتم تا ببینم اتاق چه شکلی شده.

 

بین در نیمه باز ایستادم و چشمام رو توی اتاق گردوندم.

 

برگ گلهایی که روی تخت ریخته شده بود دلمو لرزوند.

 

زیرلب زمزمه کردم

_ قراره دوشب دیگه چه اتفاقی بین منو سام بیفته؟

 

حرفای بی بی جون مدام توی گوشم بود

” شب عروسی تو باید به ساز شوهرت برقصی دختر! مبادا از حرفاش سرپیچی کنی. اون شب اگه ازت جونتم خواست باید بدی”

 

 

_ دم در نمون بیا داخل!

 

با دیدن سام توی اتاق با بالاتنه برهنه، هینی گفتم و از ترس دستمو روی قلبم فشردم.

 

بازوم از پشت کشیده شد و به عقب پرت شدم.

 

_ دختر یادت رفته قبل از اومدنمون به اینجا بابات چی گفت؟

 

با دیدن مامان خودمو جمع و جور کردم

_ من که کاری نکردم.

 

صداشو پایین آورد

_ رفتی در اتاق پسره تا دعوتت کنه داخل؟

 

نفسشو محکم بیرون داد

_من دلم میخواست رابطتون نزدیکتر بشه ولی از بس بابات غر زد دیگه حوصله ندارم پس حواستو جمع کن توی این دو روز دست از پا خطا نکنی.

هر وقت زنش شدی هرکاری کنی آزادی!

 

_ مشکلی پیش اومده؟

 

با شنیدن صدای سام مامان سعی کرد لبخند بزنه

_ نه پسرم چیزی نیست. گلبرگ میخواست بره پیش ساحل اتاق رو اشتباهی اومده بود.

 

سام ابرویی بالا انداخت

_ پس نمیخواستی بیای اتاق من؟

 

ناخنامو کف دستم فشردم

_ نه… اشتباهی اومدم

 

سری تکون داد

_ اتاق ساحل همین رو به روئه. سعی کن دیگه اشتباه نکنی چون بعضی راه ها رو اگه اشتباه بری، راه برگشت نداری .

 

از حرفش هزارتا منظور میشد برداشت کرد و من اونقدر هول شده بودم تا متوجه منظورش نشم.

 

سریع از اتاق سام فاصله گرفتم و ضربه ای به در اتاق ساحل زدم اما جواب نشنیدم.

 

سام که داشت میرفت توی اتاق، دوباره برگشت و به طرف من اومد.

محکم در زد اما بازم جوابی نیومد.

 

دستگیره ی در رو پایین برد. در قفل نبود و به راحتی باز شد.

 

ساحل هدفون روی گوشش گذاشته بود و همراه با آهنگ سرشو تکون میداد.

 

_ باز اون ماس ماسک رو گذاشته روی گوشش.

 

ساحل که تازه متوجه ما شده بود هدفون رو درآورد و متعجب جلو اومد

_ چیزی شده سام؟

 

_ دنیا رو آب ببره تو خبر نمیشی.

 

آروم گفتم

_ منیر خانوم منو فرستاد بیام پیشت

 

ساحل ابرویی بالا انداخت

_ پیش من؟ آخه من و تو چه حرف مشترکی میتونیم داشته باشیم؟

 

نمیدونستم چی باید جوابش بدم که سام به دادم رسید

_ در مورد آرایشگاه و اینکه کی باید آماده بشه براش توضیح بده‌. لباس عروسی هم که انتخاب کردی باید ببریش پرو کنه اندازش باشه.

 

ساحل بی حوصله جواب داد

_ هوف عجب گیری کردما. لباس رو سایز خودم زدم این دختر هم که زیاد تفاوت اندامی با من نداره.

 

سام با اخم های درهم به ساحل غرید

_ وقتی یه کاری سپردم بهت یعنی کامل باید انجامش بدی.

 

اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. ساحل درو بست و برگشت لب تخت نشست

 

_ جدی جدی میخوای با سام ازدواج کنی؟

 

از سوال ناگهانیش جا خوردم و فقط سری تکون دادم

 

_ تو که اصلا سام رو نمیشناسی.

 

نگاهی به سرتا پام انداخت

_ ظاهرت که زیادی ساده‌ست. سام ساده پسند نیست!

 

 

بغضم گرفته بود اما اگه نخواستم توی نگاه ساحل بشکنم

 

باید روی دل نازک بودنم کار می‌کردم!

 

_ فعلا که پسندیده تا بعد هم خدا بزرگه.

 

لبخند کجی زد

_ پس به آینده امیدواری. اما سام اون آدمی نیست که بتونی روش سرمایه گذاری کنی.

 

منظورش رو نمیفهمیدم

 

_ من به خاطر پول قبول نکردم که ازدواج کنم.

 

ابرویی بالا انداخت

_ اشتباه متوجه شدی. منظورم اینه که اگه بخوای امیدوار باشی که تو رو بخواد و به عنوان زنش قبول کنه، امید بی خودیه.

 

ناخودآگاه اخمام در هم شد

_ میشه در این مورد حرف نزنیم؟

 

ابرویی بالا انداخت

_ باشه پس بیا طرح لباس عروسایی که برات درنظر گرفتم رو نشونت بدم هرکدوم خوشت اومد برداری.

 

_ مگه انتخاب نکرده بودی؟

 

_ نه هنوز چون سام خیلی عجوله الکی گفتم انتخاب کردم فقط چندتایی مدنظرمه نمیدونم کدوم رو بردارم.

 

کنارش لب تخت نشستم

چندتا عکس بالا و پایین کرد و بعد گوشی رو به طرفم گرفت

 

_ اینو ببین سنگ کاری شده هست و تازه از اروپا اومده خیلی شیکه.

 

یه لباس عروس قشنگ بود اما از توی عکس هم میشد حدس زد که زیادی سنگینه و توش راحت نیستم.

 

یه عکس دیگه رو رد کرد

_ این یکی رو ببین دکلته س و بالا تنه‌ات بیرونه و قشنگ سینه هاتو برجسته میکنه و خطشو نشون میده .

 

از فکر پوشیدن چنین لباسی شرمم شد

 

_ نه یکی دیگه

 

چندتا دیگه هم نشونم داد اما همشون باز و لخت بودن و دلم نمیخواست چنین لباسهایی بپوشم.

 

آخرین عکس رو سرسری رد کرد

_ اینم که دیگه به درد نمیخوره.

 

سریع گوشی رو از دستش کشیدم

 

یه لباس شیک و پوشیده که روی قسمت شونه و دستا با تور نازک سفید و طرح گلهای ریز روش میپوشوند

 

_ آره همین خوبه.

 

نچ نچی کرد

_ وقتی میگم محاله توجه سام رو جلب کنی، به خاطر همینه!

 

تمام انرژیم تحلیل رفت

 

وا رفته گفتم

_ پس چیکار کنم؟ به نظر تو سام کدوم لباس رو بیشتر میپسنده؟

 

 

کمی عکسا رو زیر و رو کرد

_ خب اگه سلیقه ی سام رو بخوای باید اینو بپوشی.

 

چشمام از تعجب گرد شد. همون لباس دکلته رو میگفت که من از فکر پوشیدنش هم خجالت میکشیدم.

 

_ نه این خیلی بازه من نمیتونم تن و بدنم رو به نمایش بذارم.

 

قهقهه ای زد

_ عالی بود دختر تو خیلی اهل شعار دادنی! مثل اینکه یادت رفته این ازدواج از کجا آب میخوره!

 

همه باید اینو بهم یادآور میشدن که اون شب کزایی کجا رفته بودم!

 

و هیچکس نمی‌دونست من بخاطر چی اونجا پا گذاشتم

 

برای اینکه این ازدواج پایدار بمونه مجبور بودم اونی بشم که سام میخواد.

 

بابا اتمام حجت کرده بود که با لباس سفید میرم و با کفن برمیگردم…

 

با این افکار از ساحل پرسیدم

_ میتونم یه چیزی ازت بخوام؟

 

سری تکون داد

_ فعلا که به دستور سام در خدمت تو هستم.

 

سعی کردم بغض و رنجش رو کنار بذارم

 

_ چون خواهرشی بهتر میدونی سلیقه و انتخاباشو. میشه کمکم کنی تا اونی که سام میپسنده رو انتخاب کنم؟

 

ابروهاش به هم نزدیک شد

_ من که نظرمو بهت گفتم خودت میگی لباس باز نمیخوای و ترجیح میدی ساده ترین لباس رو بپوشی.

 

با اعتماد بهش لبخندی زدم

_ باشه من همون لباس رو میپوشم. خوشحالم که توی این خونه دوستی مثل تو پیدا کردم.

 

سری تکون داد. چهرش به حدی سرد و بی روح بود که دلم خواست حرفمو پس بگیرم.

 

_ فردا میریم لباس رو تحویل بگیریم و پاکسازی صورت هم باید انجام بدی.

 

جو بینمون به حدی سرد بود که زود بلند شدم و بیرون رفتم.

 

توی این خونه بدجور احساس تنهایی میکردم نمیدونستم چطور باید سرمیکردم.

 

صدای حرف زدن سام رو از یه طرف حیاط شنیدم. برام جالب شد بدونم با کی حرف میزنه.

 

سرمو کج کردم و متوجه شدم داره با باباش حرف میزنه.

 

ناخواسته گوشام تیز شد ببینم چی دارن میگن.

 

صداشونو ضعیف میشنیدم

 

_ یه بار گفتی نیازی نیست صدبار بگی خودم میدونم دارم چیکار میکنم.

 

_ ببین سام اون دختر دلشو به تو خوش کرده، خودم دیدم چقدر تند باهاش برخورد کردی. اگه دلش بشکنه تا ابد نمیتونی شکسته هاشو به هم گره بزنی.

 

دستمو روی قلبم فشردم. حس خوبی نسبت به باباش داشتم چقدر قشنگ همه چی رو درک میکرد

 

_ من کاری به اون دختر ندارم نه به خودش نه به قلبش!

 

اما حقیقت همین حرف تلخی بود که سام به زبون آورد

 

_ ولی بعد از عقد باید قبول کنی که مسئولیتش با توئه، اگه خاری به پاش بشینه غم خوارش تویی.

 

_ من خارها رو از سر راهش برمیدارم، شما هم دست از سر کچل من بردارین بذارین این دو روز هم بیاد و بگذره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x