رمان فستیوال پارت ۳۲

4.1
(22)

 

پشتمو به در رسوندم و پلکامو روی هم گذاشتم.

 

داشتم با مردی ازدواج میکردم که فقط منتظر بود این عروسی بیاد و تموم بشه، مردی که این ازدواج رو فقط یه رفع تکلیف میدونست و معلوم نبود چه موقع زیر همه چیز بزنه

 

_ اینجا چیکار میکنی؟

 

با شنیدن صدای شاکیش پلکام بالا پرید و پشتم از در جدا شد

 

_ صدتا کارگر توی حیاطه و همشون جوون و هیز!

 

طبق عادتش گوشه ی شالم رو توی مشتش فشرد

_ وایسادی اینجا تا چشم بدوزن بهت و خستگیشون دربره؟

 

زبونم از اینهمه خشونت بند اومده بود

 

شالمو مثل افسار کشید

 

_ راه بیفت ببینم!

 

تند تند نفس کشیدم

_ میخوای منو کجا ببری؟ بخدا مامانم شاکی میشه.

 

_ حرف نباشه فقط دنبالم بیا!

 

به اجبار دنبالش راه افتادم.

 

از بین میز و صندلی ها رد شد و به انتهای حیاط جایی که رفت و آمد نبود رسید.

 

با دیدن خونی که روی زمین ریخته شده بود، و سر بریده ی گوسفند زبون بسته ای که روی زمین افتاده بود، وحشت زده دستمو روی دهنم فشردم.

 

_ این … تو رو خدا اینو از من دورش کن.

 

رد نگاهم رو دنبال کرد و به سر خونی گوسفند رسید

 

خم شد و شاخش رو گرفت و تا جلوی صورتم بالا آورد

 

_ منظورت اینه؟!

 

چشمام روی خونی که ازش میچکید خیره موند. جیغ خفیفی کشیدم و خودمو به دیوار حیاط چسبوندم.

 

_ تو رو خدا ببرش کنار من میترسم.

 

دوباره جلوی صورتم اون کله ی خونی رو تکون داد

 

_ از این میترسی؟ اگه چیزایی که قراره من نشونت بدم رو ببینی سکته میکنی!

 

از عمد بالاتر آوردش. دلم میخواست از هر طریقی شده راهی پیدا کنم و فقط و فرار کنم

 

با تحکم بیشتر تکرار کرد

_ از این گوسفند میترسی؟

 

(

_ دارم پس میفتم اگه نگیریش اون طرف، کارم به عقد نمیکشه همینجا از دستم خلاص میشی.

 

کله گوسفند رو کمی عقب برد اما هنوزم جلوی چشمام بود

 

_ برعکس گفتی چون اون تویی که از دست من خلاص میشی .

 

پوزخندی زد

_روزی میرسه خلاصی از دست من برات رویا میشه.

 

_ ولی ما قراره ازدواج کنیم …

 

کله رو دوباره جلو آورد که باعث شد پلکامو محکم روی هم فشار بدم و خودمو عقب بکشم

 

از بین دندونهای قفلش غرید

_ من اون شاهزاده ی سوار بر اسب تو نیستم دختر!

 

چرا این حقیقت تلخ رو هر دفعه باید بهم گوشزد میکرد؟

 

_ اینو تو گوشت فرو کن وای به حالت اگه برام دردسر درست کنی…

 

کله رو روی زمین پرت کرد که چند قطره از خونش روی دیوار ریخت

 

_ یا پیش ننه بابای من بخوای از من گله و شکایت کنی و مجبورشون کنی بیان منو نصیحت کنن، اون روی سگ سام رو با چشم میبینی!

 

با صدای آرومی گفتم

_ مطمئن باشین من گله و شکایتی ندارم و قول میدم کاری نکنم که ناراحت بشین و براتون دردسر پیش بیاد.

 

با این حرفم انگار آتیش تندش کمی فروکش کرد و عقب کشید

_ ببینیم و تعریف کنیم!

 

نگاهمو به پایین کشیدم و تازه متوجه شدم که چند قطره خون هم پایین لباس من ریخته.

 

_ راه بیفت!

 

از لحن صداش تنم لرزید

_ دیگه کجا؟

 

_ مگه جایی قرار بوده بریم؟ میری داخل و بقیه ی کاراتو با ساحل ردیف میکنی

 

وقتی مامان منو با سام دید چشم غره ای بهم رفت که فقط خودم متوجه شدم.

 

واقعا نمیدونستم باید از دست مامان و بابا چیکار میکردم

از طرفی منو هول میدادن تو بغل سام و زمانی که داشتم تو بغلش فرود میومدم، بازومو چنگ میزدن و منو به عقب میکشیدن!

این وسط من بین زمین و آسمون معلق میموندم

مامان تا شب چهارچشمی منو پایید و هرقدمی که برداشتم مثل سایه دنبالم اومد

آخرشب منیرخانوم یه اتاقی رو نشونمون داد تا بریم اونجا استراحت کنیم.

 

رخت خواب ها رو کف اتاق پهن کردیم.

گلناز رو توی بغلم گرفتم و موهاش رو ناز کردم آروم آروم چشماش بسته شد

 

مامان هم به بابا زنگ زد و حالشو پرسید و از حامد سراغ گرفت بعد هم کنار گلناز دراز کشید و طولی نکشید که چشماش بسته شد

ولی من خواب به چشمم نمیومد

غلتی زدم و نیم خیز شدم تا برم کنار پنجره که مامان محکم مچ پامو گرفت

 

_ کجا؟

 

هینی گفتم و به عقب برگشتم

_ مامان این چه کاریه؟ زهره ترک شدم کجا رو دارم که برم؟

 

_ بگیر بخواب کمتر دور و بر سام باش تا این یه روزی که مونده بیاد و بره.

 

_ آخه من به اون چیکار دارم؟

 

با صدای آروم حرف میزد تا گلناز بیدار نشه

 

_ تو به اون کاری نداری اون به تو کار داره. هواییش نکن.

 

با دلخوری جواب دادم

_ بسه مامان. اصلا به من میاد اهل این فکرای بیخودی که شما میگین باشم؟! خوابم نمیبره خواستم برم کنار پنجره.

 

مچ پامو ول کرد

_ فکر نکنی حواسم بهت نیستا من تا صبح بیدارم.

 

خمیازه ای کشید و پلکاش روی هم افتاد.

 

احساس تشنگی میکردم و حالا که مامان خواب بود شاید میتونستم برم بیرون هم آب بخورم هم یه نفسی بکشم.

با این فکر از اتاق بیرون رفتم. جلوی اتاق سام مکثی کردم درش بسته بود

فقط یک شب دیگه مونده بود تا من با سام این اتاقش رو شریک بشم!

دستامو بغل گرفتم و جلوتر رفتم.

 

 

همه جا غرق سکوت بود و همه برقا هم خاموش شده بود

 

نمیدونستم توی آشپزخونه لامپ رو روشن کنم یا نه.

 

از فکر به اینکه بقیه بیدار نشن برق رو روشن نکردم.

 

چشمام کمی به تاریکی عادت کرده بود و به سختی تونستم سینک رو پیدا کنم.

حالا نوبت لیوان بود که نمیدونستم از کجا باید بیارم.

 

کمی چرخیدم و دستمو بالا بردم تا کابینت های بالایی رو باز کنم و بتونم یه لیوان پیدا کنم.

 

دستمو روی در کابینت حرکت دادم تا به دستگیرش برسونم، یدفعه دستم یه چیز نرم رو لمس کرد. مثل برق گرفته ها دستمو عقب کشیدم.

 

دستام میلرزید. با خودم گفتم حتما توهم زدم.

دوباره دستمو تکون دادم و همون چیز نرم رو زیر دستم لمس کردم. فشاری بهش دادم که حس کردم چیزی کنارم تکون خورد

 

دستمو روی دهنم فشردم تا صدای جیغ بالا نره.

 

زیرلب با خودم حرف زدم

_ حتما کله ی همون گوسفنده آوردن داخل آشپزخونه

 

_ کجای گوش من شبیه کله ی گوسفنده؟!

 

با شنیدن صدای مردونه‌ی سام تا مرز سکته رفتم

 

چندتا نفس عمیق کشیدم اما هنوزم توی تاریکی نتونسته بودم کامل متوجهش بشم.

 

_ شما اینجا هم هستین؟

 

_ مگه قرار بوده نباشم؟ خیلی سراغمو میگیری!

 

صدای نفس کشیدنش کنار گوشم شنیدم

 

_ نصف شب سراغ یه مرد مجرد رو گرفتن و از همه مهمتر تنها موندن باهاش…

 

از ترس نفسام داشت قطع میشد

 

نفسشو از روی صورتم رد کرد و به گوش اونیکیم رسوند

 

_ فکر نکنم عاقبت خوشایندی داشته باشه!

 

قدمی عقب رفتم

 

_ به خصوص برای دختربچه ای که مشتاق دیدن بزرگی اون مرده!

 

سعی کردم چیزی بگم تا حرفاشو ادامه نده

_ من… من فقط تشنه بودم اومدم آب بخورم

 

ابرویی بالا انداخت

_ اومدی آب بخوری یا پیچ و تاب؟

 

برق آشپزخونه رو ناگهانی روشن کرد. نورش چشممو زد و دستمو محکم روی چشمم فشردم.

 

_ اگه آب میخواستی پس گوش من رو چرا ماساژ میدادی؟

 

از خجالت زیاد، دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید

 

_ ببخشید دنبال لیوان بودم

 

تازه تونستم چشمامو باز کنم و بهش نگاه کنم.

با دیدن رکابی جذبی که به تنش چسبیده بود و عضله هاش رو به نمایش گذاشته بود سریع نگاهمو دزدیدم

 

بیخیال آب شده بودم و فقط میخواستم از اونجا برم

 

_ لیوان توی این کابینته.

 

درست همون کابینت پایینی رو میگفت که پشت پاش بود

اگه میخواستم برم لیوان بردارم باید کنار پاش زانو میزدم.

 

سری تکون دادم

_ ممنون من دیگه تشنه نیستم میخوام برم بخوابم.

 

_ کجا؟

 

با تحکم صداش سرجام ایستادم

 

_ خودت تشنه نیستی اما اومدی و نصف شبی منو تشنه کردی حالا میخوای بذاری بری؟

 

برای لحظه ای نفسم برگشت. این مرد واقعا قصد کرده بود منو سکته بده

 

آب دهنم رو قورت دادم

_ خب آب که همینجاست من برم دیگه مامانم نگران میشه.

 

پوزخندی زد

_ تو که نمیتونی منِ تشنه رو سیرآب کنی اگه میتونستی برام عجیب بود!

 

نگاه نمناکم رو به چشماش کشوندم همون حرفی که نیکی زد توی ذهنم اکو شد

 

” برعکس سام که دخترای خوشگل شهر رو آباد کرده”

 

بغضمو پس زدم.

 

نشونش میدادم که چطور میتونم از بقیه دخترای اطرافش سر باشم جوری که با دیدنم زبونش بند بیاد!

 

_ سیر کردن تشنه ای مثل شما آسونترین کاره!

 

جلوی کابینت کنار پاش زانو زدم و درشو باز کردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x