رمان فستیوال پارت ۳۶

3.8
(24)

 

 

ساحل شونه ای بالا انداخت

_ چه میدونم دیگه از دختری که توی پارتی و کلوپای مختلط و این جور جاها جمعش کردن، توقع بیشتر از این داری؟

 

هنوز حرفش تموم نشده بود که دستمو بالا بردم و گردنش و چسبیدم

_ خفه شو! قبل از اینکه حرفی رو به زبون بیاری مزه مزه کن. اونی که داری در موردش حرف میزنی حالا زنِ منه!

 

با بغض و کینه جواب داد

_ نمیدونم چرا اینقدر سنگش رو به سینه میزنی! خودت گفتی یه ازدواج الکیه ولی حالا جوری برخورد میکنی که انگار زن واقعیته! چرا باید برات مهم باشه که مردم دربارش چه فکری میکنن وقتی خودتم میدونی این ازدواج چه سرانجامی داره؟

 

بی اراده صدام بالا رفت و مشتمو محکم کنار سرش که به دیوار چسبیده بود کوبیدم

_ چون از امروز ناموسِ منِ بیشرف شده! احمق هرچی دنبال اون دختر بگن اول از همه به غیرت من لعنت میفرستن!

 

_ نه اون با میل خودش اومده تو زندگیت و نه تو اونو قبول کردی، بالأخره هم یه روز همه می‌فهمن!

 

خودش رو کنار کشید و به طرف دوستش دوید.

 

حرفاش حقیقت بود و تلخی این حقیقت، اوقات منم تلخ کرده بود.

 

چنگی به موهام زدم و به سمت جمعیت رفتم.

هرچقدر چشم چرخوندم کاوه رو ندیدم، معمولا توی هر شرایطی تنهام نمیذاشت در عجب بودم که چرا امروز نبود

 

آخرین بار داشت منو نصیحت میکرد که زیر بار این ازدواج نرم. از اون وقت به بعد دیگه نیومد سراغم.

 

صدای آهنگ توی فضا پیچید.

 

بابا به طرفم اومد و دستی به شونه ام زد

_ سام فضا خیلی خشکه! انگار نه انگار که عروسی پسر بزرگ منه.

 

ابروهامو توی هم گره زدم و شاکی و عصبی غریدم

_ میخوای برم وسط جمعیت بندری برقصم تا باورشون بشه عروسیمه؟!

 

بابا دستش رو کنار کشید و دلخور نگاهم کرد

_سام!

 

دندون هامو به هم فشردم

_ ولم کن بابا! زودتر شام رو بهشون بدین کوفت کنن شرشون ازمون کنده بشه برن! این فامیل همیشه مدعی و طلبکارن.

 

بابا نچ نچی کرد

_ تو آدم بشو نیستی. یه امشب اون اخلاقتو درست کن اوقات منم بیشتر از این زهر نکن.

 

بعد از این حرف ازم دور شد اشاره کرد چند نفر بلند شدن و ریختن وسط .

 

بعضیا دست زدن و بعضیا هم فقط تماشا کردن.

 

برگشتم به جایگاه. نیکی با دیدن من از جاش بلند شد و رفت.

 

گلبرگ طبق معمول نگاهشو میدزدید. این دست پاچه شدنش بیشتر منو ترغیب میکرد تا اذیتش کنم!

 

کمی به طرفش خم شدم

_ واسه امشب آماده ای دیگه بچه‌جون؟

 

به وضوح لرزشش رو حس کردم. نگاه ترسیده اش رو به صورتم کشوند

_ شما… شما این ازدواج رو قبول دارین؟

 

سرم رو جلوتر بردم و آرایش ملایمش روی صورت ظریفش رو از نظر گذروندم

 

اشاره ای به دستش کردم

_ حلقه توی دستته و یه جمعیت شاهد عقدت! اینا قبول نیست و باید جور دیگه بهت بفهمونم زنمی؟!

 

_ نه منظورم…

 

حرفشو قطع کردم

_ امشب که تو اتاقم باهام تنها شدی حالیت میشه!

 

زبونش بند اومده بود. انگار حرفی که ازش وحشت داشت رو به زبون آورده بودم.

 

لبخند کجی نشست روی لبم

حرص خوردنش بهم میچسبید!

_ طبیعیه دختربچه ها از شب عروسی وحشت دارن!

 

نفسامو به گوشش رسوندم و آروم تر ادامه دادم

 

_ ننه بابات میدونن دخترشون از شوهرش میترسه؟!

 

آب دهنش رو قورت داد و سرش رو کنار کشید

_ تو رو خدا آقای پژمان!

 

ابرویی بالا انداختم و با نیشخند گفتم

_ کی شوهرش رو اینجوری صدا میزنه؟ مگه اومدی اداره؟!

 

سرشو پایین انداخت و با انگشتش بازی کرد.

 

نهایت لذت رو از این بازی که به راه انداخته بودم میبردم!

 

_ گفته بودی سیرآب کردنِ من تشنه برات آسون ترین کاره!

 

سرش رو بلند کرد

_ میشه در مورد چیزای دیگه حرف بزنیم؟

 

_ چه چیزی مهم تر از این؟ مگه خودت اون لباس رو انتخاب نکردی تا من ظرافتت رو ببینم؟!

 

_ بخدا من فکر کردم شما…

 

سریع توپیدم

_ فکر کردی من از زنهای بی بند و بار خوشم میاد؟

 

_ آخه من…

 

اخم کردم و وسط حرفش غریدم

_ اشتباه فهمیدی دختر! سام هرزه پسند نیست!

 

آهی کشید و سرش رو پایین انداخت

_ ببخشید دیگه کاری که شما دوست ندارین انجام نمیدم.

 

برای لحظه ای دلم برای سادگی و معصومیت بیش از حدش سوخت!

اما باید تاوان میداد… تاوان همین سادگی!

 

باید یاد میگرفت همه مثل خودش نیستن.

 

_ به نفعته کنار من بره نباشی!

 

گوشه ی شنلش کنار رفته بود و پوست سفیدش آشکار بود. خط سینه هایی که داد میزد به سختی کنار هم قرار گرفتن دوباره جلوی چشمام بود

 

_ من اون چوپانی نیستم که بتونم ازت محافظت کنم!

 

رد نگاهمو دنبال کرد و به خط سینه اش رسید. با دستای لرزونش گوشه ی شنل رو به هم نزدیک کرد.

 

_ من اون گرگیم که سیره! ولی میدونی که…. سیر هم که باشم، بازم گرگم!

 

 

***

 

” گلبرگ ”

 

هق هق هایی رو که میتونست بالا بیاد و گوش آسمون رو کر کنه، توی گلوم خفه کردم که نتیجه اش شد لرزش چونه و تاری دید!

 

چندتا از فامیلها نزدیک اومدن و با اکراه تبریک گفتن.

فقط خدا میدونست به خاطر اون جنجالی که به پا شد چه فکرایی با خودشون کرده بودن.

 

سامیار فقط سر تکون داد و من با صدای ضعیفی تشکر کردم.

 

کم کم به مهمونا شام دادن و برای ما هم آوردن.

من که اصلا گرسنه نبودم و حتی نگاه کردن به غذاها هم حالت تهوع بهم میداد

 

_ بخور واسه امشب باید جون داشته باشی!

 

آب دهنمو به سختی قورت دادم و بدون بلند کردن سرم گفتم

_ گرسنه نیستم

 

اون برعکس من، بیخیال مشغول خوردن غذاش شد.

 

قاشق رو برداشتم و بی هدف توی بشقاب چرخوندم.

 

سرمو بلند کردم و به کسایی نگاه کردم که خداحافظی کرده و نکرده، شام میخوردن و میرفتن.

 

وقتی چشمامو چرخوندم و مامان و بابامو وسایل به دست آماده‌ی رفتن دیدم، قاشق از دستم توی بشقاب رها شد.

مامان و بابا همراه با مادر و پدر سامیار، نزدیک اومدن.

 

دنیا روی سرم آوار شد. از جام بلند شدم و به مامان نزدیک شدم. با بغض به گلناز نگاه کردم

دستمو به طرفش دراز کردم انگار اونم منتظر همین بود تا خودشو توی بغلم بندازه.

 

موهاشو آروم نوازش کردم و با بغض کنار گوشش لب زدم

_ آبجی عزیزم مواظب خودت باشیا! اصلا نگران من نباش… درسته که وقتی دلم گرفته باشه دیگه آغوش تو رو ندارم تا آروم بشم…

 

موهای نازشو بوسیدم

_ کاش منو از تو جدا نمیکردن.

 

مامان گلناز رو از آغوشم جدا کرد

 

_ دیگه سفارش نکنما گلبرگ! قشنگ زندگیتو بکن.

 

بغضم رو قورت دادم

_ مامان شما به این زودی میخواین برین؟ آخه من تنها اینجا چیکار کنم؟ میشه منم با خودتون ببرین؟!

 

لب زیرینش رو به دندون گرفت و توپید

_ ساکت شو دختر شوهرت میشنوه! ما که دیگه زشته اینجا بمونیم ولی بی‌بی جون امشب میمونه تا هم چیزایی که بلد نیستی رو برات توضیح بده هم …

 

حیرت زده گفتم

_ آخه بی بی جون که …

 

_ ما دیگه میریم مواظب خودت باش!

 

بازم بغضم رو توی گلوم خفه کردم، آخرشم این بغضا منو خفه میکرد!

 

مامان نگاهش رو از من گرفت و رو به سامیار ادامه داد

_ این دختر ما دست تو پسرم! یه کم بچه‌ست اما کنار تو بزرگ میشه.

 

لبخند کجی روی لبای سامیار نشست. حتی مامانمم داشت میگفت من بچه‌ام و به حرفاش مهر تایید میزد!

 

پلکامو محکم روی هم فشردم از همه طرف داشت بهم فشار میومد.

 

کاش مامان ازم میپرسید که آیا آمادگی اینو دارم که با این مرد تنها بشم یا نه!

 

فقط میخواستن هر طور شده منو بهش بدن و خلاص بشن!

یه بار از من نپرسیدن که من میتونم با ازدواج کنار بیام یا نه.

 

اینکه قرار بود شب رو باهاش تنها بشم،

اینکه باید با یه مرد هم اتاق میشدم و تمام کارام پیش چشمش باشه و از همه مهمتر توقعاتی که به عنوان یه زن از من داشت وحشت بدی به دلم تزریق میکرد.

 

_ شنیدی چی گفتم؟!

 

تکونی خوردم و پرسشی به مامان نگاه کردم

 

_ هوش و حواست که اینجاها نیست! دارم میگم کاچی هم برات درست کردم دادم منیرخانوم گذاشته تو یخچال فردا بهش بگو برات گرم کنه بخور.

 

متعجب گفتم

_ مامان اینجا که همه چی هست نیاز نبود غذا بیاری.

 

_ کاچی غذا نیست بچه‌جون!

 

شنیدن ناگهانی صداش اونم درست زیر گوشم نفسمو بند آورد.

 

_ اگه بتونی شوهرتو راضی کنی خوردنش برات واجب میشه بچه!

 

عرق سردی روی تیره ی کمرم نشست.

 

_ مامانت مطمئن بوده که کار به همونجا میکشه و برات کاچی آورده!

 

دلم میخواست خودکشی میکردم تا مامان دیگه بیشتر از این منو پیش این مردِ هفت خط بی آبرو نکنه!

 

مامان که متوجه مکالمه ی بین ما نبود، با چشم غره ای عمیق و صدای آروم جواب داد

_ نیاز نیست اسمشو اینقدر بلند به زبون بیاری تو فقط بخور کاری نداشته باش که چیه.

 

نگاه بارونیم رو به آسمون انداختم. قرار بود من با آدمهایی تنها باشم که اصلا نمیشناختم و نمیدونستم قراره کنارشون بهم چی بگذره.

 

با بغضی که بیش از پیش توی گلوم ریشه کرده بود گفتم

_ مامان امشب خیلی تاریکه کاش میموندین فردا میرفتین.

 

_ میدونی که بابات نمیتونه شب جایی بمونه. نگران نباش زود عادت میکنی.

 

_ نترس بچه قرار نیست تنها بمونی که تاریکی بترسونتت!

 

سامیار حرف میزد و کل تن من به لرزه میافتاد!

خدا به داد امشب و فرداشب و شبهای دیگه ی من در کنار این مرد برسه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x