رمان فستیوال پارت ۳۸

4.3
(19)

 

 

دستی که به طرفم دراز کرده بود رو تکون داد و با صدایی که شبیه اتمام حجت بود گفت

 

_ همیشه این لطفا از من نمیبینی!

 

مچ پام گز گز میکرد و میدونستم بلند شدنم به این راحتیا نیست. قبل از اینکه دستشو پس بکشه با دوتا دستم محکم دستش رو چسبیدم.

 

_ نه! نرو کمکم کن بلند شم

 

ذره ای از اخم توی صورتش کم نشد دستشو جلوتر کشید و بازومو محکم گرفت.

طولی نکشید که درست مثل پر کاه با همون بازو و فقط با یکی از دستاش منو بلند کرد.

 

دستشو زود پس کشید

سعی کردم روی پاهام بایستم ولی نتونستم؛ تیزی پاشنه ی کفش بدجور اذیتم میکرد

 

خم شدم و به سختی کفش رو از پام درآوردم.

 

وقتی سرمو بلند کردم سامیار رو ندیدم. چشمامو چرخوندم و دیدم روی تخت دراز کشیده و بازوش رو روی چشماش گذاشته بود.

 

نفس راحتی کشیدم حداقل خیالم راحت بود که نگاهش به من نیست و میتونم زود لباسمو عوض کنم.

 

شنل رو که باز کردم تازه چشمم به لباس افتاد

چنان محکم به تنم چسبیده بود که نمیدونستم سرو تهش کدومه و از کجاش باید باز کنم و دربیارم!

 

یادم اومد آرایشگر از پشت لباس یه سری بند رو به هم گره میزد

 

دستمو بردم پشتم و سعی کردم بندها رو باز کنم اما هیچی نمیدیدم و واقعا نمیتونستم کاری کنم

 

تا جایی که میشد انگشتامو کش دادم و صدای شکستن یکی از استخونای دستمو به وضوح شنیدم!

 

از ناتوانیم حرصم گرفته بود و با بیچارگی دستم رو به بند های پشت کمرم رسوندم.

شاید هم حق با سامیار بود و من زیادی دست و پا چلفتی بودم

 

_ یه لباس درآوردن اینهمه دنگ و فنگ نداره ها! بشمار سه اگه اومدی تو تخت که هیچ، نیومدی جور دیگه باهات تا میکنم بچه!

 

دنیا دور سرم میچرخید. قطعا کنار این مرد روزی هزار بار میمردم.

 

روی زمین نشستم باید تمام تلاشمو میکردم تا یه بار دیگه نتونه بهم تیکه بپرونه.

 

درهم پیچیده دست و پا میزدم و اشکمم باهاش میریخت!

حتی این لباس هم سرناسازگاری با من داشت و تا منو رسوا نمیکرد دست بردار نبود.

 

یدفعه مثل جن از تخت بلند شد و نگاه برزخیش رو بهم انداخت. چنان ترسیدم که جیغی بلندتر از دفعه ی قبل زدم که همین صدای جیغم اونو وحشی تر کرد!

ناگهانی از تخت پایین پرید و مثل عجل بالای سرم ایستاد.

مچ دستمو کشید و بلندم کرد

 

_ خیلی دلت میخواد جیغ بزنی نه؟ دوست داری کاری کنم جیغت بره آسمون؟!

 

نمیدونستم چرا اینقدر عصبی شده

زبونم بند اومده بود و انگار سکوت من بیشتر عصبیش میکرد

 

_ جواب منو بده!

 

صدای دادش شدت اشکامو بیشتر کرد

 

پوزخندی زد و سرشو تکون داد

_ خوب بلدم چه جوری گربه رو دم حجله بکشم.

 

سعی کردم دستمو آزاد کنم

_ بخدا من منظوری نداشتم خب اونجوری نگام کردین ترسیدم.

 

مچمو بیشتر فشرد که چهره ام درهم شد

_ یالا به پشت بچرخ ببینم!

 

از ترس پلکم پرید بالای سرم و سریع گفتم

_ نه تو رو خدا دیگه جیغ نمیزنم جون گلناز که برام عزیزترینه قسم میخورم!

 

دستشو محکم روی دهنم فشرد

_ ساکت شو میگم! کمتر آبغوره بگیر سرم رفت.

 

همون جور که اشک میریختم تند تند سرمو به نشونه تأیید تکون دادم

 

با دست آزادش کمرمو گرفت و به پشت چرخوند.

 

_ جیکت دربیاد پای اونیکیت هم خودم قلم میکنم!

 

دستشو از روی دهنم برداشت. با اینکه دلم میخواست دوباره جیغ میزدم و کمک میخواستم اما از ترس فقط بیصدا اشک میریختم.

 

نوک انگشتاش که به سرشونه ی برهنه ام رسید، یخ کردم.

 

مشغول ور رفتن با بندهای پشت لباس شد .

 

بعد از کمی کلنجار رفتن بی حوصله غرید

_ اَه… این بندای لامصبو کی پشت این بسته؟! انگار میخواسته گره کور بزنه.

 

_ بذارین بی بی جون رو صدا بزنم…

 

فشاری به سرشونه ام وارد کرد

_ حالا که این پیری ول کرده تو ول کن نیستی؟!

 

فشاری به دو طرف لباس وارد کرد

_من اگه امشب این لباس رو جر ندم دلم خنک نمیشه.

 

در کمال ناباوری لباس رو از دوطرف کمرم محکم کشید و صدای جر خوردنش توی دستاش برق از سرم پروند!

 

این مرد یه روانی به تمام معنا بود!

حتی نمیتونست دوتا گره رو با حوصله باز کنه جوری که ترجیح داد لباس رو پاره کنه و دربیاره!

 

تن برهنه ام بین دستاش میلرزید!

 

 

حالا لباس عروس پایین پام افتاده بود و من فقط با یه زیرپوش جلوش بودم.

بالاتنه ام کامل برهنه بود و تنها شانسی که آورده بودم این بود که پشتم بهش بود

 

باید با دخترانگی هام خداحافظی میکردم چون با این وضعی که جلوش بودم محال بود بتونه جلوی خودش رو بگیره.

چون درهر صورت صحبت از یه مرد بود و خواسته هاش!

بدتر از همه اینکه من زنش بودم!

 

توی دلم اسم خدا رو صدا زدم من آماده نبودم برای بزرگ شدن!

 

تکونی خوردم تا از حصار دستاش بیرون بیام که همون لحظه همه جا تاریک شد.

تمام لامپ ها خاموش شد و تاریکی محض کل اتاق رو فرا گرفت،

نفهمیدم از کجا… شاید هم اون لحظه خدا دلش برام سوخت!

 

سکوتش به حدی طولانی شده بود که کم کم داشتم میترسیدم.

 

اما از فرصت پیش اومده استفاده کردم و به طرف تخت دویدم.

 

توی تاریکی دستمو زیر تخت بردم و طولی نکشید که دسته ی چمدونم رو پیدا کردم و بیرون کشیدم.

 

دوتا تقه به در خورد

_ بیداری سام؟!

 

صدای بابای سامیار بود که از پشت در میومد. از شدت اضطراب نفس نفس میزدم و نمیدونستم چطور زیپ چمدون رو باز کنم.

 

سامیار سرفه ای کرد و جواب داد

_ بله بابا.

 

_ برق قطع شده چون داشتیم لامپای حیاط رو باز میکردیم یدفعه فیوز پرید یه جرقه توی جعبه تقسیم زد و آتیش گرفت خواستم بگم نگران نباشین الان وصلش میکنم.

 

_ مشکلی نیست من خوابیدم به برق نیاز ندارم.

 

اولین لباسی که دستم بهش خورد رو بیرون کشیدم و پوشیدم.

 

_ باشه شبتون بخیر.

 

سامیار جوابی نداد.

 

تاج توی موهام رو محکم کشیدم تا دربیاد . حس کردم موهام داره از ریشه کنده میشه.

 

اما هدفم توی اون لحظه فقط خلاصی از اون لباس و چیزای متصل بهم بود.

 

همون لحظه برق وصل شد و موهای آشفته ی منم روی شونه هام ریخت.

 

با یادآوری اینکه چند لحظه قبل با چه وضعی جلوش بودم وحشت زده منتظر عکس العملش موندم.

 

نگاه بی حوصله ای بهم انداخت و دوباره روی تخت دراز کشید.

_ میای تو تخت یا خودم کشون کشون بیارمت؟!

 

با یادآوری حرفای بی بی و اتفاقاتی که در انتظارم بود پای رفتنم سست تر از قبل میشد.

 

اما ترجیح میدادم هرکاری میگه بی کم و کاست انجام بدم تا عصبانی نشه.

 

تاج رو گوشه ای گذاشتم و لنگان لنگان خودم رو به تخت رسوندم.

 

تقریبا نصف بیشتر تخت رو اشغال کرده بود. نگاهی به قسمتی که من باید میخوابیدم انداختم اندازه ی یه مورچه کنار فیل بود!

 

مردد بودم که چیکار کنم که دوباره صداش بلند شد

_ میخوای تا صبح منو نگاه کنی؟ میخوام کپه ی مرگمو بذارم الان صبح میشه و من پلکای لامصبم رو هم نرفته.

 

با صدای آرومی جواب دادم

_ آخه من و شما تو این تخت؟

 

_ چیه؟ نکنه توقع داری من برم روی کاناپه بخوابم؟ من از این لوس بازیا خوشم نمیاد از همین حالا بفهم!

 

پوزخندی زد و ادامه داد

_نترس کنار من باشی گناه نکردی …

 

دستشو از روی چشماش برداشت و براندازم کرد

 

_ درضمن اون اندام کوچولوتم نمیتونه منو تحریک کنه با لباس و بی لباس هم برام فرقی نداره!

 

از شرم دلم میخواست آب میشدم و کلا از مقابل چشماش ناپدید میشدم!

روراست داشت میگفت که من به دردش نمیخورم.

 

آروم روتختی رو کنار زدم و گوشه ای ترین قسمت تخت دراز کشیدم.

 

_ نمیخواد زهره ترک بشی من با دختربچه ها کاری ندارم!

 

اونقدر دلخور بودم که دلم میخواست برمیگشتم به چند دقیقه قبل و همون لحظه که بدون لباس جلوش بودم تکون نمیخوردم تا ببینم واقعا با دیدن بدنم تحریک نمیشد یا فقط داشت منو با حرفاش میسوزوند؟!

 

داشتم از خودم ناامید میشدم!

آهی کشیدم و چشمام رو بستم.

 

_ خوش ندارم خواب باشم تخت تکون بخوره حالیته؟!

 

_ باشه شبتون بخیر.

 

بدون جواب دستشو دراز کرد و برق رو خاموش کرد. نفهمیدم چقدر طول کشید که ریتم نفساش منظم شد.

 

اما من خواب به چشمم نمیومد. باورم نمیشد با این مرد توی یه تخت خوابیده باشم.

 

زیرلب با خودم زمزمه کردم

_ داری وسوسه ام میکنی امتحانت کنم تا ببینم چقدر در برابرم خود دار هستی سامیار!

 

_ ویز ویز نکن بخواب بچه!

 

ابروهام بالا پرید و چشمام گرد شد

شنیدن ناگهانی صداش متعجبم کرد فکر میکردم خوابه.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x