رمان فستیوال پارت ۳۹

4.4
(16)

 

طبق عادتم گوشه ی پتو رو روی سرم کشیدم. با اینکه عادت داشتم تا زمانی که خوابم ببره دست به دست بشم، اون شب از بی خوابی زجر کشیدم اما تکون نخوردم تا بیدار نشه.

 

نفهمیدم چقدر طول کشید که پلکام گرم شد.

با حس کوفتگی و درد توی اعضای بدنم از خواب بیدار شدم.

صورتم رو جمع کردم و گردنم رو ماساژ دادم.

 

به سامیار نگاه کردم. پشتش به من بود غرق خواب!

 

با احتیاط و جوری که کمترین حرکتی داشته باشم از تخت پایین اومدم.

 

در چمدونم همون جور باز بود. یه روسری بیرون کشیدم و پوشیدم.

 

خیلی آروم در اتاق رو باز کردم اما آخر کار صدای ریزی از باز شدنش پیچید.

 

فورا نگاهم به طرفش کشیده شد تا ببینم بیدار شد یا نه!

در عالم خواب، اخماش عمیق شد اما بیدار نشد

 

نفس راحتی کشیدم و بیرون رفتم.

 

نگاهی توی سالن انداختم هیچکس نبود. نمیدونستم باید کجا میرفتم و چیکار میکردم.

 

صدایی از آشپزخونه اومد مسیرم رو به اون طرف کشوندم . ساق پام هنوزم درد میکرد و نمیتونستم صاف راه برم.

 

دستمو به دیوار آشپزخونه زدم و آروم سلام کردم.

بی بی و منیرخانوم کف آشپزخونه نشسته بودن و سبزی پاک میکردن.

 

بی بی سریع از جاش بلند شد

 

_ مبارکه دخترم بیا اینجا بشین سرپا نمون برات بده.

 

فکر کردم شاید لنگوندن پامو دیده که اینجوری میگه بخاطر همین سری تکون دادم

_ چیزی نیست زود خوب میشم. دیشب خیلی درد داشتم الان خوبم.

 

منیرخانوم متعجب شد

_ فکر نکنم سام کاری کرده باشه!

 

به سختی پامو روی زمین کشیدم و کنارشون رفتم.

 

منیرخانوم که همچنان سرتا پامو برانداز میکرد، یکدفعه سبزی های توی دستش زمین افتاد و تمام حواسش به طرف من کشیده شد و متحیر لب زد

 

_ ان شاءالله که مبارکه.

 

از جاش بلند شد و با صدای بلند کل کشید. رفتارش به حدی عجیب و غریب بود که سر درنمیاوردم.

 

دوطرف صورتمو بین دستاش گرفت و بوسید

_ مبارکه عروس گلم خیلی خوشحالم که سام بالأخره این ازدواج رو قبول کرد.

 

سرجام خشک شده بودم.

 

حتی پلک هم نمیتونستم بزنم نفهمیدم چی دید و چی باعث شد که فکرش عوض بشه!

 

تا خواستم روی زمین بشینم مانع شد

_ نه عزیزم وایسا برات صندلی بیارم …

 

با هیجان ادامه داد

_ الان کاچی رو میذارم گرم بشه باید بخوری بدنت جون بگیره.

 

کاچی میخواست برام گرم کنه؟!

حرف سامیار توی ذهنم پررنگ شد

 

” اگه بتونی شوهرتو راضی کنی خوردنش برات واجب میشه بچه”

 

خجالت زده نگاهمو از منیر خانوم گرفتم

 

_ نه نیازی به کاچی نیست آخه من که…

 

_ هیچی نمیخواد توضیح بدی گلم خودم میدونم خجالت میکشی تو فقط اینجا بشین.

 

حتی اجازه ی حرف زدن بهم نمیداد جوری مطمئن حرف میزد که انگار واقعا من و سامیار باهم رابطه داشتیم!

 

صندلی رو گذاشت و دستمو گرفت و کمک کرد بشینم.

 

_ گفتی دیشب درد داشتی الان کمتر شده؟

 

چشمام گرد شد و خجالت زده گفتم

_ خب نه اون دردی که شما فکر میکنین پام درد میکنه….

 

بی بی نگاه معناداری بهم انداخت

_ طبیعیه پوستت نازکه بعد از یه مدت عادت میکنی.

 

نمیدونستم چه جوری باید براشون توضیح بدم.

از طرفی خجالت میکشیدم و از طرف دیگه هم اجازه ی حرف زدن بهم نمیدادن و هرجور خودشون میخواستن از حرفام برداشت میکردن

 

منیرخانوم کاچی رو گرم کرد و توی بشقاب ریخت.

پایین پام کنار صندلی نشست و همون جور که قاشق رو توی بشقاب میچرخوند تا خنک بشه گفت

 

_ دختر تو جادوگری بخدا سام ما رو جادو کردی چند وقته بهش اصرار میکنم به ازدواج فکر کنه ولی بیفایدست میدونم سام آدم فداکاری برای مازیار نبود با تو کوتاه اومد و حالا هم حاضر شده تو رو برای خودش کنه!

 

_ نه منیر خانوم…

 

اخم کرد

_ منیرخانوم چیه؟ از این به بعد منو مامان صدا میزنی همونقدر که مامان سام هستم چند برابرش مامان تو میشم دخترم.

 

_ معرکه گرفتین خبریه؟!

 

صدای شاکی سامیار باعث شد سریع از روی صندلی بلند شم

 

منیرخانوم لبخند معناداری زد

_ مبارکه پسرم.

 

سریع نگاه برزخیش به صورتم افتاد مسلما این سوءتفاهم رو از چشم من میدید!

 

گره ابروهاش هر لحظه کورتر میشد

 

سعی کردم توضیح بدم تا فکر نکنه من حرفی زدم

_ من فقط اومدم اینجا ساق پام درد میکرد…

 

نتونستم ادامه بدم رد نگاهمو تغییر دادم.

 

_ تیرت به سنگ خورده مامان!

 

مشتشو به دیوار آشپزخونه کوبید و تمسخرآمیز ادامه داد

 

_ باید ببرمت دوز عینکتو تغییر بدی که نمیتونی خون گوسفند رو روی لباسش تشخیص بدی!

 

 

 

تازه یادم اومد چه اشتباهی کردم.

اون روز که سامیار کله ی گوسفند رو روی زمین انداخت چند قطره خون پایین لباسم ریخته بود!

 

من لباسمو عوض کردم اما چون تازه اومده بودیم اونجا و غریب بودم نمیدونستم چه جوری باید بشورمش و همینجوری گذاشته بودم توی چمدون.

شب قبل هم توی تاریکی متوجه نشدم لباسی که دارم میپوشم کثیفه.

 

و حالا همین خون مهر تاییدی به افکارشون بود!

 

از اینکه سامیار اینقدر واضح چشمشون رو روی این موضوع باز کرد دوباره خجالت زده شدم.

 

‌ _ بیا بیرون کارت دارم!

 

_ با منی؟

 

_ آره تو حیاطم تا نرفتم بیا.

 

حتی منتظر نموند باهاش هم قدم بشم .

 

رو به منیرخانوم با شرمندگی گفتم

_ من سعی کردم بهتون توضیح بدم اما …

 

دستشو با مهربونی پشت کمرم گذاشت

_ عیب نداره دخترم اشتباه از من بود..

 

نگاهی به کاچی که حالا سرد شده بود انداختم

 

_ فکر کنم اینم باید دور بریزین.

 

_ نه دخترم برو ببین شوهرت چیکارت داره بعد بیا بخور نزدیک ماهانه هم باشی خوبه برات از درد کمر جلوگیری میکنه.

 

بی بی دسته ای سبزی توی دستش بود و داشت فکر میکرد …

 

لبخند کمرنگی به منیرخانوم زدم و با پاهایی که هنوزم میلنگید به سختی بیرون رفتم

 

توی حیاط چشم چرخوندم. عینک آفتابی شیکی به چشماش زده و به ماشینش تکیه داده بود .

 

با درد پام مسیر برام طولانی بود ولی ترس از حرفاش درد رو برام کمرنگ کرد و ترجیح دادم زود خودم رو بهش برسونم.

 

تا رسیدم بهش نفس نفس میزدم.

 

عینکش رو از چشمش برداشت

_ تا شب خونه نیستم. هر اتفاقی افتاد پاتو از این در بیرون نمیذاری چیزی لازم داشتی به مامان میگی و حوصلت سر رفت با ساحل حرف میزنی.

 

_ چشم.

 

ابرویی بالا انداخت

_ احتمالا توی همین ماه یه سفر کاری درپیش داشته باشم از الان بهت تذکر میدم درنبودم گند به بار نیاری!

 

گنگ پرسیدم

_ مگه شغلتون چیه؟ کجا میخواین برین؟

 

نگاه بی حوصله ای بهم انداخت

_ این تنها چیزی نیست که در مورد من نمیدونی!

 

پوزخندی زد و ادامه داد

_ فقط اینو بدون من عاشق سرعتم …

 

سرشو به گوشم نزدیک کرد و ادامه داد

_ توی همه چی!

 

نفساش به حدی برام تازگی داشت که برای لحظه ای صدای قلبم رو نشنیدم شاید مرده بودم و خودم حواسم نبود!

 

***

 

” سام ”

 

این دختر به حدی بچه بود که با یه ذره نزدیک شدن بهش، دست و پاشو گم میکرد!

همین خصلتش توی ذهن من براش یه نقطه ضعف شده بود!

با پوزخند خودمو عقب کشیدم تا از نزدیکی به من سکته نکنه.

 

_ درضمن احتمال اینکه امشب نیام خونه زیاده پس منتظر من نباش.

 

نگاهش به حدی معصوم بود که منو عصبی تر میکرد عادت نداشتم دختری ببینم که دریده نباشه!

 

_ یعنی شب هم نمیاین خونه؟

 

_ مفتشی؟! واسه کارام به ننه بابامم جواب پس نمیدم چون فضولیش به کسی نیومده. تو هم به این چیزا کاری نداشته باش.

 

از اونجایی که زیادی قانع بود جواب داد

_ منتظر میمونم تا برگردین …

 

با یادآوری لباس عروسش بی حوصله حرف خودمو زدم

_به حرف ساحل هم گوش کن وقتی یه چیزی بهت میگه خلافش عمل کنی یعنی رسما میخوای کفر منو دربیاری!

 

رد آرایش دیشب هنوز روی صورتش بود.

 

_ فکر نکنم ساحل دلش بخواد با من حرف بزنه.

 

_ مگه دست خودشه؟ اینقدر خودتو دست کم نگیر تا هرکی از راه رسید بتونه بزنه توسرت.

 

قبل از اینکه در ماشین رو باز کنم با یادآوری موضوعی به طرفش برگشتم

 

_ در ضمن خوش ندارم اون پسره این اطراف بپلکه. صدفرسخی اینجا رد بشه یعنی از طرف تو چراغ سبز دیده…

 

انگشت اشاره ام رو تهدید وار توی هوا تکون دادم

_ من اعصاب درست و حسابی ندارم اون پسره رو ببینم آمپر میچسبونم و فکر نکنم نتیجه عصبانیتم برات خوشایند باشه. اینو آویزه ی گوشت کن!

 

سری تکون داد

_ من کاری با نوید ندارم…

 

با صدای آرومتری ادامه داد

_ به خصوص الان که شما راضی نیستین.

 

پوزخندی زدم و سوار شدم

 

به سرعت روندم و از در خارج شدم.

 

بعد از چند روز داشتم میرفتم نمایشگاه نفسی تازه کنم.

یادم افتاد کاوه پیداش نبود تصمیم گرفتم ایندفعه رو من سراغی ازش بگیرم.

 

باهاش تماس گرفتم صدای خسته اش توی گوشم پیچید

_ سلام سام.

 

_ این رسمش نبود که دیشب کنار رفیقت نبودی!

 

با صدای تمسخرآمیز جواب داد

_ تبریک میگم شرمنده نتونستم واسه عرض شادباش بیام.

 

_ ببند اون گاله رو! تبریک تو به درد خودت میخوره نبودت رو چه جوری میخوای توضیح بدی؟

 

_ عذرخواهی کنم دست از سرم برمیداری؟

 

ابروهام توی هم گره خورد

سابقه نداشت اینقدر گرفته باشه.

 

_ بیا نمایشگاه کارت دارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x