رمان فستیوال پارت ۴۱

4.2
(18)

 

***

 

” سام ”

 

_ میدونی که توقعم بالا رفته!

 

گوشی رو زدم اسپیکر و روی میز توالت گذاشتم. هستی داشت به هر ریسمانی چنگ میزد تا بازم برگرده پیشم .

خودمم بی میل نبودم اما میخواستم تمام تلاشش رو بکنه.

 

_ بودنت با من بهتر از اینه که بخوای رابطه ای رو از اول با یه دختر دیگه شروع کنی…

 

مکثی کرد و ادامه داد

_ من به چم و خم خواسته های تو نفوذ کردم و دخترای دیگه تا بخوان بفهمن چی میتونه تو رو راضی کنه، بیرون انداختیشون.

 

دستی به ته ریشم کشیدم

_ بیا ببینم چند مرده حلاجی امشب

 

صدای خنده ی پر از عشوه‌اش توی گوشی پیچید

 

_ امشب باید تمام خستگیای این مدت منو برطرف کنی!

 

_ نیم ساعت دیگه پیشتم

 

بدون جواب بهش تماس رو قطع کردم.

 

یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و موهامو سشوار کردم.

 

صدای آیفون بلند شد.

تصویر هستی رو توی مانیتور دیدم دکمه رو فشردم تا بیاد داخل.

 

از همون دم در مانتوش رو درآورد.

لباس توری جذب مشکی رنگش و رژلب قرمز جیغش تو چشم بود.

 

نزدیک من نیومد و یکراست به طرف بار رفت

 

_ کدومش رو برات بریزم؟

 

وقتی جوابی ازم نگرفت جامی رو برداشت و سعی کرد خودش انتخاب کنه

 

نزدیک رفتم … نیم نگاهی به صورتش انداختم و دستمو زیر جام زدم که روی میز افتاد اما نشکست.

 

_ دیگه نیازی به مستی و شراب نیست!

 

دلخور نگاهشو ازم گرفت

_ خودت گفتی بیام!

 

_ درسته ولی نمیخوام مست کنم

 

پوزخندی زدم

_ مستی برا اولین بار بود که دیدنت هم لذت داشت و با شراب طولِ رابطه رو زیاد میکردم.

 

 

انگشت اشارمو روی لبش کشیدم

_ نه الان که کارت دراومده! همینجوریش معلوم نیست بتونی پا به پام تا آخر بیای یا نه!

 

مصمم جواب داد

_ میتونم!

 

_ اما امشب میخوام متفاوت باشه

 

ناگهانی مچ دستشو محکم گرفتم و با دست آزادم کمرش رو فشردم

 

سعی میکرد برجستگی های تنش رو به نمایش بذاره. چشمامو روی اندامش انداختم

 

با حرکات و دست و پاش لباسشو درآورد .

 

با یه حرکت تند روی تخت پرتش کردم و روش نیم خیز شدم که صدای آیفون سوهان کشید روی اعصابم!

 

_ تو منتظر کسی بودی؟!

 

با خشم غریدم

_ این وقت شب کی جرأت کرده بیاد در خونه ی من! اصلا کسی آدرس اینجا رو نداره حتما همسایه هان.

 

از روش بلند شدم تمام حسم پریده بود و به جاش خشم غیرقابل وصفی توی وجودم شعله میکشید

 

_ میرم ببینم کیه اونوقت میدونم چه جوری خداشو بیارم جلوی چشمش!

 

با دقت به آیفون نگاه کردم. یه دختر که پشتش به در بود و چهرشو نمی‌دیدم

 

_ مرض داری این وقت شب مزاحم مردم میشی؟!

 

سرشو چرخوند!

با دیدن صورتش چشمام گرد شد

 

گلبرگ اونم اینجا و این وقت شب!

 

_ سلام اومدم اینجا تا تنها نباشین!

 

تمام عضلات صورتم منقبض شد!

حس میکردم رگای پیشونیم از خشم بیرون زده!

 

اومده بود منو از تنهایی دربیاره؟!

 

به سختی جلوی خودمو گرفتم تا داد نزنم و با صدایی که خش دار شده بود فقط یک کلمه گفتم

_ بیا داخل.

 

گوشی آیفون رو سرجاش گذاشتم و قبل از اینکه دکمه رو فشار بدم رو به هستی که هنوز روی تخت منتظر من بود غریدم

 

_ تو که هنوز اینجایی! بپوش اون لباس مزخرفتو زودتر گورتو از اینجا گم کن.

 

هستی که از چیزی خبر نداشت جاخورد

 

_ چی شده سام؟ ما که هنوز کاری نکردیم چرا باید برم؟

 

مانتوشو چنگ زدم و توی صورتش پرت کردم که توی هوا گرفت

 

_ دهنتو ببند و بپوش عادی از حیاط رد شو و برو وای به حالت حرفی بزنی یا رفتاری کنی که بخوای پا بذاری روی دُمم.

 

با اینکه هنوز قانع نشده بود مانتو رو پوشید

دکمه رو فشردم تا گلبرگ بیاد داخل.

 

_ یالا برو دیگه …

 

نا امید با لب های آویزون شده نگاهم کرد

_ پس امشب دیگه کنسله؟

 

هیچ حسی جز خشم توی وجودم نبود!

 

_ ببند اون زبون لامصبتو فقط برو تا تیربارونت نکردم.

 

با حرص کیفش رو چنگ زد و به طرف در رفت.

 

شلوارم رو پوشیدم اما پیراهنم رو نپوشیدم و بالاتنه ام برهنه بود.

 

به محض باز شدن در، گلبرگ و هستی با هم رو به رو شدن.

 

نگاه خیره و دلخور گلبرگ روی هستی از دور جار میزد.

 

هستی بدون اینکه بهش نگاه کنه با تنه ای بهش بیرون رفت.

 

دست به سینه منتظر موندم درو ببنده!

 

به محض بسته شدن در، صدام بالا رفت

 

_ پس اومدی اینجا حال منو خراب کنی نه؟!

 

 

ترس رو توی چشماش دیدم. ایندفعه رو نمیتونستم از گناهش بگذرم.

 

با قدم های محکم خودمو بهش رسوندم. انگار حرکاتم براش غیرمنتظره بود

 

پشتشو کامل به دیوار چسبوندم

 

_گفته بودم به هیچ عنوان از خونه بیرون نمیری! اومدی اینجا فضولی کنی؟!

 

مردمک های لرزونش روی صورتم چرخید

_ من فقط خواستم …

 

_ خفه شو بچه! که اومدی منو از تنهایی دربیاری نه؟!

 

با ترسی که هرلحظه بیشتر از قبل توی چشماش موج میزد سرشو تکون داد.

 

با خشم مضاعف شده غریدم

_ اینکه کی آدرس اینجا رو بهت داده و چه جوری اومدی اینجا رو بعدا حساب میکنیم!

 

سرمو به صورتش نزدیک کردم لبام یک سانتی لباش بود

_حالا خودت باید حال منو برگردونی سرجاش!

 

هرچقدر سرمو نزدیکتر میبردم درعوض اون سرشو عقب میکشید!

 

_ وقتی بهت میگفتم بچه، باید بچه میموندی… پس حالا مجبوری بزرگ بشی!

 

شالش رو از پشت چنگ زدم با خشونت صورتشو به خودم نزدیک کردم

 

_ بودنِ کنار سام درد داره برات! حالا که میخوای با من باشی باید دردشو بچشی!

 

تیزی دندونامو به لباش رسوندم

جیغش توی گلو خفه شد.

 

چنان لبشو به دندون کشیدم که انگار اولین بار بود از یه دختر لب میگرفتم!

 

صورتش هیچ آرایشی نداشت و لباش رنگی نداشت اما یه جور خاص بود جوری که تا حالا تجربه نکرده بودم .

 

شوری اشکی که از چشماش پایین چکید و به لبام رسید اخمم رو عمیقتر کرد

 

سرمو عقب کشیدم اما همچنان نگاهم به لباش بود

تن نحیفش رو محکم تر بین دستام فشردم

_ چرا میترسی هان؟! مگه نمیخواستی منو از تنهایی دربیاری؟ با اشک و نگاه ترسیده چی رو میتونی به من ارمغان بدی بچه جون؟!

 

دست خودم نبود چنان عصبانی بودم که داشتم حرصمو سر این دختر خالی میکردم

 

صدای هق هقش برام آشنا بود همون شبی که توی پارتی با مازیار دیدمش.

با یادآوری اون شب حالم بدتر شد

 

_ پس اون شب توی پارتی چه غلطی میکردی؟! توی ترسو که بهت نمیاد برای عشق و حال رفته باشی!

 

سعی کرد ازم فاصله بگیره لباسش رو از پشت محکم کشیدم. جیغ بلندی زد و به طرفم کشیده شد.

 

صدای پاره شدن لباسش جیغش رو بلندتر کرد و روی زمین زانو زد و اشکش شدت گرفت

 

_ بخواب رو تخت بچه!

 

وقتی تکون نخورد و فقط لرزش تنش بیشتر شد بلندتر داد زدم

_ مگه تو مثلا زن من نیستی؟!

 

نگاه پرالتماس و لرزونش رو به صورتم انداخت

_ آخه مگه چیکار کردم؟

 

روی تنش خیمه زدم تا خودم از روی زمین بلندش کنم .

 

_ خودت که جز اشک ریختن کار دیگه ای ازت برنمیاد.

 

یه دستم زیر کمرش و دست دیگه ام دور شونه اش حلقه کردم و کمرشو روی تخت رها کردم.

 

آخی گفت و توی خودش جمع شد

 

بالاتنه ام رو به طرفش کشیدم که

از ته دل داد زد

 

_ سامیار!

 

یه سانتی برخوردم بهش، ناخواسته میخکوب شدم!

تمام وجودم انعکاس صداشو پس داد.

 

اولین کسی بود که منو به اسم شناسنامه ایم صدا زد

من برای همه سام بودم و این دختر برای کمک، سامیار رو صدا زد!

 

سامیار درونم که برای اولین بار صدا زده شده بود منو عقب کشید.

 

چنگی به موهام زدم. من داشتم چه بلایی سر این دختر میاوردم؟! به چه گناهی؟!

 

نگاهم به لباس پاره و لب کبودش افتاد.

اشکاش هر لحظه شدت میگرفت و میزان کوره ی درونم رو به آتش میکشید

 

کلافه توپیدم

_ این اشکای لعنتیت کی میخواد تموم بشه؟! شیرِ اون لامصبو میبندی یا نه؟!

 

با پشت دستش تند تند زیرچشمش کشید تا اشکاشو پاک کنه اما اشکای جدید جاشو میگرفت.

 

_ پاشو کاریت ندارم برمیگردیم خونه.

 

ناباور اشکاش رو پاک کرد

چشماش از امید برق زد جوری که انگار خدا به دادش رسیده بود!

 

_ زبونت موش خورده؟! پاشو میگم.

 

جامی که روی میز افتاده بود رو برداشتم و اولین شرابی که به دستم رسید و خالی کردم داخلش .

کارم از پیک گذشته بود

 

همشو یکجا سر کشیدم. شاید تلخیش برای آدمای دیگه به سانِ زهر بود اما برای من مزه ی آب میداد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x