رمان فستیوال پارت ۶۵

4.5
(24)

 

 

 

میدونستم نزدیک شدنم بهش، به ضرر خودم تموم میشه اما بازم نتونستم بی تفاوت بمونم

 

روی پنجه های پام بلند شدم و بازوشو کشیدم

 

_ بیا روی تخت دراز بکش با کوبیدن سرت به دیوار چیزی درست نمیشه

 

نگاه برزخیشو به صورتم کشوند

 

_ با خوابیدنم روی تخت چی درست میشه؟ میتونم مازیار رو پیدا کنم؟!

 

دلم پر از غصه بود.

میخواست زودتر مازیار رو پیدا کنه تا از شر من خلاص بشه. میدونستم دست و پا گیرش شدم

 

لبخند تلخی زدم و دستشو کشیدم

_ یه بار به حرف این به قول خودت بچه گوش کن شاید اونجوری تونستی فکرت رو آورم کنی بعد مازیار رو هم پیدا کنی

 

درست مثل بچه های تخس و حرف گوش نکن بود از اونایی که اگه کاری که میگفتی رو مجبور میشدن انجام بدن، اما در عوض تلافیشو درمیاوردن!

 

دستاش شل شد و خودشو روی تخت رها کرد. کنارش لب تخت نشستم

 

همچنان پلکاش روی هم بود

 

دستمو جلو بردم تا به پیشونیش برسونم اما از ترس واکنشش، سریع انگشتامو جمع کردم

 

صورتش از درد مچاله شده بود

 

من که اوج برخوردشم دیده بودم اینم روش.

تردید رو کنار گذاشتم و نوک انگشتامو به پیشونیش رسوندم

 

چینی به پیشونیش انداخت اما سکوت کرد و همین سکوتش بهم جرات داد تا انگشتامو روی پیشونیش حرکت بدم

 

سرش انگار کوره ی آتیش بود

 

_ چرا اسمتو گذاشتن گلبرگ؟!

 

از سوال ناگهانیش جا خوردم. اولین بار بود تلفظ اسمم رو از زبونش میشنیدم

 

چیزی نگفتم که خودش ادامه داد

_ از کجا میدونستن این اسم بهت میاد؟!

 

شوک زده شده بودم. نمی‌دونستم داشت ازم تعریف میکرد یا منو دست انداخته بود!

 

شاید هم از شدت سردرد داشت هذیون میگفت

 

_ دقیق نمیدونم ولی مامانم میگفت وقتی دنیا اومده بودم اونقدر پوستم نازک بوده که با یه فشار کوچیک کبود میشده اونم یاد گلبرگهای گل میفتاده

 

چنگی به موهاش زد

 

حالا که میدون رو خالی گذاشته بود نوبت من بود تا اسبمو بتازونم

 

به حرکت انگشتام ادامه دادم، انگار از این حرکتم راضی بود چون اعتراض نمیکرد

 

_ تو چرا اسم کاملت رو دوست نداری؟ سامیار که قشنگتره

 

ناگهانی به طرفم خیز برداشت . شوک زده دستمو روی دهنم فشردم

 

نفسهای داغش رو به گوشم رسوند

_ سوال بیجا نپرس!

 

سرشو محکم روی بالش کوبید. مچ دستمو محکم کشید و به طرف پیشونیش برد

 

_ اون انگشتهای لامصبتو تکون بده بچه جون

 

شوکه شدم اما طرح لبخند نامحسوسی روی لبم نشست

با اینکه لحن حرف زدنش تند بود اما از اینکه خودش خواست پیشونیش رو ماساژ بدم احساس پیروزی بهم دست داد

 

پیشونیش عرق کرده بود

 

پلکاشو روی هم فشار میداد تا آروم بشه

 

دوباره به حرف اومد

_ از طاها برام بگو

 

با اومدن اسم طاها غم عالم ریخت توی دلم

 

آهی کشیدم

_ برادر بزرگم بود

 

به حرکت انگشتام ادامه دادم

 

_ خسته نباشی اگه نمیگفتی فکر میکردم برادر کوچیکته!

 

_ خب چی بگم مثلا؟

 

_ کجا تصادف کرد؟

 

_ توی شهر شما!

 

چشماشو باز کرد

_ برای چی اومده بود اونجا؟

 

_ با نوید قرار بود یه کاری راه بندازن.

 

با اومدن اسم نوید اخماش درهم شد

 

_توی جریان تصادف کسی هم باهاش بود؟

 

سرمو پایین انداختم… این موضوعی بود که هممون ازش فرار میکردیم

 

وقتی سکوتم طولانی شد غرید

_ اینقدر جواب دادن سخته که زبونتو نمیچرخونی؟

 

_ یه دختر باهاش بود…

 

نیم خیز شد و با فاصله ی کمی کنارم نشست

 

_ دوست دخترش بود؟ اون چه بلایی سرش اومد؟

 

_ آره. اونم از بین رفت اما ما نمیشناختیمش. خانواده اش هم برای تحویل جنازه نرفتن فکر کنم از ترس آبروشون بود.

 

حالا خبری از سر دردش نبود و کاملا آروم شده بود

 

لبخندی زدم

 

_ مثل اینکه ماساژ تاثیر داشت

 

دستی به پیشونیش کشید و ابرویی بالا انداخت

_ نه اون قرص ها همیشه دیر اثر میکنن

 

لبخندم جمع شد و چهره ام آویزون!

این مرد منو باور نداشت چطور می‌تونستم بهش نزدیک بشم؟!

 

 

***

 

سامیار دستی به شونه ی دیوید زد

_ خداحافظ رفیق ممنون بابت استقبالت

 

دیوید سری تکون داد

_ امسال اونجوری که هرسال باهم بودیم نشد و من از این موضوع به شدت ناراحتم.

 

_ بهش فکر نکن …تا سال بعد نمیشه پیش بینی کرد که چی پیش میاد!

 

دیوید شرمنده ادامه داد

_ همش تقصیر دافنه بود باهاش دعوا کردم… الانم میخواست بیاد برای بدرقه اما من بهش اجازه ندادم

 

با اومدن اسم دافنه حساس شدم و ناخودآگاه بازوی سامیار رو چسبیدم

 

نگاه اخم آلود و همراه با تعجبش به دستم افتاد

شماره ی پرواز اعلام شد و سامیار و دیوید باهم خداحافظی کردن.

 

پا به پای سامیار از پله ها بالا رفتم. کمربندامونو بستیم و طولی نکشید که هواپیما از زمین جدا شد

 

نیم نگاهی بهش انداختم. حواسش به مجله ی دستش بود

 

_ سامیار؟

 

نیم نگاهی بهم انداخت

_ چیه؟ باز پریود شدی؟

 

با خجالت نگاهمو ازش گرفتم

 

_ نه اون که تموم شد فعلا

 

_ پس دردت چیه؟

 

چندبار حرفمو توی ذهنم بالا و پایین کردم تا بتونم به زبون بیارم

 

_ خب اون حرف که قبل از اومدنمون گفتی واقعی بود یا یه خیال؟

 

مجله رو روی پاش گذاشت و صورتشو کامل به طرفم چرخوند

_ من حرف زیاد میزنم منظورت کدومشه؟!

 

میترسیدم با به زبون آوردنش رویای داشتنش پرپر بشه. اما باید مطمئن میشدم که الکی رویاپردازی نکنم

 

_ گفتی که میتونم برم مدرسه…

 

ابرویی بالا انداخت

_ خوش ندارم حرفی که قبلاً زده شده دوباره تکرار کنم

 

_ یعنی…

 

حرفمو قطع کرد

_ یعنی هفته ی آینده میری مدرسه!

 

چیزی مثل انفجار بمب شادی درونم فرو ریخت

 

دلم میخواست از خوشحالی جیغ بکشم اما این حس رو درونم خفه کردم

 

دستشو چنگ زدم

_ ممنون واقعا سامیار خیلی دوست دارم!

 

چشماش گرد شد و ابروهاش بالا پرید. تازه متوجه شدم توی خوشحالی چی گفتم!!!

 

سریع دستمو عقب کشیدم و نگاهم رو دزدیدم

 

_ چی گفتی؟!

 

نمی‌دونستم این گندی که زده بودم رو چه جوری باید جمع میکردم . به خودم لعنت فرستادم. هزارتا جمله برای ابراز خوشحالی وجود داشت حتما باید این میومد به زبونم؟!

 

_ خب چیز خاصی نگفتم فقط خواستم تشکر کنم منظوری نداشتم

 

دستاشو مشت کرد و بی مقدمه گفت

_ می‌دونی که دوست داشتن من تاوان داره بچه!

 

میدونستم خوب هم میدونستم!

آب دهنمو به سختی قورت دادم و نگاهمو ازش دزدیدم

 

_ ببخشید دیگه تکرار نمیشه

 

دوباره مجله رو برداشت و نگاهش رو روی اون انداخت

 

با اینکه میدونستم هزارتا مشکل دیگه سر راهم قرار داشت، از جمله کتاب که نداشتم و امتحانای نوبت اول که تموم شده بود و من نصفش رو نتونسته بودم پاس کنم و اینکه ممکن بود دیگه مدرسه قبولم نکنه، اما هیچکدوم از اینا نتونست جلوی خوشحالیمو بگیره. مهم این اجازه و حمایتی بود که برای مدرسه رفتن گرفته بودم

 

از هواپیما که بیرون اومدیم منیرخانوم و شوهرش و ساحل اومده بودن استقبالمون

 

منیرخانوم ناگهانی منو توی آغوشش کشید و کنار گوشم زمزمه کرد

_ خوش اومدی عروس خوشگلم.

 

از محبتش ناخواسته لبخندی روی لبم نشست

 

همه منو به عنوان زن سامیار قبول داشتن به جز خودش!

 

تشکر کردم و ازش جدا شدم

بابای سامیار هم با خوش رویی بهم خوش آمد گفت

 

نگاهم رو به طرف ساحل کشوندم

سرد و بی حوصله کنار باباش ایستاده بود

 

با دیدنش یاد تصمیمی افتادم که چند روز قبل گرفته بودم.

با اینکه اشتیاقی به استقبال از من نداشت اما خودم به طرفش رفتم و دستمو دراز کردم

 

_ سلام ساحل جون دلم برات تنگ شده بود

 

نیم نگاهی به دستم انداخت و سعی کرد لبخند بزنه اما بیشتر شبیه پوزخند بود

 

_ برای من؟!

 

وقتی دستمو بی جواب گذاشت، آروم جمعش کردم

 

_ آره به هرحال تو دوست منی و خیلی جاها کمکم کردی

 

ابروهاش بالا پرید

_ من و تو؟ آره دوستیم!

 

بعد از این حرف رو به مامانش غر زد

 

_ مامان کی این استقبال مسخره تموم میشه بریم خونه؟ من هزارتا برنامه ریختم

 

سام دستشو پشتم گذاشت

_ بریم

 

فکر کردم با ماشین بابای سام قراره بریم اما دیدم میلاد که ماشین سامیار رو آورده بود و سامیار داشت به اون سمت میرفت

 

ساحل هم همراه ما اومد و باهامون هم قدم شد

 

هرسه سکوت کرده بودیم. انگار حضور ساحل جو رو سنگین تر کرده بود

 

_ چه خبر ساحل؟

 

این سوال ناگهانی سامیار بود

 

ساحل نیم نگاهی به من انداخت و پوزخندی روی لبش نشست و رو به سامیار جواب داد

_ خبر هم اینکه اون پسره که شب عروسی قشقرق به پا کرده بود اطراف خونه میپلکه!

 

تمام تنم لرزید… آخ که نوید دست بردار نبود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x