رمان فستیوال پارت ۷۰

4.6
(18)

 

 

گلناز رو بوسیدم و باهاشون خداحافظی کردم . مامان همچنان باهام سرسنگین بود.

وقتی رفتن در رو بستم و دستامو بغل گرفتم و برگشتم داخل. هنوزم حالم بد بود

 

از جلوی اتاق ساحل که رد شدم صدای خنده ی دونفر رو شنیدم.

انگار که علاوه بر ساحل یه دختر دیگه هم توی اتاقش بود

 

یادم اومد که قرار بود در مورد سام ازش بپرسم و بفهمم چه جوری میتونم بهش نزدیک بشم

 

شاید فرصت خوبی بود تا به جمع دوستانه‌شون وارد میشدم

 

سرفه ای کردم و ضربه ی آرومی به در زدم

 

صدای معترض ساحل به گوشم رسید

_ مامان مگه نگفتم کسی مزاحمم نشه!

 

_ منم گلبرگ

 

با شنیدن صدام ساکت شد

سرمو خم کردم و از لای در دیدم یه دختر تقریبا همسنای خودش پیشش بود

 

ساحل خواست بلند بشه اما دوستش شونه اش رو فشرد و نشوندش

 

نفهمیدم چی در گوشش گفت که هردو باهم خندیدن. اما بعدش ساحل جواب منو داد

 

_ بیا داخل گلبرگ

 

نفس آسوده ام رو بیرون دادم

حتما اون دوستش باعث شد بذاره من برم داخل!

 

کمی در رو هل دادم و داخل رفتم

 

نگاهمو بینشون چرخوندم

 

_ مزاحمتون که نیستم؟!

 

_ نه نیستی بشین

 

دوستش ساکت بود و با گوشیش ور میرفت

 

ساحل دست به سینه پرسید

_ خب بگو ببینم چیکارم داشتی؟

 

نگاهی به دوستش انداختم تردید داشتم بگم یا نه

 

تردیدم رو که دید پشت چشمی نازک کرد

_ راحت باش! یسنا دوستمه و من چیزی رو ازش مخفی نمیکنم

 

وقتی قرار بود بعداً بره براش بگه، فرقی نمیکرد که منم جلوش حرفمو بزنم!

 

آروم گفتم

_ در مورد سامیار!

 

یسنا بلافاصله سرشو از گوشیش بلند کرد و مستقیم به من نگاه کرد

 

ساحل پرسید

_ چی میخوای در مورد سام بدونی؟!

 

قبل از اینکه حرفی بزنم یسنا بلند شد

 

_ ساحل من فعلا میرم یه روز دیگه هماهنگ میکنم باهم حرف میزنیم

 

منم بلند شدم و رو به روش ایستادم

 

_ اگه به خاطر اومدن منه، میرم یه وقت دیگه میام تو بمون!

 

یسنا دستی روی شونه ام گذاشت

_ نه عزیزم راحت باش اینجا خونه ی توئه

 

حس کردم حرفش با نوعی ناراحتی بود

 

_ اما…

 

ساحل براش دستی تکون داد

_ باشه برو بعدا اوکی میکنیم

 

یسنا کیفش رو روی دوشش انداخت و رفت. ساحل حتی تعارف نکرد که بمونه و این برام عجیب بود

 

خودشو روی تختش رها کرد

 

_ فکر میکردم توی این مدت سام رو خام خودت کردی … چی شد دوباره اومدی سراغ من؟!

 

لب تخت نشستم

_ خب الآنم رابطه ی خوبی داریم اما…

 

مشکوک براندازم کرد… مشخص بود که رابطه ی جالبی نداریم!

 

_من میخوام کلا از همه لحاظ اون شکلی بشم که میخواد… کلا دوست دارم نمایی از زن مورد علاقه اش باشم… اونجوری که توی ذهنش از یه زن توقع داره!

 

ساحل صاف سرجاش نشست.

 

_ پس کمر بستی تا سام رو مال خودت کنی نه؟!

 

لبخند کوچیکی زدم

_ خب آره اون شوهرمه و میخوام کامل ازم راضی باشه

 

ابرویی بالا انداخت

_ و از کجا مطمئنی که من میتونم راهنمای خوبی برات باشم؟!

 

نفس عمیقی کشیدم

_ میدونم تو از چیزایی درموردش خبر داری که بقیه ندارن … مثل آدرس خونه اش!

 

سریع خودشو جمع کرد

_ تبریک میگم تو خیلی باهوشی … اما استفاده از دونسته هات جا و مکان داره!

 

_ جا و مکانش الآنه… وقتی از خونه مجردیش خبر داشتی مطمئنم چیزای دیگه هم میدونی

 

ابروهاشو گره کرد

_خب میخوای با این موضوع ازم باج بگیری؟!

 

لبخند کمرنگی روی لبم نشست

شاید راست میگفتن که با هرکس باید به زبون خودش حرف زد!

 

_ باج که نه! اما منو تو میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم

 

یه پاشو روی اون یکی انداخت

_ پس گفتی میخوای اونی بشی که سام میخواد؟!

 

سری تکون دادم.

 

_ باشه من بهت میگم و کمکت میکنم اما یادت نره خودت خواستی!

 

_ آره خودم خواستم و تو فقط راهنمای منی

 

لبخند کجی روی لبش نشست

_ پس باید این هفته رو بگذرونی تا من امتحانمو بدم بعد یه تکون اساسی بهت میدم تا سام با دیدنت نتونه ازت چشم برداره

 

سرم رو به نشون تأیید تکون دادم

ایندفعه قرار بود خودمو قوی تر نشون بدم تا فکر نکنه با بچه طرفه!

 

***

 

” سام ”

 

_ هستی رو رد کن بره! یکی دیگه برام ردیف کن

 

_ حرفه ای باشه یا آکبند میخوای؟!

 

_ نه بابا حوصله ی دردسر ندارم بار اولش نباشه بعداً بشه موی دماغ!

 

ماشین رو گوشه ای پارک کردم

 

_کاربلد باشه و سلامتش هم اوکی!

 

_ اوکیه اما دو سه روز طول میکشه تا جورش کنم بعد میفرستمش در خونه ات

 

بی حرف اضافه ای تماسش رو قطع کردم

بلافاصله به گلبرگ زنگ زدم

 

_ چه خبر دختربچه‌ی مدرسه ای؟!

 

میدونستم حالا حرص میخوره و همین بهم انرژی میداد

 

_ دارم درسای عقب افتاده ام رو میخونم

 

دوباره ماشین رو روشن کردم

_ کتابا به کارت اومد؟!

 

_ آره … یه کم قدیمیه و خیلی چیزاش عوض شده ولی بازم اون مطالبی که هست خوب بود برام!

 

کمی مکث کرد و ادامه داد

_ کتابا زیاد سوال و نکته توش ننوشته بودی، حفظ میکردی؟

 

پوزخندی زدم و ماشین رو روشن کردم

 

_ من که مثل تو نمره ی بیست کلاس نبودم… زیاد هم به درس و مشق علاقه ای نداشتم … دانشگاهمم به زور تموم کردم

 

 

 

ناخودآگاه اخمام عمیق شد و ادامه دادم

_ همونایی هم که نوشته، کار من نیست اون کتابای مازیاره!

 

کامل ساکت شد … حتی صدای نفس کشیدنش هم نشنیدم

 

_ زنده ای؟!

 

_ آره میرم ادامه ی درسم رو بخونم

 

_ تو مدرسه که دیگه بهت گیر ندادن؟!

 

_ نه به توصیه ی تو عمل کردم و به حرفای بقیه توجهی نمیکنم

 

_ امشب نمیام خونه پس منتظر من نباش! حواست هست که هرخطای کوچیکی ازت ببینم باهات جور دیگه تا میکنم!

 

چیزی نگفت. اگه یه بار دیگه مثل اون دفعه پامیشد بیخبر میومد خونه مجردیم، خونش حلالش میشد!

 

عصبی تأکید کردم

_ حالیت شد یا نه؟!

 

_ چشم

 

_ حالا هم برو مشقتو بنویس من همیشه اینقدر حوصله ندارم!

 

اینبار معترض جواب داد

_ من که ابتدایی نیستم مشق ندارم

 

از حرص خوردنش لذت می‌بردم

_ بچه که هستی!

 

_ خداحافظ سامیار!

 

بی حرف گوشی رو خاموش کردم. مستقیم به طرف خونه روندم و ماشین رو بردم توی پارکینگ

 

لامپای خونه رو روشن کردم… قبل از فستیوال به خونه سر زده بودم

 

در یخچال رو باز کردم تمام خوراکیایی که داشتم خراب شده بود و منم حوصله نداشتم برم چیزی بخرم

 

شماره کاوه رو گرفتم

_ چی شد دوباره به من نیاز پیدا کردی؟

 

_ یه مشت خرت و پرت بگیر بیا اینجا!

 

اینا بهونه بود تا بیاد و امشب هرجور شده یه راه درست برای برگردوندن مازیار پیدا کنیم!

مازیار به هر قیمتی باید برمیگشت!

 

_ چی میگی؟! کجا بیام؟ مگه زنت پیشت نیس؟

 

_ نه بابا خونه ی خودمم

 

_ عجیبه اونو ول کردی!

 

_ صدبار گفتم ببند اون گاله رو! بیا زر زرایی که اون روز در مورد نقشه گیر انداختن مازیار میکردی رو بریز وسط ببینم چی تو چنته داری!

 

متعجب پرسید

_ پس به حرفام فکر کردی؟! باشه دیگه برگردوندن مازیار رو قطعی فرض کن!

 

_ لازمه تکرار کنم که قبلا هم چنین غلطایی کرده بودی و موفق نشدی؟!

 

کاوه پوفی کشید

_ باشه بابا حالا منو نزن تا نیم ساعت دیگه اونجام!

 

بلافاصله رفتم حموم و یه دوش سریع گرفتم

 

سر نیم ساعت صدای آیفون بلند شد. تصویر کاوه رو که دیدم دکمه رو فشردم

 

خوراکی های کپک زده ی یخچال رو توی سطل خالی کردم

کاوه با نایلون خوراکی اومد

 

_ اینم یه سری چیزایی که فکر کردم به دردت بخوره

 

_بذار همینجا بعداً میذارم توی یخچال! یه چیزیشم بردار از خودت پذیرایی کن

 

خندید و به طرفم اومد

_ اینجا دیگه خونه ی توئه تو باید ازم پذیرایی کنی

 

آب موهامو با حوله گرفتم

_ اصراری ندارم که پذیرایی بشی!

 

سری از روی تأسف تکون داد

 

_ خیلی مهمون نوازی سام

 

حوله رو به طرفش پرت کردم

 

_ بچرخون زبونتو میخوام بدونم چی توی اون کله ی پوکت میگذره!

 

دستامو مشت کردم … انگشتام برای شکستن گردن مازیار بی تابی می‌کرد!

 

_ اگه پوک بود که چنین نقشه ای به ذهنم نمیومد

 

با خشم غریدم

 

_ میگی یا نه؟!

 

_ حالا چرا عصبانی میشی! میگم اما قبلش یه چیزی رو باید بدونم

 

رو به روش ایستادم با اخمای درهمم غریدم

_ چی میخوای بدونی؟!

 

_ اگه مازیار برگشت تکلیف صیغه ی تو و اون دختره چی میشه؟!

 

دستمو تخت سینه اش کوبیدم و توپیدم

_ جواب این سوال اینقدر مهمه؟!

 

دستشو به معنای تسلیم بالا برد

_ آروم باش سام کفر که نگفتم اینجوری میکنی!

 

به طرف بار مشروب رفت.

 

_ اصلا به تو چه ربطی داره؟!

 

دلخور جامی رو برداشت و تا نصف ریخت

 

_ میخوام بدونم اینهمه تلاش برای برگردوندن مازیار فایده ای هم داره یا نه! الکی بخوای برش گردونی چه فایده داره

 

جام رو از دستش کشیدم و خودم کمی مزه مزه کردم

 

_ میخوای بدونی مازیار برگرده چی میشه؟!

 

_ آره باید بدونم

 

بقیه ی محتویات جام رو سر کشیدم

 

_ اون روز تکلیف خیلی چیزا مشخص میشه… از جمله اون صیغه!

 

لبخند عمیقی روی لبش نشست

 

_ این شد یه حرف حساب!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x