رمان فستیوال پارت ۹۶

4.6
(30)

 

گلبرگ با ناراحتی گفت

_ گناه داشت حداقل یدونه ازش می خریدی.

 

_ تو نمی‌خواد واسه اینا دل بسوزونی اینا جلوی بقیه مظلوم نمایی میکنن پیش خودشون گرگن

 

رد نگاهش رو دنبال کردم و تهش به اون پسربچه رسیدم

 

_ هنوزم که میخ اون بچه ای!

 

آهی کشید

_ با دیدن اینا واقعاً ناراحت میشم

 

پوزخندی زدم

_ اینا رو ننه باباشون پس انداخته یا بچه ی طلاقن یا ناخواسته

 

فشار دستام روی فرمون ماشین زیاد شد و ادامه دادم

 

_ وقتی ننه باباشون نخواستن باید سقط میشدن نه اینکه اینجوری ولو بشن کف خیابونا

 

نیم نگاهی بهش انداختم

_ به اینا توجه نکن فکرتو بنداز روی درس و مشقت بچه

 

آهی کشید

_ بخدا که مامان و باباشون سنگ دل بودن

 

ابروهامو گره کردم

 

مصمم ادامه داد

_ باید به خاطر بچه هم که شده کنار هم میموندن و نمیذاشتن به چنین حالی بیوفتن

 

اخمی به صورتش انداخت

_ حتی اگه به زور همو تحمل کنن به هرحال پای بچه وسط بوده حق نداشتن بچه هاشونو اینجوری آواره کنن

 

حس کردم خون توی رگام منجمد شد

 

_ متاسفم برای چنین پدر و مادری! اینا لایق هیچی نیستن

 

پس نظر گلبرگ این بود!

 

از الان می‌تونستم تصور کنم که اگه ماجرای هستی رو بفهمه چیکار می‌کنه

 

مشتم رو محکم روی فرمون ماشین کوبیدم و دادم به هوا رفت

 

_ تو غلط می‌کنی چنین فکری داشته باشی گلبرگ!

 

 

 

شوک زده صورتش رو کامل به طرفم چرخوند

 

ناباور و با صدای آرومی گفت

_ مگه من چی گفتم؟! چرا عصبانی میشی؟

 

از بین دندونای کلید شده غریدم

_ کجای من عصبانیه؟!

 

به محض سبز شدن چراغ پامو روی پدال گاز فشار دادم

 

_دارم با زبون خوش میگم دست از این فکرای بچه گونه بردار وگرنه …

 

از ترس کامل به صندلی ماشین چسبیده بود

 

_ خب نظر من این بود، ببخشید اگه ناراحتت کردم

 

نمی‌تونستم تحمل کنم نباید نظرش این باشه!

 

با صدای لرزونی سعی کرد منو قانع کنه

 

_ می‌دونم افکار آدما باهم فرق داره و شاید تو هم دلایل خودت رو داشته باشی اما نظر منم اینه

 

کلافه دستم رو تکون دادم

_ واسه من شعر نباف من دلیل و برهان حالیم نیست گلبرگ!

 

سرعتم هر لحظه بالاتر می‌رفت

 

_ پس نظر تو اینه؟! نمی‌خوای با زبون خوش به حرفهای من فکر کنی نه!!

 

نمیدونست چرا من تا این حد از این موضوع بیزار بودم به خاطر همین تعجب و ناراحتی توی صورتش موج میزد

 

لرزش صداش بیشتر شد حس کردم اگه ادامه بدم گریه اش بگیره

 

_ هرچی تو بگی سامیار این موضوع به من و تو ربطی نداره که بخوایم به خاطرش بحث کنیم نمیدونم چرا اینجور میکنی

 

_ ربط هم نداشته باشه حق نداری اینجوری فکر کنی گلبرگ حالیته؟ تو نباید برای اینا دل بسوزونی! نباید

 

سرعتم زیاد بود نتونستم ماشین رو بگیرم و از روی یه دست انداز پرید و تکون محکمی خورد

 

گلبرگ جیغ زد

 

_ اینجا خیابونه با فستیوال سرعت اشتباه گرفتی سامیار

 

سام از فکر از دست دادن گلبرگ هم اختیارش و از دست میده و به جنون میرسه…. 🙁👇

 

 

 

***

 

” گلبرگ ”

 

ترمز کرد و ماشین چندمتر دورتر به سختی ایستاد

 

بغض کرده به مردی نگاه کردم که هربار بیشتر از قبل بهم ثابت میکرد که یه روانی به تمام معناست

 

اما من ترجیح میدادم با این مرد کنار بیام تا اینکه ازش دور بشم یا با اون عوضی بی غیرت مازیار باشم

 

دستی به ته ریشش کشید

 

آروم تر با صدای مردونه خشدارش پرسید

 

_ امروز امتحان داری؟!

 

از سؤالش تعجب کردم

 

_ نه امتحان ندارم ولی…

 

_ پس امروز مدرسه نمیری.

 

دوباره ماشین رو روشن کرد و مسیرش رو عوض کرد

 

چند دقیقه قبل داشت در مورد بچه های سر چهارراه باهام بحث میکرد الآنم به دستورش باید مدرسه رو تعطیل میکردم

اصلا از کاراش سر در نمیاوردم

 

_کجا داریم میریم؟!

 

همونجور که نگاهش به جلو بود جواب داد

 

_ یاد بگیر به شوهرت اعتماد کنی توی چاه که نمیندازمت

 

ابروهام از تعجب بالا پرید

_ یعنی تا الان بیرون از چاه بودم؟!

 

دوباره اخم کرد و شاکی غرید

 

_ یعنی میخوای بگی کنار من توی چاه بودی؟! نکنه منتظری ناجی بیاد و نجاتت بده؟!

 

نفهمیدم چرا از دیشب اینقدر حساس شده بود و همش سعی داشت بهم بفهونه از دستش خلاصی ندارم!

 

پوزخندی زدم. نمیدونست که ناجی من خودش بود همون شبی که نذاشت مازیار منو بی آبرو کنه

 

من فقط یه ناجی داشتم و اونم سامیار بود

همین مرد بداخلاق تا الان از من حمایت کرده و همه جوره پشتم بود

جوری که آرزوی مرده‌ی منو دوباره زنده کرد

 

_ چی شد ساکت شدی؟!

 

ماشین داشت از شهر خارج میشد و تازه فهمیدم سامیار داشت منو کجا می‌برد!

 

با صدای ضعیفی پرسیدم

 

_ داری منو می‌بری خونه ی بابام؟!

 

 

 

_ دوست نداری بری؟!

 

نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد

_ فکر کردم دلت برای گلناز تنگ شده باشه

 

باورم نمیشد این مرد سنگ دل به فکر دلتنگی من بود!

 

_ دیدن گلناز می‌تونه بهترین اتفاق امروزم باشه

 

با اومدن اسم گلناز از ته دل حس کردم که چقدر دلم میخواد بغلش کنم و باهاش بازی کنم

 

شاید بعد از اینهمه وقت که منو ندیده بود حتی فراموشم کرده باشه و دیگه بغلم نیاد

 

آهی کشیدم و پشتم رو به صندلی رسوندم

 

بعد از اون روز که با مامانم تند حرف زدم دیگه باهام سرسنگین شده بود

 

دوبار فقط زنگ زد و احوال پرسی کرد و زود قطع کرد اما دیگه برای دیدنم نیومده بود

 

منم از وقتی عروسی کرده بودم دیگه خونه ی بابامو ندیده بودم

 

ماشین کم کم به روستا نزدیک شد

درختای نخل و بید رو که دیدم تمام وجودم برای بچگی هام پر کشید

 

روزایی که با بقیه ی دخترا از این نخلها بالا میرفتیم

چقدر زود هممون رو بزرگ کردن!

 

ما فقط جسممون بزرگ شده بود اما روحمون هنوز بالای اون نخلها مونده بود

 

_ به چی فکر میکنی؟!

 

با سوال ناگهانیش افکارم پرید

 

_ به این که یه بار دیگه از این نخلها بالا برم

 

ابرویی بالا انداخت

 

_ مگه قبلاً بالا رفتی؟!

 

لبخندی زدم

_ کلشون رو فتح کردم

 

_ خوبه یه پا پسر بودی برای خودت

 

اخم کردم

_ مگه پسر و دختر داره؟!

 

_ نه نداره ولی خب… اولین دختری هستی که میبینم با این چیزای کوچیک میشه حال و هواشو عوض کرد

 

لحن آرومش به حدی برام عجیب بود که ترجیح میدادم سکوت کنم و اون فقط حرف بزنه تا مبادا چیزی این آرامش صداشو بدزده

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

دقیقن،درسته••••••• یک روانی به تمام معنا••••
[دیونه،روانی ] همان به تعبیری روانپریش••••
این افراد رو چه به ازدواج باید از همان زمانهای بروز اعلائم بستری بشن تیمارستان [روانی•••• اما خوب اینجا ا•ی•ر•ا•ن دیوانه ها هرکاری دلشون بخواد میکنن دیگه اینکه[ اگر شوربختانه، بدبختانه بدون هییچ اطلاع،آگاهی مانند؛ صبا رمان افسون سبز
یا باوجود خانواده قاجاری عهده بوقی عصرحجری•••• مثل خانواده های: آیلین و گلبرگ طفلک معصوم، بچه بیچاره، بینوای بدبخت گیره همچین فردی بیوفتی••••]
بتونی از همچین مرده روانپریشی•••• طلاق بگیری یعنی شاهکارکردی، غول مرحله آخر شکست دادی ۴۰ خان رستم رو ردکردی مانند رمان ( افسون سبز و اگردقیق یادم مونده باشه؛ رمان بخاطر خواهرم )
/بستری کردن پیشکش/🤕🤒😔 😳 😵 😨 😱

نیوشا
1 سال قبل

جاهای دیگر دنیا کشورهای درست مانند اروپا کانادا امریکا••••••• روانپریشها•••• تاجای ممکن آزاد نیستن واسه خودشوون ول بگردن هربلایی خواستن سره هرکسوناکسی بیارن اگر هم درصد کوچیکی آزاد باشن بلاخره{نحایت••••• بعدن توسط پلیس کشف و دستگیر میشن و بهشون رسیدگی میشه که برن زندان یا تیمارستان، آسایشگاه بیماران روانی••••

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x