رمان فستیوال پارت۱۱۴

4.1
(32)

 

 

 

حس میکردم با دستش راه نفس کشیدنم رو بسته

 

برای لحظه ای فشار دستش از روی دهنم کم شد از فرصت استفاده کردم و دوباره سامیار رو صدا زدم

 

در نیمه باز بود اما از شانس من توی کوچه پرنده هم پر نمیزد

 

اینبار دستش رو محکم‌تر روی دهنم فشار داد و غرید

 

_ اینی که برای کمک صداش زدی هیچوقت تو رو نجات نمیده حتی بدتر تو رو توی منجلاب غرق میکنه

 

تند تند دست و پا میزدم و برای گرفتن ذره ای هوا و فرستادنش به ریه هام تلاش می‌کردم

 

_ تو قربانی هستی تو باید تاوان بدی

 

دستش رو بالا آورد با دیدن تیزی چاقو توی دستش وحشت زده سرمو تکون دادم

 

_ اینو میبینی؟! بهش میگن تیزی! دستم رو از روی دهنت برمیدارم اگه کولی بازی دربیاری بهت رحم نمیکنم

 

تند تند سر تکون دادم

 

آروم دستش رو از روی دهنم برداشت

 

بلافاصله نفس نفس زنان حرف زدم

 

_ چی از جون من میخوای؟! چرا برام یادداشت گذاشتی زندگیم رو خراب کردی بس نبود؟!

 

_ خفه خون بگیر اینا در برابر کارایی که قراره باهات بکنم هیچه!

 

آب دهنم رو به سختی قورت دادم

_ آخه مگه من چیکار کردم؟ تاوان چی رو ازم داری میگیری؟!

 

گلوم رو فشار داد

 

_ تاوان گوه کاری داداشت رو از تو میگیرم

 

ناباور و وحشت زده به چشمای غرق خونش خیره شدم

 

_ پس تو طاها رو کشتی؟! اونو کردی زیر خاک حالا داری انتقام چی رو ازم میگیری؟!

 

تیزی چاقو رو روی پهلوم حس کردم

 

_ راه بیفت می‌خوام تن اون مرتیکه رو توی گور بلرزونم

 

 

 

 

جیغم بالا رفت

 

_ ولم کن عوضی دستت به من بخوره سامیار تو رو زنده نمیذاره

 

در رو کامل باز کرد

 

با فشار تیزی چاقو روی پهلوم مجبورم کرد حرکت کنم

 

قبل از اینکه از در خارج بشیم نور چراغ ماشین سامیار توی صورتم افتاد

 

با امیدواری داد زدم

 

_ سامیار

 

به محض تموم شدن حرفم تیزی چاقو توی پهلوم رفت

 

_ آخ

 

سوزش بدی توی پهلوم پیچید و از درد خم شدم

 

مرد سیاه پوش گردنم رو رها کرد و خواست فرار کنه

با دستم ساق پاش رو محکم گرفتم تا نتونه فرار کنه

 

گوشه ی پاچه ی شلوارش بالا رفت نور ماشین سامیار روش افتاد

 

دردم هر لحظه شدید تر میشد

با پای آزادش ضربه ای به پهلوم، درست همون جایی که زخم زده بود زد

 

درد بدی توی وجودم پیچید و دستم از دور ساق پاش شل شد

 

 

 

پاش رو محکم تکون داد و آزاد شد

 

لحظه ی آخر فقط یه خالکوبی طرح عجیبی که نمی‌دونستم چیه روی ساق پاش دیدم

 

سامیار از ماشین پیاده شد و تازه متوجه من شد که روی زمین افتاده بودم

 

مرد سریع از دیوار بالا رفت

 

سامیار به طرفم دوید

 

با دستم به دیوار اشاره کردم تا سام متوجه بشه

 

انگشتم توی هوا بی جون شد پایین اومد و پلکام روی هم افتاد

 

جسم بی جونم روی دست سامیار افتاد

 

***

 

” سام ”

 

رد انگشت گلبرگ رو دنبال کردم فقط دیدم یه نفر از دیوار پرید اون طرف

 

تازه همه چیز برام روشن شد

رگهای پیشونیم از شدت خشم داشت بیرون میزد

و تمام تنم از عصبانیت می‌لرزید

 

به طرفش دویدم و با صدای بلند نعره زدم

 

_ گلبرگ!

 

اما بیفایده بود چون از حال رفته بود

 

دستم رو از زیر کمرش بلند کردم

 

با دیدن خون روی دستم بلندتر داد زدم

 

_ اون حروم زاده ی لا..شی رو پیدا و با دستای خودم قبرش میکنم

 

از طرفی نمی‌تونستم گلبرگ رو توی اون حال رها کنم

 

از طرف دیگه اون حروم زاده ای که از دیوار خونه بالا اومده بود و این بلا رو سر گلبرگ آورده بود داشت فرار می‌کرد

 

محال بود ازش بگذرم

اگه جنازه اش رو روی زمین پهن نمی‌کردم مرد نبودم

 

گلبرگ رو از روی زمین بلند کردم و به طرف ماشین دویدم

اون مرتیکه فرار کرده بود!

 

گلبرگ رو روی صندلی عقب خوابوندم

و زیرلب غریدم

 

_ وای به حالت اگه چیزیت بشه بچه

 

 

 

 

ماشین رو با سرعت زیاد به طرف بیمارستان روندم

 

گوشیم رو برداشتم و به کاوه زنگ زدم

 

به محض وصل شدن تماس غریدم

 

_ یه تخ…م حروم به خودش جرأت داده از دیوار خونه ی بابام بالا اومده

 

کاوه با نگرانی پرسید

 

_ کی بود؟! چی میخواست مگه تا الان نرفته بودی خونه؟!

 

_ نمی‌دونم مرتیکه فرار کرد به خاطر حال خراب گلبرگ نتونستم بگیرمش. فقط برو اطراف خونه رو بگرد هرجور شده ردی نشونی ازش پیدا کن

 

_ باشه داداش بسپارش به من. تو آروم باش الان حال گلبرگ چطوره؟!

 

کلافه غریدم

 

_ خوب نیست کاوه دعا کن اون لا…شی رو پیدا کنم قاتلش میشم

 

مشتم رو محکم روی فرمون کوبیدم

 

_ فقط برام پیداش کن زنده زنده آتیشش میزنم

 

_ تا وقتی خشمت رو مهار نکنی نمیتونی پیداش کنی سام . تو کاریت نباشه پیدا کردنش با من

 

فشار پام روی پدال گاز هر لحظه بیشتر میشد

 

_ تو فقط مواظب گلبرگ باش چیزیش نشه منم به دخترخاله اش خبر میدم بیاد پیشش

 

چندین سال کاوه توی هر شرایطی کنار من بود و من هر بار فقط خشمم رو سرش خالی کرده بودم

 

پوزخندی زدم

_ رفیق بدعنقت چیزی جز دردسر برات نداره

 

_ برو داداش مهم اینه که یه کیسه ی بوکسی داری بهش دوتا مشت بزنی آروم شی

 

چیز دیگه ای نگفتم و تماس رو قطع کردم

 

ذهنم بدجور درگیر اون فراری بود

سرمو چرخوندم و نیم نگاهی به چهره ی معصوم گلبرگ انداختم

 

عرق از پیشونیش جاری بود

 

اخمام درهم شد فقط پدال گاز رو محکم تر فشردم

 

جلوی بیمارستان ایستادم و تن نحیفش رو در بر گرفتم و داخل رفتم

 

تا زمانی که بردنش توی اتاق و در رو بستن گیج و منگ بودم حتی صدای اطرافیان رو نمی شنیدم

 

سرم رو به دیوار تکیه دادم

 

افکارم اجازه نمی‌داد آروم بگیرم

سر درد شدیدی اومده بود سراغم

 

حتما کسی از روی دشمنی با من خواسته بود به گلبرگ آسیب بزنه

 

مشتم رو چند بار پیاپی روی دیوار کوبیدم و همزمان

زیرلب غریدم

 

_ می‌کشمش… زنده اش نمی‌ذارم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x