رمان فستیوال پارت۳۷

4.3
(23)

 

کم کم علاوه بر مامان و بابا، همه ی مهمونا رفتن.

چشمامو روی میز و صندلی های خالی چرخوندم.

بی‌بی جون به طرفم اومد
_ دختر چرا اینجایی هنوز؟ برو تو حجله منتظر بمون تا شوهرت بیاد.

پاهام به زمین چسبیده بود. دلم میخواست اون شب رو توی حیاط میموندم تا صبح میشد. اما انگار حتی شب هم با من دشمنی داشت که قصد نداشت تموم بشه.

آب دهنم رو قورت دادم
_ من همینجا راحتم.

_ حرفامو که یادت نرفته؟ صدات درنمیاد تا شوهرت کارش رو انجام بده. منم پشت حجله منتظر میمونم.

کف دستمو محکم توی پیشونیم کوبیدم و انگشتام رو روی صورتم سُر دادم
_ بی‌بی تو رو خدا شما دیگه بیشتر از این منو آزار ندین.

بی بی مچ دستمو محکم گرفت
_ خجالت بکش دختر زشته شب عروسیته و تو داری توی حیاط پرسه میزنی؟ اصلا شوهرت کجاست؟

دستمو کشید
_ الان خودم میبرمت تو حجله .

محکمتر دستمو کشید …

ترس و وحشت از تنها شدن با سامیار توی ذهنم به حدی بزرگ شده بود که مثل وزنه به پام وصل شده و اجازه ی حرکت بهم نمیداد

پاهام روی زمین کشیده میشد و دنبال بی بی راه میرفتم.

منیرخانوم در اتاقِ سامیار رو باز کرد و با خوش رویی منو داخل فرستاد.

با دیدن تزئیناتی که دنباله اش به تخت میرسید نفسامو از شدت اضطراب تند تند بیرون دادم.

پاهام به زمین چسبیده بود و نمیتونستم جلوتر برم.

صدای عصبی سامیار رو از پشت در شنیدم
_ این پیرزن اینجا چی میخواد؟

شنیدن صدای بلند و شاکیش ناخودآگاه باعث شد شونه هام به عقب بپره

منیرخانوم سعی کرد باهاش حرف بزنه
_ باز چی شده سام؟

از گوشه ی درِ نیمه باز سرک کشیدم

کرواتش رو شل کرد و گوشه ای انداخت
_ این پیرزن از کاروان جا مونده یا مونده اینجا رو اعصاب من راه بره؟!

منیرخانوم نگاه شرمنده ای به بی بی انداخت و سعی کرد برای سام توضیح بده
_ ببین پسرم یه سری چیزا رسم و رسوم خانواده ی همسرته و منو تو نمیتونیم انکار کنیم.

دستمو به دیوار چنگ زدم و بهش تکیه دادم تا پاهای سستم منو زمین نزنه

سامیار مشکوک به بی بی نگاه کرد
_ مثلا چه رسم و رسومی؟!

معلوم بود برای منیر خانوم توضیح دادنش سخت بود اما مجبور بود پسر کله خرابش رو قانع کنه
_ خب اینا رسم دارن شب عروسی یه آدم باتجربه رو بذارن پشت حجله تا هم شاهد پیوندشون باشه و هم اگه لازم شد یه چیزایی رو بهشون یاد بده!

سامیار حیرت زده و با تحقیر صداشو بالا برد
_ یه پیرزن میخواد به من یاد بده شب عروسیم باید چیکار کنم؟!

قهقهه ی عصبی سر داد و بلندتر داد زد
_ مگه عهد بوقه؟!

مشتش رو به دیوار کنارش کوبید
_ رابطه ی من و زنم فقط به خودم ربط داره گوه خوریش به کسی نیومده!

منیر خانم لا اله الا الله گفت و بی بی چادر گل گلی و رنگیش رو زیر گلوش محکم کرد و حق به جانب جواب داد

_ این رسم ماست پسرجان! من پشت حجله ی همه ی نوه هام بودم و ازشون مژدگونی گرفتم.

سامیار از بین دندونهای کلید شده غرید
_ جمع کن کاسه کوزتو تا خودم جمع نکردم .

ساحل پشت چشمی نازک کرد و چینی به بینیش داد و نزدیک اومد
_ دختر دهاتی گرفتن همین چیزا هم داره معلوم نیست از پشت کدوم کوه اومدن که باید دختر، دستمال خونی تحویلشون بده!

ساحل رو به بی بی به حالت مسخره ای دستشو تکون داد
_ یا شایدم یکی بخر دوتا ببر شده حکایت ما! عروس آوردیم این پیرزن هم جایزشه!

کاش خدا منو میدید که اون لحظه برام مثل جون دادن سخت بود و همه چی رو تموم می‌کرد!

 

منیرخانوم بازوی ساحل رو گرفت و عقب کشید و بهش توپید
_ به تو ربطی نداره دختر برو تو اتاقت تا باباتو صدا نزدم!

ساحل پشت چشمی نازک کرد و درحالی که زیرلب غرمیزد در اتاقشو باز کرد و داخل رفت.

بی بی زیرلب استغفار کرد
_ لا اله الا الله از دست جوونای این دوره و زمونه. بیخود شدن نمیذارن رسم و رسوم رو انجام بدیم!

رو به منیرخانوم ادامه داد
_ فردا پس فردا همین شما درمیاین پشت سر نوه ی من حرف میزنین! باید ببینین که دخترمون پاک و سالم تحویلتون دادیم.

منیر خانوم به نرمی دستشو پشت بی بی گذاشت

_ بفرمایین راهنماییتون کنم امشب رو تو اتاقی بخوابین فردا سام ببرتتون خونتون.

_ یعنی نمیذارین برای انجام رسم اینجا بمونم؟

منیر خانوم مهربون اما کلافه جواب داد
_ وقتی سام نخواد درست نیست دیگه.

توی این مدت کوتاه پی برده بودم حتی مامان و باباش هم کاری برخلاف میلش انجام نمیدن و همه یه جور حرف شنوی ازش دارن.

سامیار که به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا بی بی رو نندازه بیرون غرید
_ شنیدین که چی گفتم؟ من میرم بخوابم!

انگشتش رو تهدیدآمیز توی هوا تکون داد
_ پشت در اتاقم پرنده پر بزنه با تیر میزنم!

وقتی دیدم داره به طرف اتاق میاد، خودمو کنار کشیدم و از در فاصله گرفتم.

به سختی دنباله ی لباسمو جمع کردم و گوشه ای از تخت نشستم.

قلبم چنان تند به قفسه ی سینه ام میکوبید که هرآن ممکن بود سینه‌امو سوراخ کنه و بیرون بیاد.

صدای قدمهای محکمش نشون میداد که اومده داخل. اما من جرأت نداشتم سرمو بلند کنم و به مردی نگاه کنم که حالا شوهرم بود.

با صدای بسته شدنِ در اتاق پلکامو روی هم فشردم و چرخش کلید توی قفل وحشتمو هزار برابر کرد.

_ تو که هنوز نشستی بچه‌جون!

گوشه ی لباسمو چنگ زدم تا پس نیفتم

جلوتر اومد
_ میخوای لباستم خودم دربیارم؟!

نگاه جاخورده ام رو به صورتش کشوندم. درست رو به روم ایستاده بود و داشت یکی یکی دکمه های پیراهنش رو باز میکرد

نگاهمو از سینه های عضلانیش گرفتم
_ خودم میتونم لباسمو عوض کنم.

با یه حرکت پیراهنش رو درآورد و گوشه ای از اتاق پرت کرد.

هول شده بودم و نمیدونستم باید چه جوری فرار کنم. به سرعت برق از تخت بلند شدم تا برم یه گوشه ی دیگه از اتاق تا بهش نزدیک نباشم.

در همون لحظه گوشه ای از لباسم زیرپاشنه ی تیز کفش گیر کرد و تعادلم رو از دست دادم و با جیغ بلندی محکم روی زمین افتادم.

به محض اینکه جیغ من بلند شد صدای کل کشیدن از بیرون اومد!
میدونستم این بی بی جون آخرش هم سر خودش هم سر منو به باد میده!

ساق پام پیچیده بود و از درد نمیتونستم تکون بخورم

_ از چی میترسی؟! از من؟!

با چشمایی که به خاطر اشک تار میدید به سامیار نگاه کردم.

_ جواب منو بده از من میترسی؟!

سری تکون دادم

_ نه خب …

دستشو به طرفم دراز کرد
_ بلند شو باید زودتر لباستو دربیارم.

آب دهنم رو قورت دادم
_ نه خواهش میکنم این کارو نکن.

ابرویی بالا انداخت
_ خودتم اینقدر دست و پاچلفتی هستی که نمیتونی یه لباس رو از تنت دربیاری …

نچ نچی کرد
_اگه خودم دست به کار نشم تا صبح ده بار زمین میخوری و جیغ میزنی این پیرزنه هم باید هی کل بکشه آبروی منو تو درو محل ببره!

خجالت زده نگاهمو ازش گرفتم

_ ممنون خودم میتونم. فقط شما اگه میشه نگاه نکنین

لبخند کجی روی لباش نشست
_ فکر نمیکنم برای دیدن تن و بدن زنم باید ازش اجازه بگیرم!
با این حرفش از شدت خجالت سرم رو پایین انداختم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x