رمان فستیوال ۱۱۲

4.2
(31)

 

 

توی اون لحظه حس دختربچه ای رو داشتم که به چیزی که می‌خواسته رسیده و برمیگرده برای دوستش شکلک درمیاره

من هم دلم میخواست برای منشی همین کار رو میکردم اما نتونستم!

 

دکتر نگاهی بهمون انداخت

 

_ بیمار خانوم هستن مگه نه؟!

 

سام در رو بست و خیلی جدی جواب داد

 

_ نه من مریضم اومدم خودم رو نشون دکتر زنان بدم

 

دکتر جاخورد و عینکش رو از چشمش برداشت

 

در نگاه اول هرکسی میتونست پی ببره که سام بداخلاقه

 

اما من دیگه به این اخلاقش خو گرفته بودم

 

سام سر شونه ام رو فشار داد تا روی صندلی بشینم

 

دکتر نگاهی بهم انداخت

 

_ شوهرت همه جا باهاته؟!

 

سام اجازه نداد من حرف بزنم

 

_ حتی توی قبر! حالا کارت رو بکن

 

پلکام رو روی هم فشار دادم. سام با هیچکس شوخی نداشت

 

دکتر روی صندلی جا به جا شد

 

_ مشکلت چیه؟!

 

_ بعد از هر رابطه خون ریزی داره بدنش زخم شده

 

 

 

دکتر از بی پروایی سام ابروهاش بالا پرید و کامل صورتش رو به طرفش چرخوند

 

_ خوب شد که شما هم اومدین و مشکل خانومتون هم میدونین

 

سام با همون اخمای درهمش بهش خیره شده بود

_ مشکل از کجاست؟!

 

دکتر دوباره عینکش رو روی چشمش گذاشت

 

_ مشکل از شماست آقا!

 

ابروهای سام گره خورد

 

_ شما باید رعایت خانومتون رو بکنین کم سن و ساله بدنش نازکه طاقت نداره

 

سام با همون اخمای درهم جواب داد

 

_ دکتر باید دارو بنویسه نه توی زندگی زناشویی من دخالت کنه

 

_ من دارو می‌نویسم اما وقتی شما رابطه رو با میدون جنگ اشتباه گرفتین توقع بهبودی نداشته باشین

 

_ بهتره کار خودتون رو انجام بدین

 

زیرلب غر زد

 

_ یه دکتر میخواد به من یاد بده چه جوری با زنم باشم

 

دکتر چیزی نگفت و مشغول نوشتن نسخه شد

 

یه ژل شستشو و یه پماد داخلی و چندتا چیز دیگه برام نوشت

 

سام نسخه رو گرفت و بدون معطلی از مطب بیرون رفتیم

 

بی حوصله توی ماشین نشستم و منتظر موندم تا سام با دارو برگرده

 

دوباره فکر جواب آزمایش به ذهنم خطور کرد

نمی‌دونستم با این مرد باید چیکار کنم چون نمیذاشت لحظه ای ازش دور بشم. تنها تونستم دعا کنم که DNA بچه با سام مطابقت نداشته باشه

 

04

 

***

 

” سام ”

 

داروها رو توی دستم جا به جا کردم و گوشی رو از جیبم درآوردم

 

_ بگو کاوه

 

_ طوری کم پیدا شدی که اگه من نیام سراغت کلا روی رفاقتمون خط می‌کشی پسر

 

_ درگیرم این روزا

 

_ رفاقت واسه همین روزاست دیگه! میگفتی باهم درگیر بشیم

 

تک خنده ای کردم

_ درگیر خودت باش که مازیار پولت رو هاپولی کرد، نمی‌خواد واسه من نگران باشی

 

با دلخوری جواب داد

 

_ دستت درد نکنه داداش تو هم منو مسخره کن

 

_ بیخیال از خودت بگو ماشین جدید به مزاجت خوش اومده؟!

 

 

_ بد نیست… الان کجا داری میری؟!

 

_ گلبرگ رو میبرم خونه

 

_ بابات خونه نیست کارش دارم؟!

 

_ نه با مامان رفتن شهرستان پیش داییم تا فردا نمیان

 

مکثی کرد حس کردم میخواد چیزی بگه

 

_چیز دیگه ای مونده؟!

 

_ از تو که نمیشه پنهون کرد اسم مازیار آوردی خواستم یه چیزی در موردش بگم

 

اخمام درهم شد

 

_ چی؟!

 

_ یکی از بچه ها مازیار رو اطراف نمایشگاه دیده بود

 

 

 

دستام مشت شد

 

_ اونجا چه غلطی می‌کرده؟!

 

_ فکر میکنم میخواد ازت انتقام بگیره

 

_ گوه خورده مرتیکه

 

_ به نظرم اون تو رو باعث دور شدن از خونه و زندگیش می‌دونه بهتره همین حالا بری و یه سری به نمایشگاه بزنی ضرر نزنه به مالت

 

_ گلبرگ رو میبرم خونه میرم اونجا

 

_ من رو هم بی خبر نذار

 

درحالی که گام های بلند برای رسیدن به ماشین برمی داشتم غریدم

 

_ وای به حالش اگه اطراف ماشین های من بپلکه

 

***

 

” گلبرگ ”

 

در ماشین که باز شد تکونی خوردم و سرم رو به طرفش چرخوندم

 

از حرکت عصبی دستهاش و نفسایی که از سینه اش بیرون میومد میشد فهمید که چیزی عصبانیش کرده

 

آروم صداش زدم

 

_ سامیار؟

 

نگاه تندی بهم انداخت اما جواب نداد

 

_ باز از من ناراحتی؟!

 

همونجور که استارت ماشین رو میزد جواب داد

 

_ خوشت میاد باعث همه ی ناراحتیام باشی؟!

 

نگاهم رو به رو به رو دادم

 

_ نه ولی حس میکنم اگه من نیومده بودم توی زندگیت ناراحتیات کمتر بود

 

_ کمتر فکر کن بچه .

 

ساکت به خیابون خیره شدم

 

_ درسته که حرف من رو زمین زدی و وارد زندگیم شدی ولی…

 

گنگ نگاهش کردم تا ادامه بده

 

دستی توی هوا تکون داد

 

_ واسه من شعر نباف !

 

خیلی کنجکاو بودم بدونم ادامه ی اون ولی چی بود اما میدونستم سوال هم بپرسم بی جواب میمونه

 

_ باید حالیت شده باشه وقتایی که بی خوابی میکشم عصبی میشم

 

لبخند کمرنگی زدم

 

_ از اولین باری که دیدمت دچار بی خوابی بودی

 

اخمی کرد

 

_ یعنی میخوای بگی من همیشه عصبیم؟!

 

_ نه من چنین جسارتی نکردم

 

جلوی در ماشین رو نگه داشت

 

_ برو داخل و به درس و مشقت برس. مامان و بابا و ساحل تا فردا خونه نیستن منم شب ممکنه دیر بیام درو روی کسی باز نکن

 

سری تکون دادم

 

_ سعی کن زودتر بیای

 

چشماش رو آروم باز و بسته کرد

 

_ گرسنه نمون یه چیزی بخور

 

لبخند کمرنگی به نگرانیش زدم.

 

اما اون مثل همیشه تأکید کرد

_ می‌دونی که حوصله ندارم نصف شبی توی بیمارستان ولو بشم

 

با حرف آخرش مثل بادکنک انرژیم تحلیل رفت

این مرد غیرقابل پیش بینی بود

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x