✨️با اینکه پیشبینی هاتون رو نگفتین ولی بازم پارت ۵۱ تقدیم به نگاه های قشنگتون✨️
آنقدر خسته بودم که بیخیال تحلیل رفتار البرز شدم
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و با تکون های ماشین کم کم خوابم برد
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
البرز
بعد از یک ساعت ماشین رو جلوی خونه نگه داشتم
از آینه ماشین نگاهی به صورت غرق در خواب رستا انداختم
متین به عقب برگشت
دستش رو جلو برد تا رستا رو بیدار کنه که سریع دستش رو گرفتم و خیلی آروم پچ زدم
_بیدارش نکن
با تعجب به سمتم برگشت
به صندلی تکیه داد و متعجب گفت
متین_ چرا؟
با اشاره بهش فهموندم که از ماشین پیاده بشه
همزمان پیاده شدیم و جلوی ماشین ایستادیم
به کاپوت تکیه داده بودم و به پنجره خونه که چراغ های روشنش خبر از بیدار بودن بابا میداد نگاه میکرد
با صدای متین نگاهم رو بهش دادم
متین_البرز نمیخوای حرف بزنی؟…………وقتی رفتم دختر ها رو بزارم آرایشگاه برگشتم اینجوری شدی
نفس عمیقی کشیدم
و با مکث کوتاهی لب باز کردم
_بابا لج کرده
متین_یعنی چی لج کرده؟
_یعنی اینکه نمیدونم توی شرکت چه اتفاقی افتاد که وقتی اومد خونه همه چیز رو میدونست حتی مهمونی امشب رو……………نمیخواد بزاره رستا و سامی با هم باشن
صدای ناباوری بلند شد
متین_یعنی چی؟ خودش که تا دیروز طرفداریشونو میکرد
شونهای بالا انداختم و سری به تأسف تکون دادم
_نمیدونم
سرم رو به عقب برگردوندم و نگاهی به رستا انداختم و با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم
_طفلک رستا……..حال خوبش ۲۴ ساعتم نشد
صدای متین باعث شد باز هم نگاهش کنم
متین_حالا وایسادی اینجا که چی؟ دیر تر بریم؟…….بلاخره که چی؟باید بریم خونه!
به سمت ماشین رفتم و در حالی که در عقب رو با احتیاط باز میکردم رو به متین گفتم
_ماشین رو بزار توی پارکینگ
یه دستم رو زیر گردنش و دست دیگم رو زیر زانو هاش گذاشتم و روی دستام بلندش کردم و خیلی آروم زمزمه کردم
_کاش الان بیدار نشی
با قدم های آروم به سمت در رفتم
هنوز در رو باز نکرده بودم که پلک هاش لرزید و بعد چشم هاش رو باز کرد
انگار هیچ وقت اون چیزی که ما میخوایم اتفاق نمیافتد
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
رستا
با حس معلق بودنم روی هوا چشمام رو باز کردم
نگاهم که از پایین به صورت البرز خورد کمی خجالت کشیدم
با صدایی که بخاطر خوابآلود بودن خش دار شده بود آروم گفتم
_البرز……بزارم زمین خودم میام
نگاهش که به صورتم خورد لبخند مهربونی زد و خیلی آروم زمینم گذاشت
میدونستم خندش بخاطر صورتمه که مطمئن بودم از خجالت قرمز شده بود
با هم وارد ساختمون و بعد آسانسور شدیم
آنقدر خوابم میاومد و ذوق فردا رو داشتم که حواسم به نبود متین نشد
روبهروی در واحد که رسیدیم البرز خیلی آروم در رو با کلید باز کرد
متوجه این همه آروم و روی اسلوموشن بودنش نمیشدم
وارد خونه که شدیم با دیدن چراغ های روشن متعجب شدم
و با دیدن بابا که روی مبل نشسته بود و دست هاش رو روی زانوهاش جک کرده بود تعجبم بیشتر شد
سلام آرومی کردم که بابا سرش رو بلند کرد و نگاهمون کرد
بی حرف از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت
جلوی در اتاق کمی مکث کرد و به سمتم برگشت
بابا_دیگه حق نداری باهاش بری بیرون یا حتی باهاش حرف بزنی
متوجه نمیشدم کی رو میگه به خاطر همین هم متعجب پرسیدم
_با کی؟
زل زد توی چشمام و حرفی زد که حس کردم قلبم دیگه نمیزنه
بابا_با جناب سامی جواهریان
مطمئنم چشمام از این گرد تر نمیشد
کیفم از دستم روی زمین افتاد و حس کردم نفسم کند شد
با لکنت گفتم
_ام……اما…..اما باب……………
نزلشت حرفم رو کامل کنم و با قدم های بلند به سمتم اومد
بابا_اما و اگر نداره، حرفی که زدم اجرا میشه
خواستم حرفی بزنم که باز هم نذاشتن و با دراز کردن دستش به سمتم با تحکم گفت
بابا_گوشیت
دهنم مثل ماهی باز و بسته میشد ولی هیچ حرفی نمیتونستم بزنم
این بابای من بود؟
وقتی بی حرکتی منو دید خم شد و کیفم رو از روی زمین برداشت
بازش کرد و با برداشتن گوشیم قصد رفتن به سمت اتاقش رو کرد که البرز بلاخره سکوتش رو شکست
به سمت بابا رفت و روبهروش ایستاد
حرفی به بابا زد ولی من آنقدر توی شک بودم که صداشون رو هم نمیشنیدم و فقط بابا رو میدیدم که البرز رو کنار زد و به سمت اتاقش رفت
با قرار گرفتن دستی روی بازوم نگاه خشک شدم رو از در اتاق گرفته و با البرز دوختم
البرز_رستا؟……بیا برو یکم استراحت کن
با بغض و چشم های پر آب و صدایی گرفته لب زدم
_گوشیمم برد
البرز سریع کشیدم توی بغلش و آروم آروم موهامو نوازش کرد
بغضم بی هوا شکست
البرز حلقه دستاش رو دورم سفت تر کرد
پیرهنش رو توی مشتم گرفتم و صدای حق حقم بلند شد
البرز_هیش………آروم آجی آروم……..درست میشه
باباش جنی شده😂
🤣🤣🤣نه جنی نشده یه نفر یه کرمی ریخته نمیخواد بزاره دخترمون یه نفس راحت بکشه🥺🥺
الهی 🥲
حتما اون سینا بیشعوره
نمیدونم🤷♀️😁😁