رمان قانون عشق پارت ۵۲

4.5
(24)

نمیدونستم چند دقیقه شده که روی تختم نشستم و زل زدم به رو‌به‌رو

تیر کشیدن های قلبم باز هم شروع شده بود

در اتاق با چند تقه کوتاه باز شد و کمی بعد قامت البرز توی چهارچوب در ضاهر شد

البرز_نخوابیدی هنوز؟

یکم نگاهش کردم و خیلی بی‌ربط گفتم

_گوشیتو میدی بهش زنگ بزنم؟

از در فاصلهٔ گرفت و بعد از بستن در به سمتم اومد

روی تخت با فاصله نشست

گوشیش رو از داخل جیبش در آورد و به سمتم گرفت

بی حرف گوشی رو ازش گرفتم

توجهی به ساعت نکردم و شمارش رو گرفتم

بعد از چند بوق کوتاه با شنیدن صدای بم و مردونش بغض به گلوم چنگ زد

سامی_بله؟

با بغض و صدایی لرزون صداش کردم

_سامی؟

هول شدنش رو به وضوح حس کردم

سامی_جان سامی………….چیشده رستا صدات چرا میلرزه؟

بغضم بی‌صدا شکست

انگار فهمید گریه میکنم که با صدایی نگران گفت

سامی_رستا؟……….گریه میکنی؟………..چیشده حرف بزن

حق حقم رو به زور خفه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم

ولی با این حال بزور گفتم

_فردا…….نیا دنبالم

سامی_چرا؟؟؟؟؟؟نمیخوای بگی چیشده؟

شدت گریم بیشتر شد

البرز گوشی رو از دستم کشید و آروم گفت

البرز_بده من اینو سکته کرد

گوشی رو گرفت و از اتاق بیرون رفت

دست هام رو روی صورتم گذاشتم و برای بخت بدم زار زدم

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

سه روز گذشت

سه روزی که ندیدمش و فقط چند دقیقه با گوشی البرز صداش رو شنیدم

حالا علاوه بر تیر کشیدن های قلبم گاهی نفس کم می‌آوردم

در اتاق باز شد و البرز وارد شد

با عصبانیت نگاهش کردم

_اینجا طویلس که عین گاو کلتو میندازی پایین میای تو؟

دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد و با لحن بامزه‌ای گفت

البرز_ببخشید حواسم نبود اینجا خونه گربه‌س یهو بیام تو گربه ها میترسن

اگر حالم عادی بودقطعا با این حرفش کلی میخندیدم ولی حالا………..

پوزخندی زدم

روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا روی سرم بالا کشیدم

بعد از چند دقیقه پتو بی‌هوا از روی سرم کنار کشیده شد

با خشم به طرفش برگشتم ولی قبل از اینکه چیزی بگم به سرعت گفت

البرز_پاشو آماده‌شو بریم بیرون

خواستم مخالفت کنم که بی توجه به سمت در رفت و گفت

البرز_تو ماشین منتظرم

در رو بست و از اتاق خارج شد

کلافه از روی تخت بلند شدم و به سمت کمدم رفتم

 

لگ چرم مشکیم رو با بلیز مشکی پوشیدم و بعد از پوشیدن کاپشن عروسکی چرمم وسر کردن شال مشکیم از اتاق بیرون رفتم

جلوی در بوت های ساق کوتاهم که کمی پاشنه داشت رو پوشیدم و از خانه خارج شدم

وارد آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو زدن

از داخل آینه نگاهی به صورتم کردم

چشم های گود رفته و سرخ

رنگی پریده و حالی خراب

پوزخندی به تصویر درون اینه زدم و با رسیدن به پارکینگ از آسانسور بیرون رفتم

سوار ماشین شدم

البرز نیم نگاهی بهم انداخت و بی حرف ماشین رو روشن کرد

 

یک ساعت بعد ماشین رو جلوی یه کافه شیک نگه داشت

همزمان پیاده شدیم و به سمت کافه رفتیم

با ورود به کافه بوی قهوه رو عمیق نفس کشیدم

خواستم به سمت یکی از میز ها برم که البرز با گذاشتن دستش پشت کمرم به سمت VIP هدایت کرد

با ورود به اون قسمت کسی رو دیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم

خشک شده فقط با دلتنگی نگاهش میکردم

با دیدن ما کمی توی شوک بود و بعد از جاش بلند شد

دستاش رو که به معنی بغل کردنم باز کرد با سرعت به سمتش رفتم و خودم رو توی بغلش انداختم

دستان رو دور گردنش حلقه کردم و عطرش رو عمیق بو کشیدم

دستش رو دور کمرم حلقه کرد و محکم به خودش فشردم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x