به سمتش رفتم
آورکتی که رستا برام گرفته بود رو روی دسته مبل گذاشتم و روبهروی بابا نشستم
_جانم بابا؟
بابا_چرا چند روزه پریشونی بابا؟ مگه قرار نبود بعد اون مهمونی حال هر دوتون خوب بشه؟
کلافه دستی لای موهام کشیدم
_چرا…………..همهچی هم داشت درست میشد ولی………….از همون شب آقا حامد دیگه نمیزاره ببینمش
سری تکون داد
بابا_حق داره والا
چشمام از این گرد تر نمیشد
_بابااااااااا
بابا_مگه دروغ میگم………….اگه واقعا دوسش داری باید مرد و مردونه بری خواستگاریش،اگرم نمیخوایش پس غلط میکنی انقدر جوشش رو میزنی
چشم هام رو محکم باز و بسته کردم
چرا درکم نمیکنن؟
_بابا………….چرا یهنفر منو درک نمیکنه؟…………من کی گفتم نمیخوامش؟…………..رستا همهی زندگیمه………..من از نبودش میترسم
بابا_از چی میترسی………….اگه اونم بخوادت نبودش ترس نداره
هوف کلافهای کشیدم
_من ترسم از دنیاست……………از نفرت توی نگاهش وقتی به رستا نگاه میکنه میترسم……………اگه بلایی سرش بیاره من چیکار کنم بابا؟
از جاش بلند شد و به سمتم اومد
دستی به شونم زد و گفت
بابا_اگه برات مهمه ازش مراقبت کن
رفت و منو با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت
کتم رو از روی مبل چنگ زدم و به سمت اتاقم رفتم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم
نگاهی به ساختمان شرکت انداختم و بعد از قفل کردن ماشین به سمت ورودی راه افتادم
وارد ساختمون و بعد آسانسور شدم
دکمه طبقه پنجم رو فشردم و یک بار دیگه حرف هایی که میخواستم بزنم رو مرور کردم
دیروز که رستا رو دیدم تصمیمم رو گرفتم
میخواستم با آقا حامد حرف بزنم
وارد شرکت شدم و روبهروی میز مرجان ایستادم
مرجان هم با دیدنم به احترام از جاش بلند شد
مرجان_سلام خیلی خوش اومدید
_مرسی…………..آقا حامد هستن؟
مرجان_بله هستن.……..بزارید باهاشون هماهنگ کنم
تلفن روی میزش رو برداشت و با گرفتن شماره ای گفت
مرجان_جناب موحد………..آقای جواهریان تشریف آوردن………………..بله میفرستمشون داخل
گوشی رو گذاشت و روبه من گفت
مرجان_بفرماید داخل
سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم
چند تقه کوتاه به در نواختم و با شنیدن صدای بفرماییدش وارد شدم
با دیدن من اخمی کرد و نگاهش رو به کاغذ های روی میزش داد
جلو رفتم و روی یکی از مبل های جلوی میزش نشستم
_سلام
جوابی بهم نداد
_آقا حامد میخواستم باهاتون حرف بزنم
بلاخره نگاهش رو بهم داد
آقا حامد_حرفت رو بزن و برو
کمی توی جام جابهجا شدم
_آقا حامد من میدونم کی اومده پیش شما و چی گفته………..فقط میخوام بدونید که هرچی گفته دروغه
با خشم نگاهم کرد
آقا حامد_چی دروغه؟…………اینکه زن داری؟
پوزخندی زدم
_من هرجوری که بخواین ثابت میکنم که زن ندارم……………..العانم اومدم بگم که من رستا رو واسهی یکی دوروز نمیخوام، تا ابد میخوامش
گفتم و از جام بلند شدم
هنوز از اتاق خارج نشده بودم که صداش به گوشم رسید
آقا حامد_اگه واست مهمه ثابت کن
کوتاه گفتم
_ثابت میکنم
از شرکت خارج شدم و به تو یه تصمیم ناگهانی به سمت خونه عمهام رفتم
ماشین رو جلوی در خونشون پارک کردم و پیاده شدم
چند بار پشت سر هم زنگ رو فشردم و با شنیدن صدای عمه گفتم
_منم عمه باز میکنی
در با صدای تیکی باز شد
وارد شدم و با قدم های بلند به سمت ساختمون رفتم
عمه به استقبالم اومد
عمه_سلام عزیز عمه خوش اومدی
خیلی خشک گفتم
_دنیا هست؟
عمه_آره عزیزم هست………….چیزی شده؟
سری بالا انداختم
_نه چیزی نشده…………میشه لطفا صداش کنید؟
عمه_خب بیا تو عمه
_مرسی عمه از شما زیاد به ما رسیده……….لطفا صداش کنید
باشه کوتاهی گفت و داخل رفت
توی حیاط قدم میزدم که با شنیدن صدای پاش به سمت در برگشتم
نگاهی به موهای باز و تیشرت و شلوار کوتاهش کردم
رژ لب سرخش که معلوم بود تازه زده باعث پوزخند تمسخرآمیز گوشه لبم شد
رستای من هیچ وقت اینجوری لباس نمیپوشید
لبخند پر عشوهای زد و نزدیکم شد
گره ابروهام کورتر شد
دنیا_سلام عزیزم خوبی؟
چقد از این چشم ها که شبیه چشم های خودم هستن بیزارم
سامی_انگار تو بهتری
با عشوهگری نزدیک تر شد
دنیا_اوه چه بد اخلاق
کف دستش رو روی سینم گذاشت و صورتش رو جلو آورد جوری که نفس های منفورش توی صورتم پخش میشد
دنیا_چرا آنقدر عصبی هستی عشقم؟
دستش رو پس زدم و به عقب حلش دادم
انگشتم رو تحدید وار جلوی صورتش تکون دادم
_ببین دلم میخواد یک بار دیگه………فقط یکبار دیگه بخوای غلط اضافه کنی و توهماتت رو به خورد بقیه بدی یه بلایی سرت میارم که مثل سگ از سایه خودت هم بترسی………….
عصبی شده بود
دنیا_چیه؟باز اون دختره عوضی پرت کرده؟؟چرا نمیخوای بفهمی اون فقط یه هرزهس ک…………
نزاشتم حرفش رو کامل کنه و به سمتش حمله کردم
چونش رو چنگ زدم و از بین دندون های کلید شدم قریدم
_بفهم داری درباره کی حرف میزنی……………….اونی که هرزس تویی که معلوم نیست تا العان با چند نفر بودی فکر کردی منم میتونی خر کنی…………دفعه آخرت باشه درباره رستا اینجوری حرف میزنی……….سری بعد آنقدر راحت ولت نمیکنم
چونش رو با ضرب ول کردم و با قدم های بلند به سمت در رفتم
سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم
ماشین رو داخل حیاط پارک کردم و به سمت خونه رفتم
وارد شدم و به سمت اتاقم رفتم
قرار بود البرز هر موقع آقا حامد رسید خونه بهم خبر بده
ساعت نزدیک به ۶ عصر بود که صدای نوتیف گوشیم بلند شد
گوشی رو از روی پا تختی برداشتم و نگاهی به پیام البرز انداختم که نوشته بود
“بابام رسید خونه”
از روی تختم بلند شدم و به پذیرایی رفتم
صداهایی که از داخل آشپزخونه میاومد نشون میداد که مامان توی آشپزخونه اس
به سمت آشپزخونه رفتم و سلام بلندی کردم
_سلام
مامان_سلام مادر کی اومدی
_نیم ساعتی میشه…………حالم خوب نبود رفتم تو اتاقم
مامان_باشه عزیزم بشین برات چایی بریزم
سری تکون دادم و به سمت صندلی های پشت کانتر رفتم
مامان با دوتا لیوان چای روبهروم نشست
یکی از لیوان ها رو جلوی من گذاشت
انگشتام رو دور لیوان حلقه کردم و گفتم
_مامان؟
مامان_جانان؟
لبخندی زدم
هرموقع که مامان رو صدا میکنیم به جای بله یا جانم میگه جانان
_میگم زنگ میزنی خونه رستااینا؟
مامان_آقا حامد خونست؟
سری تکون دادم
_آره خونست
سری تکون داد و تلفن خونه رو که اکثر مواقع توی آشپزخونه بود برداشت
شماره رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت