رمان قانون عشق پارت ۵۵

4.8
(20)

انگشت هام از شدت استرس روی میز ضرب گرفته بودن

چشم هام روی مامان زوم بود تا ببینم چی میگه

بعد از چند بوق صدای سلام و احوالپرسی مامان بلند شد

مامان_سلام جناب موحد خوب هستین؟ بچه ها خوبن؟

آقا حامد_……………………..

مامان_شکر ما هم خوبیم……………..غرض از مزاحمت………

آقا حامد_……………………….

مامان_شما لطف دارید………………میخواستم اگه اجازه بدید مزاحمتون بشیم برای امر خیر

آقا حامد‌_………………………..

مامان_پس ما پس فردا شب مزاحمتون میشیم………….قربان شما‌‌………..خداحافظ

گوشی رو که قطع کرد

پر از استرس پرسیدم

_چی گفت؟

مامان نگاه مهربونی بهم انداخت

مامان_هیچی عزیزم قرار شد پس‌فردا برای خاستگاری بریم

نفس راحتی کشیدم و به صندلی تکیه دادم

برای پس‌فردا کلی کار داشتم

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

دستی بین مو‌های حالت داده شده‌ام کشیدم

وجودم پر از استرس بود

دیروز اصلا رستا رو ندیدم و حتی باهاش تلفنی هم حرف نزدم

با صدای بابا که می‌گفت

“سامی نمیای؟ دیر شدا”

گوشیم رو برداشتم و بعد از درست کردن یقه کت تک سفیدم از اتاق بیرون زدم

با ورودم به سالن همه بلند شدن و برق زدن چشم های مامان لبخند به لبم آورد

با هم به از خونه خارج شدیم و به سمت خونه رستا‌اینا راه افتادیم

سر راه سبد گلی رو که دیروز سفارش داده بودم رو گرفتم

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

رستا

 

از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم

استرس داشتم و دستام عرق کرده بود

یه پیرهن بلند پوشیده بودم که بالا تنه آبی و دامت سفید داشت و آستین هاش هم کمی پف داشت

موهامو از بالا محکم بسته بودم و آرایش ملایمی داشتم

با صدای زنگ در از جا پریدم سمت در اتاق رفتم و آروم بازش کردم

توی چهار چوب در قرار گرفتم

متین با شنیدن صدای در اتاقم به سمتم برگشت

لبخند مهربونی زد و گفت

متین_خوشگل خانوم بیا بیرون اومدن

سری تکون دادم و با لبخند به سمت در رفتم

هرسه کنار هم ایستاده بودیم

اول بابا،بعد البرز،بعدش متین و در آخر هم من

بعد از چند دقیقه در آسانسور باز شد و اول مروارید جون وارد شد

بعد عمو حامد

بعد حامی

بعد آراد

و در آخر هم سامی

با همه دست دادن و به سمت پذیرایی رفتن

سامی رو‌به‌روی من ایستاد و لبخند مهربونی زد

نگاهی به تپش انداختم و ابروهام از تعجب بالا پرید

یه کت تک سفید با پیرهن و شلوار آبی پوشیده بود

درست همرنگ لباس های من

با گرفته شدن سبد گل قشنگی که پر بود از گل های سفید و آبی به سمتم دست از اسکن کردن تیپش برداشتم و گل رو ازش گرفتم

_مرسی

درست قبل از اینکه ازم دور بشه خیلی آروم جوری که فقط خودمون بشنویم گفت

سامی_خیلی خوشگل شدی زندگی

گفت و به سمت پذیرایی رفت

دستی به گونه های داغ شدم کشیدم و به سمت پذیرایی رفتم

گل رو روی میز گذاشتم و با گفت با اجازه کوتاهی به سمت آشپز خونه رفتم

روی یکی از صندلی های نهارخوری کوچیک داخل آشپزخونه نشستم و سعی کردم حرفاشون رو بشنوم

فقط احوال پرسی بود و صحبت از کار و بار

بعد از شنیدن صدای عمو مهدی از جام بلند شدم

عمو مهدی_دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب

به سمت کتری رفتم و داخل فنجون هایی که از قبل آماده کرده بودم چای ریختم و داخل هر فنجون یه پر لیموی خشک شده انداختم

بابا_رستا جان چایی رو بیار بابا

کف دست های عرق کردم رو به لباسم کشیدم و با برداشتن سینی چای از آشپزخونه بیرون رفتم

سینی رو اول جلوی بابا گرفتم که اشاره کرد اول برای بقیه بگیرم

اول برای عمو حامدگرفتم که با لبخند مهربونی نگاهم می‌کرد

بعد برای مروارید جون گرفتم که یه دسته کوچولو گل نرگس توی سینی گذاشت و با مهربونی گفت

مروارید جون_الهی من قربونت برم قشنگم

لبخند خجولی زدم و سینی رو برای بقیه هم گرفتم

رفتم و روی صندلی کنار البرز نشستم و سینی رو کنار پام گذاشتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی جون
11 ماه قبل

عالی بود بازم بزار روزی ۳تا من صبر ندارم🤣🤣❤🌹

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x