رمان قانون عشق پارت ۵۸

4.5
(30)

سرم رو پایین انداخته بودم

خجالت میکشیدم نگاهشون کنم

کنارشون که رسیدیم صدای ذوق زده مروارید جون بلند شد

مروارید جون_خب دهنمون رو شیرین کنیم؟

انگار بابا هم رضایتش رو اعلام کرده بود که مروارید جون اینو گفت

سرم رو آروم بالا آوردم و نگاهی به بابا انداختم که با لبخند مهربونی چشماش رو به معنای تایید باز و بسته کرد و فهمید منتظر اجازش هستم که  گفت

بابا_دخترم شیرینی رو بچرخون

با این حرف بابا قربون صدقه های ذوق زده مروارید جون شروع شد و چشمای پر نورش لبخند به لب هممون می‌آورد

به سمت میز رفتم و ظرف شیرینی رو برداشتم و به همه تعارف کردم

البته بماند که آراد و متین موقع برداشتن شیرینی معنا دار نگاهم میکردن و خدا میدونست چه کرمی میخوان بریزن

ظرف شیرینی رو دوباره روی میز برگردوندم و به سمت جای قبلیم رفتم که قبل از نشستنم بابا اشاره کرد کنار سامی که روی یکی از مبل های دونفره نشسته بود بشینم

آراد که کنار سامی نشسته بود جاشو با من عوض کرد و من کنار سامی نشستم

سامی روبه بابا با اجازه ای گفت که بابا با تکون دادن سر جواب داد

از داخل جیب کتش یه جعبه مخملی مشکی در آورد

در جعبه رو باز کرد و دست چپم رو توی دستش گرفت

انگشتری که داخل جعبه بود رو توی دستم انداخت

یه حلقه تک نگین خیلی خوشگل بود

دستم رو بالا آورد و خواست روی دستم رو ببوسه خیلی سریع دستم رو روی دستش گذاشتم و آروم زمزمه کردم

_نکن

دوست نداشتم اگه قراره دستم رو ببوسه جلوی بقیه باشه چون میدونم چقدر مغروره و اصلا دلم نمی‌خواست جلوی بقیه این کار رو بکنه

صدای دست زدن بقیه با کل کشیدن مروارید جون قاطی شد

عمو مهدی رو به بابا گفت

عمو مهدی_اگه موافق باشید یا یه صیغه محرمیت بینشون خونده بشه یا زود تر عقد کنن…………خودشون که با هم راحتن ولی کنار ما هم راحت باشن

بابا سری تکون داد و دوباره توی جلد جدی بودنش برگشت

بابا_هر جور خودشون بخوان

عمو مهدی به سمت ما برگشت و گفت

عمو مهدی_خودتون چی میگید؟

زود تر از من سامی جواب داد

سامی_صیغه نه………………دوست ندارم صیغه بخونیم‌ و اگه رستا موافق باشه زود تر عقد کنیم

سرش رو به سمت من چرخوند تا ببینه نظر من چیه

با اینکه خجالت میکشیدم ولی چون همه منتظر نظر من بودن آروم گفتم

_موافقم

بابا نگاه کوتاهی به عمو مهدی انداخت و نگاهش رو به سامی دوخت و در همون حالت گفت

بابا_یه‌سری شروط ضمن عقد هست که قبل از هر چیزی باید گفته بشه

اخم کمرنگی روی صورت سامی نقش بست و بابا خیره به صورت جدی شده سامی ادامه داد

بابا_حق طلاق و حق حضانت رو باید به رستا بدی

استرس گرفته بودم که حرف سامی آبی شد روی آتیش درونم

سامی_قبوله

با این حرف سامی بحث رفت به سمت مهریه و تاریخ عقد

بابا گفت مهریه ۱۵۰۰ تا سکه باشه ولی سامی گفت که مهریه ۲۰۰۰ تا سکه باشه

تاریخ عقد رو هم برای دو هفته بعد گذاشتن و قرار شد از فردا برای انجام کار های عقد بریم

 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

کلافه گوشی رو روی گوشم جابه جا کردم و غر زدم

_سامی اذیت نکن دیگه

سامی_چه اذیتی برو سبد گل رو بردار

از روی تختم بلند شدم

نزدیک به دو ساعت از اتمام خاستگاری میگذره و من ۵ دقیقه شده که درگیر اینم که سامی چیکار داره

در حالی که از اتاق بیرون می‌رفتم گفتم

_سامی به خدا بخوای مسخره بازی در بیاری یه بلایی سرت میارم

صدای خنده بلندش توی گوشی پیچید

سامی_ای جونم تو فقط یه بلایی سر من بیار

و دوباره خندید

_امشب خیلی خیلی خوش خنده شدیا

سامی_آره خب……….امشب کیفم حسابی کوکه

به سمت پذیرایی رفتم و روی یکی از مبل ها نشستم و سبد گل رو روی پام گذاشتم

قبل از اینکه به سامی چیزی بگم صدای متین بلند شد

متین_نوچ نوچ، دختر داری شوهر میکنی کی میخوای از بولیز شلوار های عروسکیت دست بکشی؟

نگاهی به بلیز و شلوار صورتیم که روش عکس یونیکورن داشت انداختم و نگاهم رو به متین دادم و پشت چشمی نازک کردم

_به تو چه…………بچه پروووو

صدای خندش بلند شد که سامی گفت

سامی_بهش بگو به تو چه شوهرش با لباس عروسکی دوسش داره

لبخند خبیثی زدم و گوشی رو روی بلندگو گذاشتم و گفتم

_خودت بهش بگو

حرفش رو دوباره تکرار کرد که متین با گفتن ایش کشداری به سمت اتاقش رفت

گوشی رو از روی بلند گو برداشتم و کنار گوشم گذاشتمش

_خب بگو با سبد گل چی کار کنم؟

سامی_لایه گلا یه چیزی هست که ما توعه

_یه لحظه صبر کن

گوشی رو روی پام گذاشتم و بین گل ها رو نگاه کردم

دور شاخه یکی از گل ها یه زنجیر طلایی بود

برش داشتم و دیدم یه دست بند خیلی ظریف و خوشگله

گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و صداش کردم

_سامی؟

سامی_جان؟…………دوسش داری؟

تک خندی زدم

_تو دیوونه‌ای……………….مگه میشه دوسش نداشته باشم

سبد گل رو دوباره روی میز گذاشتم و به سمت اتاقم رفتم

دست بند رو دور مچ دستم بستم

چون سامی چیزی نمی‌گفت فکر کردم قطع کرده اما یکم بعد صداش اومد

سامی_رستا؟

_جانم؟

سامی_خوابم نمی‌بره…………برام کتاب میخونی؟

_یه لحظه صبر کن

از روی تخت بلند شدم و به سمت قفسه کتاب هام رفتم

یکی از جلد های کلیله و دمنه رو برداشتم و دوباره به سمت تخت رفتم و روی اون نشستم

گوشی رو روی بلند گو گذاشتم و کتاب رو باز کردم و شروع کردم به خوندن

چند صفحه که خوندم متوجه صدای نفس های منظمش شدم

کتاب رو بستم و روی پا تختی گذاشتمش

گوشی رو برداشتم و با اینکه میدونستم نمیشنوه ولی آروم زمزمه کردم

_دوست دارم

تماس رو قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم و با خیالی آسوده به خواب رفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Setareh
10 ماه قبل

مرسی عزیزم بابت رمان خوبت 💕🌷

Setareh
پاسخ به  Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

😘😘

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x