رمان قانون عشق پارت ۶

4.7
(23)

آراد و حامی که پایین رفتن رو به رستا گفتم

_وسط راهرو نمیشه حرف زد بریم داخل اتاق حرف بزنیم

سری به معنا‌ی باشه تکون داد

جلو تر راه افتادم، در اتاق رو باز کردم ،کناری ایستادم تا اول رستا وارد بشه

رستا که داخل رفت پشت سرش وارد شدم ودر رو پشت سرم بستم

رستا جلو رفت و روی تخت نشست

کنارش جا گرفتم و گفتم

_چرا دوست نداری توی مهمونی ها مشروب باشه خودت که توی جمع های خودمونی میخوری

با این حرفم سکوت کوتاهی کرد و گفت

رستا_دلیلش گفتنی نیست

دلم واسه بغضی که توی صداش بود رفت، دلم میخواست بغلش کنم بگم من هستم بهم بگو چی شده بهش بگم وقتی اینجوری بغض میکنی قلبم درد میگیره

ولی حیف که نمیشه

نگاهم رد به صورت قشنگش دادم ، با چشمای درشت مشکیش که حالا اشک توش  جمع شده بود نگاهم می‌کرد

لباش رو برای اینکه جلوی بغضش رو بگیره جلو داده بود، دلم میخواست لبام و روی لباش بزارم و تا لحظه ای نفس دارم ببوسمش

واسه اینکه دلم کار دستم نده نگاهم رو از لباش ندا کرده و چشماش دوختم

با صدای آرومی گفتم

_خب چرا نمیگی بگو شاید بتونیم کمکت کنیم

با صدایی که بخاطر بغض کمی گرفته به نظر می اومد جواب داد

رستا_العان نمیتونم بگم شاید بعدا گفتم

با اینکه خیلی دوست داشتم بدونم چرا اینجوری میکنه ولی چیزی نگفتم که اذیت نشه

بهش گفتم

_بریم پایین؟

از چهرش معلوم بود چقدر از دستشون ناراحته، با لحن دلخوری گفت

رستا_از دستشون ناراحتم

در جوابش با لحن آرومی گفتم

_میدونم اما تولد آواس به خاطر آوا هم که شده تا وقتی مهمون ها میرن ببخششون

سری تکون داد و باشه ای حین بلند شدن گفت

من هم از جام بلند شدم و پشت سرش از اتاق خارج شدم

رستا دوباره به سمت همون مبلی رفت که روش نشسته بود رفت و تا آخر مهمونی فقط برای دادن کادوی آوا از جاش بلند شد

مهمون ها که رفتن رستا به سمت پله ها رفت و بعد از چند دقیقه با مانتو و شالش برگشت

حین پوشیدن مانتوش رو به آراد کرد و گفت

رستا_آراد میشه لطفا یه آژانس خبر کنی؟

آراد با تعجب به سمت رستا برگشت و گفت

آراد_میخوای بری؟ قرار بود چند روز بمونیم

رستا لبخندی زد و گفت

رستا_نه میخوام برم وسایلم رو بیارم

 

دلم نمی‌خواست تنها بره به خاطر همین هم با اینکه وسایلم داخل صندوق عقب ماشین بود گفتم

_ من میبرمت خودمم میخوام وسایلم رو بردارم

انگار خودش هم دلش نمی‌خواست این وقت شب با آژانس بره که سری تکون داد و با هم به سمت ماشین حرکت کردیم

 

توی  راه هیچ حرفی بینمون زده نشد ، جلوی خونش ماشین رو نگه داشتم

رستا نگاهی به بالا انداخت

صدای ای وای آرومی رو که گفت شنیدم

به سمتم برگشت، انگار که توی گفتن چیزی تردید داشته باشه گفت

رستا_سامی میگم میشه باهام بیای بالا؟

لرزش صداش چیزی نبود که متوجهش نشم اخم محوی روی پیشونیم نشست و سوالی که توی ذهنم بود رو پرسیدم

_چیزی شده؟

خیلی سریع جواب داد

رستا_نه یه نفر تو خونس بعدا توضیح میدم

در حالی که ماشین رو خاموش میکردم گفتم

_نیازی به توضیح نیست بریم

 

 

♡یعنی کی تو خونس؟♡

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

رستا

 

نمیدونم چرا اون حرف رو زدم فقط میدونم دلم میخواست اون لحظه کنارم باشه

از استرس کف دستام عرق کرده بود

جلوی دی به خاطر لرزش دستام نمیتونستم در رو باز کنم و کلید از دستم افتاد

خواستم کلید رو بردارم که دست سامی زودتر از من جلو اومد، کلید رو برداشت و در رو باز کرد

کنار ایستاد تا اول من وارد بشم

از جلوی در هم میتونستم ببینمش

سامی در رو پشت سرش بست که صدای نحسش توی خونه پیچید

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x