رمان قانون عشق پارت ۶۴

4.4
(18)

بلا تکلیف جلوی کمدم می‌ایستم و نگاهی به لباس هام می‌ندازم

با صدای زنگ واحد انتخاب لباس رو به فردا موکول میکنم و از اتاق خارج میشم

از چشمی در نگاهی به بیرون میندازم و با دیدن بابا و پسرها لبخند بزرگی میزنم و در رو باز میکنم

پر انرژی سلام میدم و به بابا که دستاش رو برای بغل کردنم باز کرده نزدیک تر میشم و توی بغلش جا می‌گیرم

دستاش رو دورم حلقه میکنه که گونش رو محکم میبوسم و با لحن بچه گونه ای میگم

_خشته نباشی بابا جونم

خنده مردونه‌ای میکنه گونم رو آروم میبوسه و میگه

بابا_شمام خسته نباشی عمر بابا

لبخندم عمق میگیره و چقدر دلم تنگ شده بود برای این لحظه‌ها

میخوام باز هم خودم رو براش لوس کنم که صدای پر از حسودی متین نمیزاره

متین_باشه بابا فهمیدیم چقدر همو دوست دارین کم خودتو لوس کن

درحالی که به زور جلوی خندم رو گرفتم آروم از بغل بابا بیرون میام

روبه البرز و متین پشت چشمی نازک میکنم و میگم

_حسود پلاستیکی

گوشه چشماشون از خنده چین میافته ولی متین باز هم کم نمیاره و دست به سینه میگه

متین_من حسودم؟

تخس تابی به گردنم میدم

_نه پس من حسودم

یکم نگاهم میکنه و بعد یهو به سمتم خیز برمی‌داره

جیغ کوتاهی میکشم و شروع میکنم به دویدن که صداش رو از پشت سرم میشنوم

متین_جرعت داری صبر کن

در حالی که دور خونه میدویدیم با جیغ جواب دادم

_جرعت دارم دلم به حالت میسوزه

خواست جواب بده که یهو پام به لبه فرش گیر کرد

جیغ بلندی زدم و هر لحظه منتظر برخورد سرم با لبه میز بودم که دستی دور کمرم حلقه شد و بالا کشیدم

بعد از ثابت شدنم روی زمین با نفس نفس چشمان رو باز کردم

متین دستش رو از دور کمرم باز کرد و با نفس نفس گفت

متین_هواست کجاست نگرفته بودمت الان با مغز رفته بودی توی میز

نگاهم رو بین میز و چهره متین گردوندم و آروم و با لحنی که میدونستم حرسش رو در میاره گفتم

_اگه نگهم نمیداشتی سرم می‌خورد به لبه میز اون وقت ضربه مغزی می‌شدم و میمردم

اخماش روتوی هم کشید و پر حرص گفت

متین_خیلی خب حالا…………….بعدم مگه من مرده بودم که بیفتی

اینبار من اخم‌هام رو توی هم کشیدم و مشتی به بازوش زدم

_هوی خودت بمیری با داداش من چیکار داری

اخماش باز شد و تکخنده‌ای کرد

بازوم رو به سمت خودش کشید و محکم بغلم کرد و گونم رو بوسید

متین_حالا حرص نخور چروک میشی دیگه نمی‌گیرنتا

مشتم رو به سینش کوبوندم و غر زدم

_خیلی بیشعوری

اون میخنده و من با حرص از بغلش در میام

با نگاهی پر از خشم به خندیدنش نگاه میکنم و دنبال یه چیزی میگردم که بهش بگم و زایش کنم که چشمم به رد رژ قرمز روی یقه پیرهنش میافته

لبخند خبیثی میزنم و بی‌هوا میگم

_حداقل قبل از اینکه بابا ببینه رد رژ روی یقت رو پاک کن

در لحظه صدای خندش قطع میشه و عین آدم های سکته‌ای نگاهم میکنه و با مکث نسبتا طولانی آروم میگه

متین_کو؟

با شیطنت شونه‌ای بالا میندازم و حین رفتن به سمت آشپزخونه میگم

_نمیدونم خودت پیداش کن

به سمت آشپزخونه میرم تا میز شام رو بچینم

بشقاب ها رو به همراه لیوان ها و قاشق و چنگال روی میز میچینم

به سمت یخچال میرم و سالاد و بطری آب و نوشابه رو از یخچال بیرون میارم و روی میز میزارم

به سمت گاز برمیگردم و برنج رو داخل دیس میکشم و بعد از ریختن خورشت داخل ظرف اونها رو هم روی میز میزارم

نگاه آخر رو به میز میندازم و وقتی مطمئن شدم همه‌چیز کامله با صدای بلند صداشون کردم

_شام حاضره بیاید

کمی بعد همه پشت سر هم وارد آشپزخونه میشن و پشت میز میشینن

خودم هم میشینم

اول برای بابا میکشم بعد برای البرز،بعد برای متین و در آخر هم برای خودم

همه مشغول غذا خوردن میشیم و هیچ حرفی بینمون زده نمیشه

آخر های غذا روبه بابا که روبه‌روی من نشسته میگم

_بابا؟

سرش رو بالا میاره و میگه

بابا_جانم بابا؟

لیوان آبم رو سر میکشم و میگم

_راستش مروارید جون برای فردا یه مهمونی گرفته که من رو به خانوادشون معرفی کنه

مکث کوتاهی کرد و حینی که دور دهانش رو پاک می‌کرد گفت

بابا_خوب کاری کرده………….بلاخره اگه قراره عروس اون خونواده باشی بهتره بهشون معرفی بشی

_پس شما مشکلی ندارید با این قضیه؟

بابا_نه دخترم چه مشکلی فقط میری اونجا مراقب خودت باش

لبخندی زدم و دوباره مشغول غذامون شدیم

بعد از اتمام غذا با کمک پسرها میز رو جمع کردیم و ظرف ها رو داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم

چون همه خسته بودن هر کس به اتاق خودش رفت تا بخوابیم

به اتاقم که رفتم روی تخت دراز کشیدم و گوشیم رو روشن کردم

وارد صفحه چت خودم و سامی شدم و پیام کوتاهی براش نوشتم

“بیداری؟”

به دقیقه نکشید که گوشیم زنگ خورد

خندم گرفت

جواب دادم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم که صدای بمش توی گوشم پیچید

سامی_سلام بانوی زیبا

با لبخند عمیقی جواب دادم

_علیک سلام آقا………….رو گوشیت دراز کشیدی؟

صدای خنده مردونش ضربان قلبم رو بالا برد

با خنده گفت

سامی_نه روی گوشیم دراز نکشیده بودم منتظرت بودم

لبخندم عمق گرفت

_پس انتظارت رو به پایان رسوندم

سامی_بله مادمازل

اینبار صدای خنده من بلند شد که صدای زمزمه آرومش دلم رو لرزوند

سامی_صدای خندت جون دوباره بهم میده

کمی مکث کردم و بعد آروم و با لحن لوسی گفتم

_یعو اینجوری رمانتیک میشی نمیگی دل من طاقت نمیاره؟

سامی_شما نمیگی وقتی ازم دوری اینجوری دلبری میکنی من چیکار کنم؟

_هیچ کاری نمیخواد بکنی

سامی_چشم

کمی مکث کردم و دوباره گفتم

_کی بریم جواب آزمایش رو بگیریم؟

سامی_نمیدونم………………..حوصله داری صب بیام دنبالت بریم بگیریم؟

یکم سکوت کردم و بعد گفتم

_من که حوصله دارم تو خودت کار نداری؟

سامی_نه فردا شرکت نمیرم

_باشه

سلمی_پس صب ساعت ۱۰ میام دنبالت………..واسع حلقم یه فکری بکن فردا اونم سفارش بدیم

_باشه………………….کاری نداری؟

سامی_نه مراقب خودت باش

_تو هم مراقب خودت باش…………….خوب بخوابی

سامی_شبت بخیر

تلفن رو قطع کردم و بعد از آلارم گذاشتن برای صبح چشمام رو بستم و یکم بعد در دنیای بی‌خبری غرق شدم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x