رمان قانون عشق پارت ۷

4.4
(34)

سینا_چه عجب به الآخره تشریف آوردین

 

در حالی که از جاش بلند می‌شد ادامه داد

 

سینا_کدوم گوری بودی؟

 

خواستم جوابش رو بدم ولی سامی دستش رو به معنای سکوت بلند کرد و خودش جواب داد

 

سامی_شما مفتشی؟

 

میترسیدم بلایی سر سامی بیاره

 

قدم به قدم بهمون نزدیک می‌شد، چند قدمی ما ایستاد

 

پک عمیقی به سیگار توی دستش زد و دودش رو توی صورت من بیرون داد

 

دود سیگارش مستقیم به صورتم خورد و باعث سرفه کردنم شد

 

نگاهش سمت من بود، خواستم پشت سامی پناه بگیرن

 

 

 

 

تو یه لحظه نفهمیدم چی شد، دست سامی پشت شونم نشست و بغلم کرد

 

در لحظه ضربان قلبم رفت رو هزار، خشک شده بودم و فقط عطر تنش رو با تموم وجودم نفس کشیدم

 

صدای پوزخند اون مرتیکه ی بی‌شعور رو شنیدم و پشت بندش صدای نحس خودش

 

سینا_این سری با هرزه بازی‌اش خودشو انداخته به یه بچه سوسول؟ مشتری امشبشی؟

 

از حرفاش بغضم گرفت، به این طرز فکر و حرفاشون عادت کرده بودم

 

ولی دلم نمی‌خواست جلوی سامی این حرفا رو بزنه

 

یک طرف صورتم به سینش چسبیده بود

 

دیدم که داشت دست مشت شدش رو بالا می‌آورد

 

دلم نمی‌خواست درگیری بینشون پیش بیاد

 

سریع دستم رو جلو بردم، دستش رو گرفتم و درحالی که قطره اشک درشتی روی گونه ام می‌چکید زمزمه کردم

 

_توروخدا نکن

 

دست مشت شدش رو با غیض پایین انداخت و با صدای تقریبا بلندی غرید

 

سامی_گم میشی یا یه بلایی سرت بیارم

 

اونم که انگار قصد نداشت خیلی بمونه سمت در رفت ولی لحظه ی آخر به سمتمون برگشت و گفت

 

سینا_منتظرم باش، برمیگردم ولی اینبار زندت نمیزارم

صورتم از اشک خیس بود

بعد از گفتن این حرفش بیرون رفت و در دو پشت سرش بست

با بیرون رفتنش صدای گریم بلند شد،سامی محکم تر بغلم کرد و زیر گوشم گفت

سامی_هیش،چیزی نیست،آروم باش

از حرفش به شدت ترسیده بودم، تمام وجودم میلرزید و نمیتونستن روی پاهام بایستم

سامی هم انگار متوجه حالم شد که روی مبل نشوندم

جلوی پام روی زانوش نشست، دستام و گرفت و گفت

سامی_رستا؟گریه نکن، اصلا اون کی بود؟

اشک هام تقریبا بند اومده بود

بی حرف به صورت جذابش خیره شدم

چشم های آبیش،فک زاویه دارش،ته ریش محو روی صورتش،موهای حالت دارش که دلم میخواست فقط توشون دست بکشم

سامی واقعا مرد جذابی بود

دلم نمی‌خواست خیلی بچه ها رو منتظر بزارم به همین خاطر گفتم

_بریم؟ بچه ها منتظرمونن

فهمید که نمیخوام راجبش حرف بزنم

حین بلند شدن از جاش سری به معنای باشه تکون داد

عادتشه در اکثر مواقع به جای گفتن باشه فقط سر تکون میده

از جام بلند شدم، به سمت اتاقم رفتم

وسایلی که از قبل آماده کرده بودم رو برداشتم و بیرون رفتم

با هم از خونه خارج شدیم

توی ماشین سرم رو به شیشه تکیه دادم

تمام طول راه رو به این فکر میکردم ‌که چی شد که انقدر تنها شدم

بچه که بودم فکر میکردم سینا میتونه برام برادر باشه ولی نمیدونستم قراره آنقدر عذابم بده

آنقدر قرق فکر و خیال بودم که حتی متوجه نشدم سامی برای برداشتن وسایلش به خونه خودشون نرفت

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x