بابا با خیالی آسوده دستم رو فشرد
_ من دیگه میرم امیدوارم موفق باشی دخترم
گیج و منگ خداحافظی کردم
اشاره ای به خونه کرد
_ برو داخل و تا دوستت بیاد کارات رو تموم کن
تمام حواسم پی آرمین و کارا و حرفاش بود
از حرفهای بابا چیزی نفهمیدم
بابا سوار ماشین شد و در کسری از ثانیه از اونجا دور شد
نگاهم رو از آرمین گرفتم و به طرف در ساختمون پا تند کردم
چهره ی پوزخند بر لبش حتی لحظه ای از ذهنم خارج نشد
خودم رو داخل ساختمون انداختم
قبل از اینکه در رو کامل ببندم صداش مثل پتک به سرم کوبیده شد
_ گفته بودم منتظرم باش من برمیگردم، برای پس دادن امانتیت مزاحمت میشم
نفسهای عصبیم رو بیرون دادم و در ساختمون رو محکم به هم کوبیدم
_ لعنت به این شانس!
به سرعت برگشتم داخل و کلید رو توی قفل در چرخوندم
آهنگی رو پلی کردم و صداش رو بالا بردم تا از شر اکوی صدای آرمین توی ذهنم خلاص بشم
وسایلم رو مرتب و لباسام عوض کردم
غروب شده و غزاله هنوز نیومده بود
آهنگ رو قطع کردم و بهش زنگ زدم
تماسم بی پاسخ موند
ناخواسته دستام رو بغل گرفتم
اگه تا شب غزاله نمیومد چی میشد؟
از اینکه بخوام تنها توی این خونه بمونم هراس داشتم
گرسنه نبودم
تنها راه حلی که به دهنم میرسید این بود که بخوابم!
اما ترس از زنده شدن کابوسام توی وجودم رخنه کرد
زیپ پشتی چمدون چرخدارم رو باز کردم
دسته ای گیاه لاوندر که مامان توی وسایلم گذاشته بود رو بیرون کشیدم
جلوی بینیم گذاشتم و عمیق بوییدم
بوی خاصی میداد
تنها چیزی که توی این پنج سال بهش پناه بردم و کمی آرومم کرد همین گیاه بنفش رنگ لاوندر بود
وقتایی که بی خوابی میزد به سرم دم میکردم و میخوردم
عجیب آروم میشدم
قوری رو آب کردم و چندتا از گلبرگهاش رو جدا کردم و روی آب ریختم
گذاشتم روی گاز و زیرش رو روشن کردم
امیدوار بودم اون شب حداقل راحت بخوابم
طولی نکشید که سوت قوری دراومد
استکان کمر باریکی که مامان توی وسایلم گذاشته بود رو درآوردم و دم کرده ی لاوندر رو داخلش ریختم
همونجور که نگاهم به بخار بلند شده از استکان بود فکر آرمین به ذهنم اومد
اون اینجا چیکار داشت؟
چرا دقیقا خونه اش باید توی همین کوچه باشه؟
این مرد واقعا داشت مرموز میشد و من رو بیشتر از قبل میترسوند
از طرفی این قلب لعنتی هنوزم با دیدنش تپش میگرفت!
صدای زنگ در که بلند شد قلب منم باهاش پایین ریخت
استکان رو بالا بردم و دم کرده ی نیمه داغ رو سر کشیدم
ته گلوم سوزشی حس کردم اما بهش نیاز داشتم
لباس مناسبی پوشیدم
دوباره زنگ در به صدا دراومد
ترسی توی وجودم نشست که نکنه آرمین اومده باشه
آروم به طرف در رفتم و از چشمی در به بیرون نگاه کردم
کسی مشخص نبود
دوباره که صدای زنگ دراومد تکونی خوردم
_ مدیا زنده ای؟ درو باز کن دیگه
با شنیدن صدای غزاله از پشت در نفس راحتی کشیدم
درو باز کردم خودش رو با کوله بارش انداخت داخل
تند تند نفس کشید
_ چیکار میکردی که اینهمه برای باز کردن یه در من رو معطل خودت کردی؟
خوشحال از اینکه غزاله پشت در بوده، ناگهانی درآغوش کشیدمش
_چرا اینقدر دیر کردی گوشیتو که جواب ندادی نگران شدم
_ برو کنار خفه شدم تازه از گرد راه رسیدم
دنبالش به طرف اتاق راه افتادم
_ تو انگار کسی باهات نیومده
همونجور که چمدونش رو باز میکرد جواب داد
_ کی بیاد بابا من حوصله ندارم یه ایل دنبال خودم راه بندازم تنها اومدم
لب تختش نشستم
_ حالا واسه کار آماده ای؟
مانتوش رو درآورد و روی تخت انداخت
تاپ سفید گل گلی تنش بود
_ والا نسبت به منشی گری حس خوبی ندارم
پوفی کشید و ادامه داد
_ میدونی که این روزا اسم منشی بد در رفته یعنی هر زنی میگن منشیه با یه چشم دیگه نگاش میکنن
_ نه بابا همه چی دست خود آدمه تو راه درست برو کسی غلط میکنه حرف بزنه
پا روی پا انداختم
_ اونیم که حرفی پشتشه خودش پامیشه جمعش میکنه به من و تو ربطی نداره
وسایلش رو تند تند داخل کمد چید
_ اینا رو ولش کن فردا میریم ردیف میکنیم تو بگو چه خبر من نبودم اتفاقی نیفتاد؟
با این حرفش دوباره حرفهای آرمین توی ذهنم نقش بست
« برای پس دادن امانتیت مزاحمت میشم»
ناخواسته دستام رو بغل گرفتم
به خودم امیدواری دادم که جلوی غزاله چنین کاری نمیکنه
_ چی شد به چی فکر میکنی؟
_ چیزی نیست من خوابم میاد میرم بخوابم
شونه ای بالا انداخت
_ مزاحمت نمیشم منم خستم بعد از یه سری مرتب کاری میخوابم
خونه کلا دوتا اتاق کوچیک و یه آشپزخونه ی نقلی داشت و حموم و دستشویی هم داخل هم بود ، خیلی جمع و جور .
یکی از اتاقا مال من و اون یکی هم برای غزاله بود
برگشتم به اتاق خودم
پنجره ی کوچیکی رو به کوچه باز میشد
رفتم روی تخت و بازش کردم
ماشین آرمین هنوز توی کوچه بود
قبل از اینکه از پنجره فاصله بگیرم آرمین از خونه بیرون اومد
کت مشکی چرم تنش بود و عینک مارکش روی چشماش
طبق معمول دستش توی جیبش بود.
قبلاً از دخترای محل شنیده بودم
واسه اینکه بتونه خشمش رو کنترل کنه دستاش رو میبره توی جیبش!!
تا اون دستا مشت نشه و کسی و هدف نگیره
اما چرا؟
چی باعث شده بود که آرمین اینجوری بی رحم باشه؟
قبلاً به شایعات بها نمیدادم تا اینکه پنج سال قبل توی اون اتاقک لعنتی با بیرحمی تمام من رو تا صبح اسیر کرد!