رمان لاندور پارت ۲۱

4.1
(18)

 

 

***

 

” مدیا ”

 

_ صبر کن دختر! با این عجله ای که تو داری الان میفتم همینجا

 

_ غر نزن غزاله فقط بجنب که زودتر باید بریم تا این آقا عمران پشیمون نشده

 

_ نذاشتی یه ماشین بگیریم پام کنده شد اینهمه راه رو پیاده اومدم

 

به طرفش برگشتم

 

_ اگه بخوایم ولخرجی کنیم باید کل درآمدمون بدیم پول کرایه ، دو قدم راهه پیاده میایم هر روز

 

غزاله نفس زنان همونجا ایستاد

 

_ حداقل بذار نفسی تازه کنم

 

حتی ماشین زیادی هم از اون اطراف رد نمیشد

 

_ مدیا یه ماشین داره میاد بیا براش دست بلند کنیم شاید دلش به حالمون سوخت و تا شرکت ما رو برد

 

نچ نچی کردم

 

_ ببین تو رو خدا دو قدم راه نمیتونه بیاد میخواد کار هم بکنه

 

همونجور که داشتم سر غزاله غر میزدم چشمم به ماشین آشنایی افتاد که داشت به طرفمون میومد

 

بقیه ی حرفم توی دهنم ماسید

 

این ماشین آرمین بود!

 

نزدیک تر که اومد قلب من از جا کنده شد

 

پشت غزاله پناه گرفتم و از گوشه چشم به آرمینی که اصلا حواسش به این طرف نبود خیره شدم

 

سرعتش زیاد بود و وقتی بهمون نزدیک شد، لاستیک ماشین توی گودال کوچیکی که توش آب و گل و لای جمع شده بود فرو رفت

 

تا خواستیم خودمون رو کنار بکشیم آب کثیف ریخت روی غزاله!

 

من که پشتش پناه گرفته بودم در امان موندم

 

جیغ غزاله بلند شد

 

_ هووووووی مرتیکه حواست کجاست؟

 

وحشت زده دستم رو روی دهنش فشار دادم

 

_ چیکار میکنی؟ میخوای اون رو بکشونی اینجا؟ خودم لباست رو می‌شورم ساکت شو فقط

 

حرکت من بیفایده بود چون ماشین آرمین جلوتر ایستاد و به طرف ما دنده عقب گرفت

 

 

 

 

تند تند از بازوی غزاله نیشگون گرفتم

 

_ خدا سنگت کنه اون رو کشوندی اینجا ایشالله سیل از آسمون بریزه سرت

 

شاکی دستش رو کنار کشید

_ چته دختر؟ بذار بیاد عذرخواهی کنه

 

پوزخندی زدم

_ دلت خوشه ها عذرخواهی؟ باید نذر کنیم همینجا تیکه پارمون نکنه

 

_ آروم باش دختر جوری حرف میزنی انگار قبلا یه جای خلوت گیرت آورده و ازت زهرچشم گرفته

 

بلافاصله زد زیر خنده

 

_ تو که اصلا نمیشناسیش

 

ناباور قدمی عقب رفتم

 

غزاله ناخواسته حقیقتی رو در مورد من به زبون آورد که ازش فراری بودم

 

_ چت شد دختر یهویی؟

 

قبل از اینکه بخوام جوابی به غزاله بدم

 

صدای قدم های محکم و خش خش برگهای خشک شده زیر پاش رو از پشت سر شنیدم

 

ناخواسته دستام بغل بسته شد

 

_ شنیدم یکی بد و بیراه گفت!

 

صدای جدی و محکمش مثل همون پنج سال قبل بود

 

_ اومدم ببینم کی بود! و اینکه با من بود یا یکی دیگه؟

 

کم کم داشت خاطرات اون شب تلخ برام زنده میشد

آرمین هنوز من رو ندیده بود چون پشتم بهش بود

 

غزاله فقط آبروی خودش و من رو برد

 

آرمین نزده می‌رقصید و در هر حال از بقیه طلبکار بود ، وای به حال الان که دلیل هم داشت!

 

 

 

 

از گره ابروهای غزاله فهمیدم میخواد طلبکارانه چیزی بگه

 

_ بله آقا…

 

سریع طرف غزاله خیز برداشتم

 

دستم رو محکم روی دهنش فشار دادم و نذاشتم حرفش رو ادامه بده

 

همونجور که پشتم به آرمین بود با صدای آرومی گفتم

 

_ هرچی که گفت با من بود دعوامون شده بود

 

_ پس با من نبود؟!

 

دستام می‌لرزید

نمی‌دونستم چطور باید اینو رد میکردم بره

 

_ نه …

 

_ کثیفی لباسش هم به خاطر ماشین من نبود؟

 

انگار که باور نکرده اما میخواست قانعش کنم

 

از اینکه پشتم بهش بود و من رو نشناخته بود نفس راحتی کشیدم

 

_ نه ، بهتره شما تشریف ببرید

 

_ سوار شید تا هرجا هم مسیر باشیم میرسونمتون!

 

دندون هام رو از حرص به هم فشردم تا فشاری که بهم میومد خالی بشه

 

محال بود سوار ماشینش بشم

 

غزاله دستم رو که روی دهنش بود گاز گرفت

 

با صورتی پر از خشم دستم رو عقب کشیدم

 

سریع جلو رفت

 

_ باشه آقا ممنون باهاتون میایم

 

با حرص اعتراض کردم

 

_ نه ما پیاده میریم

 

صدای آمیخته به پوزخند آرمین من رو درجا میخکوب کرد

 

_ سوار ماشین من شدن به اندازه ی پریدن نصف شب از پشت بام خونه ی مردم برای رفتن به اتاقک…

 

نتونستم پشت بهش بمونم

 

بلافاصله وسط حرفش به طرفش چرخیدم

 

 

 

حرفش رو قطع کرد

 

نگاه نافذش صورتم رو نشونه گرفته بود

 

نگاهش به قدری سنگین بود که سر جا خشک شدم

پاهام به هم چسبید

 

بی خود دلم رو خوش کرده بودم

 

این مرد قصدش همین بود که بهم بفهمونه حتی از پشت سر هم من رو شناخته بود!

 

طبق معمول استایل دست در جیب و صورت جذاب و بی روحش رو به روم بود

 

سرتا پام رو برانداز کرد

 

سری تکون داد

 

_ موردی نیست روز خوش!

 

از صدای قدم هاش که داشت دور میشد فهمیدم داره میره

 

چون هنوزم نگاهم همون جایی بود که چند دقیقه قبل آرمین ایستاده و داشت مستقیم بهم نگاه میکرد

 

قلبم یادش رفته بود که کارش خون رسانی به اجزای بدنمه!

 

با سوزشی که توی بازوم پیچید صورتم جمع شد و نگاهم رو از اون نقطه گرفتم

 

_ دیدی چیکار کردی؟ تنها ماشینی که برامون ایستاده بود رو رد کردی رفت

 

با حرص ادامه داد

_ من تو رو میکشم با اون غرور کاذبت! پسرای دانشگاه رو یکی یکی پروندی حالا هم ماشین شانسمون رو

 

دستم رو کشید

 

_ تکون بده اون پاهاتو تا روز اولی آقا عمران رو هم از دست ندادیم

 

بی توجه به حرفای غزاله عمیق بو کشیدم

 

تا شاید ته مونده ی عطر وجود این مرد بی رحم به مشامم برسه!

 

دست خودم نبود

 

ازش وحشت داشتم ، اما اون حسی که توی نوجوونی بهش داشتم هنوزم باهاش دست به گریبان بودم!

 

جوری که گاهی من رو از پا درمیاورد

 

وقتش بود خنجر فرو کنم توی این قلبی که داشت برای نابودگر روحم، میتپید!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x