رمان لاندور پارت ۲۲

4.3
(23)

 

 

***

 

” آرمین ”

 

_ آرمین خان این پرونده ها رو ببریم بایگانی؟

 

_ نه همشونو بذار همینجا

 

_ کار های ساختمون تموم شده و همه چی آماده‌ست فقط مونده استخدام کارمند

 

_ به همشون میرسم تو مرخصی میتونی بری

 

به محض بسته شدن در، پشت میزم نشستم

 

پنج سال در این زمینه توی بهترین دانشگاه آمریکا درس خوندم و حالا وقتش بود ازش استفاده کنم

 

کامپیوتر رو روشن کردم

این دستگاهی که جلوم بود چشم بسته قطعاتش رو میشناختم

 

چه سخت افزار و چه نرم افزار!

 

با کامپیوتری که جلوم بود میتونستم کارهایی فراتر از اون چیزی که بقیه انجام میدادن انجام بدم!

 

لبخند کجی روی لبم نشست

 

حالا قرار بود من خراشه و قطعاتی رو وارد کنم که شاید کسی اسمش هم نشنیده که بتونه دنیای صنعت رو تغییر بده

 

چند سال برنامه نویسی کرده بودم و توی این زمینه هم مهارت داشتم

 

چشمام رو گرداگرد اتاقی چرخوندم که یه روزی پدرم داخلش برای خودش حکم رانی میکرد

 

اون زمان بچه بودم و چیز زیادی یادم نمیومد

 

با یادآوری گذشته دستام مشت شد

 

از شرکت بیرون زدم برای امروز کافی بود

 

قبل از اینکه به طرف ماشینم برم، دوتا دختر که داشتن از شرکت کناری بیرون میومدن توجهم رو جلب کردن

 

یکی مدیا و دیگری دختری که صبح باهاش بود!

 

 

 

یکی از ابروهام بالا پرید و اتفاقات صبح از نظرم گذشت

 

چهره ی ترسیده ی مدیا زمانی که فهمید من از پشت سر هم شناختمش جلوی چشمام بود

 

دست در جیب جلو تر رفتم، هنوز متوجه حضورم نشده بودن

 

با فکری که به ذهنم اومد ترجیح دادم از این به بعد هم متوجه نشن

 

گوشیم رو درآوردم و به مهیار زنگ زدم

 

درهمون حال سوار ماشین شدم و به طرف خونه روندم

 

_ کجایی تو پسر؟ امروز رفتم سراغت میترا خانوم آمار نداد

 

نگاهم بیرون از ماشین به مدیا بود

 

انگار هراسون بود و مدام اطرافش رو چک میکرد

 

_ نیستم یه مدت به خاطر کار رفتم جای دیگه

 

_ به به سلامتی حالا باید بگی؟

 

_ یهویی شد، چیز مهمی نیست

 

مدیا و دوستش جلوتر حرکت کردند

 

ماشین رو به حرکت درآوردم و آروم پشت سرشون رفتم

 

_ اتفاقی بابات رو دیدم داشت از شهر خارج میشد، کجا میرفت؟

 

برای لحظه ای ساکت شد

 

_ چی شد؟

 

_ نمی‌دونم چیکار داشته و کجا میرفته

 

پوزخندی روی لبم نشست، معلوم بود مهیار داشت من رو میپیچوند

 

و من خوب میدونستم چرا!

 

چون اسم خواهرش وسط بود!

 

یادش رفته از بچگی خودم تحریکش میکردم تا نذاره کسی به خواهرش چپ نگاه کنه

 

اون من بودم که وقتی مدیا داشت وسط کوچه با ناز می‌رقصید مهیار رو بلند کردم رفت خواهرش رو جمع کرد و بردش خونه و ادبش کرد

 

حالا همون مهیار داشت خواهرش رو از من مخفی میکرد!

 

اخمام درهم شد

 

خبر نداشت که پدرش خواهر کوچولوش رو سپرده دست من!

 

پوزخندی زدم

رفیق چند ساله ام من رو خر فرض کرده بود!

 

_ الو آرمین چرا ساکت شدی؟

 

تند جواب دادم

 

_ کار دارم

 

بدون اینکه منتظر جواب باشم قطع کردم

 

با همون سرعت کم پشت سر مدیا میرفتم

 

تعجبم از این بود که چرا یه ماشین نمیگیرن و اونهمه راه رو پیاده داشتن میرفتن

 

پام رو روی گاز فشار دادم و به سرعت برق از کنارشون گذشتم

 

اما ایندفعه صدایی نشنیدم

 

معلوم بود مدیا برای اینکه دوباره با من رو به رو نشه دوستش رو ساکت کرده بود

 

از آینه تا جایی که دید داشتم نگاه کردم و ازشون دور شدم

 

جلوی در خونه ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم

 

مکثی کردم و بعد با نگاهی به ساختمونی که مدیا داخلش زندگی میکرد، در ماشین رو قفل کردم

 

لبخند کجی زدم

 

_ منتظرم باش خواهر مهیار!

 

مدیا و دوستش با پای پیاده حداقل نیم ساعت دیگه تو راه بودن

 

داخل رفتم و لباسام رو درآوردم

 

مستقیم زیر دوش آب سرد رفتم

 

توی اوج سرما احساس گرمای شدیدی میکردم

 

 

 

بدون اینکه رطوبت موهام رو خشک کنم لباسم رو پوشیدم

 

پنج دقیقه ای جلوی پنجره ایستادم

 

هوای سرد تنم رو منجمد کرد اما از درونم حرارت بیرون میزد و یخ ها رو ذوب میکرد

 

قبل از اینکه پنجره رو ببندم خواهر مهیار رو دیدم که با دوستش تازه رسیدن دم در

 

پس اون دختره هم باهاش زندگی میکرد

 

گوشیم رو برداشتم و به جاسوسی که اطراف شرکت گذاشته بودم زنگ زدم

 

_ امری باشه آرمین خان

 

_ آمار شرکت بغل دستی رو برام دربیار

 

_ رو چشمم

 

_ می‌خوام بدونم صاحبش کیه چندسال تاسیسه و کارشون چیه

 

_ اوکی

 

گوشی رو توی جیب کتم انداختم و کتم رو پوشیدم

 

از ساختمون بیرون زدم

 

قبل از اینکه سوار ماشین بشم صدای جیغ بلندی از داخل ساختمون مدیا به گوشم رسید

 

قدم های بلندم رو به طرف ساختمون برداشتم

 

با صورتی جمع شده مشتم رو به در کوبیدم

اما کسی در رو باز نکرد

 

صدای جیغ ها پی در پی و شدید شد

 

داد زدم

_ مدیا این در لعنتی رو باز میکنی یا خوردش کنم؟

 

بلافاصله در باز شد و مدیا با چهره ای رنگ پریده جلوم ظاهر شد

 

با اخمای درهم غریدم

 

_ این سر و صداها واسه چیه؟

 

قبل از اینکه چیزی بگه بی حال شد و نزدیک بود بیفته

 

سریع دستم رو زیر کمرش انداختم و به خودم چسبوندمش تا سقوط نکنه

 

 

 

***

 

” مدیا ”

 

با احساس ضعف شدیدی درحالی که چشمام بسته بود دستم رو بالا بردم و گردنم رو ماساژ دادم

 

حس میکردم به تخت چسبیدم و نمی‌تونم تکون بخورم

 

ذهنم درحال جمع آوری اطلاعات بود که چه اتفاقی افتاده و من کجام

 

صدای جیغ غزاله هنوزم توی گوشم بود

 

قطره ی اشک از گوشه ی چشمم چکید

 

به غزاله زنگ زدن و گفتن که مامانش بر اثر اتصال سیم برق، دچار برق گرفتی شده و فوت کرده

 

غزاله از ته دل جیغ میزد و منم روح از تنم جدا شده بود

 

صدای مشتای محکمی که به در کوبیده میشد و به دنبالش صدای آرمین که تهدید کرد در رو می‌شکنه!

 

و منی که هراسون در رو براش باز کردم

 

اما نتونستم روی پام بایستم و ضعف کردم

 

دست آرمین دور کمرم پیچیده شد و نذاشت بیفتم

 

با یادآوری اتفاقی که افتاده بود وحشت زده چشمام رو باز کردم

 

اولین چیزی که جلوی چشمام اومد یک جفت چشم مشکی مردونه ی وحشی با ابروهای درهم بود

 

نگاهم مثل تیغ روی صورتش خراش انداخت و به استایل دست در جیبش رسید!

 

این وسط فقط کابوس اون مرد لعنتی رو کم داشتم

 

_ چیه روح دیدی؟

 

با شنیدن صداش ضعف کردم

 

این کابوس نبود!

 

آرمین توی خونه ی من درست رو به روم بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x