رمان لاندور پارت ۲۳

4.4
(21)

 

 

درست مثل کسی که بهش شوک وارد کردن، کمرم از تخت بلند شد و صاف نشستم

 

حتی نمی‌تونستم نگاهم رو ازش بگیرم

به دیوار تکیه داده بود و مستقیم بهم نگاه میکرد

 

پوزخند روی لبش انگار داشت من رو مسخره میکرد

 

آب دهنم رو قورت دادم تا راه گلوم صاف بشه و بتونم حرف بزنم

 

_ تو … تو اینجا چیکار می‌کنی؟

 

به محض تموم شدن حرفم به طرفم اومد

اما نه اومدن معمولی، انگار میخواست من رو بزنه

 

ناخواسته توی خودم جمع شدم

اما برخلاف تصورتم چند سانتی من ایستاد

 

نفس حبس شده ام رو بیرون دادم

 

به خودم جرات دادم نباید فکر میکرد ازش میترسم.

 

دستام رو محکم روی تشک خوش‌خواب کوبیدم

 

_ به چه حقی اومدی تو اتاق من؟

 

صورتش رو نزدیک تر آورد

نفسش مستقیم صورتم رو نشونه گرفت

 

_ این اجازه رو پدرت از قبل برام صادر کرده

 

 

قلبم فرو ریخت اما ظاهرم این ریزش رو نشون نداد

 

صورتم رو عقب کشیدم

 

_ پدرم نگفت بیا تو اتاق خوابم!

 

چشماش رو ریز کرد

 

دستای مشت شده اش رو دیدم

انگار کم مونده بود مشتش رو بالا بیاره و توی صورتم بکوبه

 

_ حتی قراره امشب پیشت بخوابم تا نترسی!

 

ایندفعه قلبم از حرکت ایستاد

 

این مرد بی رحم میخواست نقش کابوس زنده رو برام اجرا کنه؟!

 

 

سریع بلند شدم

 

_ ممنون که تا الان اینجا کنارم بودی لطف کردی، بهتره الان بری

 

درست سرجای من روی تخت نشست و خیلی ریلکس جواب داد

 

_ دختر کوچولوها پدرشون برای زندگیشون تصمیم میگیره

 

اخمام رو درهم کشیدم

 

قبل از اینکه چیزی بگم

یادم به غزاله افتاد

 

هراسون دور خودم چرخیدم و دستم رو روی سرم گذاشتم

 

_ غزاله! غزاله چه بلایی سرش اومد

 

بی حواس دور اتاق میچرخیدم

 

_ دختر بیچاره حتما از این غم دق کرده

 

به طرف کمد دویدم

مانتویی بیرون کشیدم

 

_ من باید برم حتما زده به کوچه و خیابون

 

بازوم از پشت کشیده شد

 

_ داری چه غلطی می‌کنی؟ میخوای راه بیفتی تو خیابونا؟

 

_ ولم کن آرمین کم کابوس شب و روزم شدی که الآنم داری عذابم میدی؟

 

دستش از روی بازوم برداشته شد

 

ناباور نگاهم کرد و با اخم پرسید

 

_ منظورت چیه از کابوس؟

 

توجهی به حرفش نکردم

 

_ برو کنار میگم اون دختر حالش خوب نبود معلوم نیست کجا رفته

 

مانتو رو روی همون لباسم پوشیدم و به طرف در رفتم

 

راهم رو سد کرد

 

_ برای دوستت ماشین گرفتم مستقیم میبرتش در خونشون تو هیچ جا نمیری!

 

 

 

اشکم رو پاک کردم

 

_ تو کی باشی که بخوای به من دستور بدی؟ برو کنار میگم عوضی

 

به محض تموم شدن حرفم بازوم رو کشید و محکم روی تخت پرتم کرد

 

با دستاش مچ هردو دستم رو به تشک چسبوند

 

صحنه های پنج سال قبل جلوی چشمم زنده شد

 

کنار گوشم غرید

 

_ بتمرگ سرجات و عوضی درونم رو زنده نکن مدیا!

 

زیر فشاری که به مچم وارد کرد داشتم سکته میکردم

 

_ وقتی میگم پدرت تو رو سپرده دست من تو گوشت فرو کن!

 

تند تند خودم رو تکون دادم تا از دستش رها بشم

 

_ پدرم خبر نداره که دخترش رو دست آدم وحشی سپرده

 

_ آره من عوضیم من وحشیم

 

داشتم نفس کم میاوردم

 

_گفته بودم شایعات رو باور کن!

 

نگاهم رو به صورتش کشوندم

 

حس کردم انگار جسمش اونجا بود و روح توی تنش نبود

 

این صحنه رو پنج سال قبل هم دیده بودم

 

وحشت زده جیغ زدم

 

با صدای جیغم انگار به خودش اومد و کنار کشید

 

کلافه دستی لا به لای موهاش فرو کرد

 

انگار سر درگم بود

 

بدون حرف اضافه ای از خونه بیرون زد

 

مات به رفتنش نگاه کردم

 

فکر نمی‌کردم به این آسونی بی‌خیال بشه و بره

 

 

 

دستی به صورتم کشیدم خیس از عرق بود

سردرگم و گیج از رفتار آرمین از تخت پایین اومدم

 

هراسون گوشیم رو برداشتم و به غزاله زنگ زدم اما هرچقدر بوق خورد جواب نداد

 

چه توقعی داشتم؟

با اون حال خرابش همین که سالم برسه خونه هم راضی بودم

 

گوشیم رو برداشتم تا به بابا زنگ بزنم و خبر بدم

 

قبل از اینکه تماس رو اوکی کنم این فکر به ذهنم اومد که بابا فقط به خاطر اینکه با غزاله اینجا بودم اجازه داده بود کار کنم

 

حالا اگه این قضیه رو میفهمید اولین کاری که میکرد من رو برمیگردوند خونه تا تنها نباشم

 

اینهمه تلاش کرده بودم تا بیام سرکار همش دود میشد

 

هرچند که برای فرار از آرمین اومده بودم

و با فرار بیشتر بهش نزدیک شدم

 

نتیجه گرفته بودم فرار بیفایده‌ست

 

و حالا با شروع کارم حس استقلال داشتم و نمی‌تونستم بیخیالش بشم

 

مجبور بودم تا زمانی که غزاله رو به راه بشه و برگرده سکوت کنم

 

همین روز اول کاری این اتفاق شوم افتاد و خبر بد بهش رسید

هیچ کاری از دستم برنمیومد

 

ترجیح دادم خودم رو آروم کنم و برای صبر و آرامش غزاله دعا کنم

 

از اتاق بیرون رفتم

 

شکسته های ظرفایی که غزاله از شدت ناراحتی پرت کرده بود کف سالن پهن بود

 

صدای جیغ و ضجه هاش هنوزم توی گوشم بود و دلم رو ریش ریش میکرد

جارو برداشتم و خورده شیشه ها رو جمع کردم

 

احساس ضعف شدیدی توی معده ام پیچید

ظهر که وقتی اومدیم خونه همه چی به هم ریخت و ناهار نخورده بودم

 

حالا هم وقت شام بود و من غذای آماده نداشتم

 

در یخچالو باز کردم

 

نون و پنیر رو بیرون آوردم و مشغول درست کردن ساندویچ شدم

 

با هزارتا فکر مشغول خوردن شدم

اصلا طعمش رو حس نمی‌کردم فقط برای اینکه معده ام پر بشه داشتم می‌خوردم

 

فکر غزاله که حالا قراره چه بلایی سرش بیاد

فکر کار و همه چی به مغزم فشار میاورد.

 

_ برای منم از همین نون و پنیر ساندویچ بگیر

 

لقمه توی گلوم پیچید!

به سرفه افتادم و جونم بالا اومد تا از گلوم رفت پایین!

 

بقیه ی ساندویچ هم از دستم روی زمین افتاد

 

سرمو چرخوندم

خودش بود، آرمین! دوباره این مرد اومده بود اینجا

 

دستام رو مشت کردم و بلند شدم

 

به دیوار آشپزخونه تکیه داده بود و با خیال راحت مشغول تماشای من بود

 

_ تو به چه حقی اومدی داخل؟ خودم درو قفل کردم

 

تیز نگاهم کرد

 

_ هربار که تکرار کنم این حق رو از کجا گرفتم برات گرون تموم میشه! چون خودت انتخاب کردی یه عوضی مواظبت باشه

 

 

 

عصبی از جا بلند شدم

 

_ عوضی یا هرچیز دیگه که هستی این حق رو نداری که بی خبر مثل دزد بری خونه ای که یه دختر تنهاست

 

نفسای پر حرصم رو محکم بیرون دادم

 

_ پدرم باید بفهمه زده به کاهدون و دخترش رو دست کی سپرده

 

تکیه اش رو از دیوار گرفت و با قدم های بلند به طرفم اومد

 

نزدیک تر که رسید قلبم پایین ریخت

فقط از راه دور می‌تونستم براش کری بخونم

 

نامحسوس خودمو عقب کشیدم

 

صورت ترسیده ام رو از نظر گذروند

 

دسته ای از موهام که توی صورتم بود رو کنار زد

 

_ چرا ترسیدی کوچولو؟ مگه اولین بارته شب تا صبح کنارتم؟

 

چیزی توی گوشم زنگ زد!

این مرد بی رحم داشت گذشته رو یادآوری میکرد

 

_ آره وقتشه پدرت بفهمه!

 

زیرلب زمزمه کردم

 

_ بی رحم!

 

_ نشنیدم! بلندتر بگو

 

_ چه جوری اومدی داخل؟! من درو قفل کرده بودم

 

_ دوستت وقتی داشتم راهیش میکردم بره کلیدش رو بهم داد تا بهت سر بزنم

 

دستش رو توی جیبش فرو کرد

_ منم که آدم دست به خیری هستم واسه ثوابش اومدم

 

دهنم از اینهمه وقاحت بسته شده بود

این مرد روراست داشت من رو مسخره میکرد

 

دستم رو به طرف در دراز کردم

 

_ برو بیرون تا بیخیال آبروم نشدم داد و بیداد راه ننداختم

 

ابرویی بالا انداخت

_ پس دیگه مثل پنج سال قبل آبروت برات مهم نیست؟

 

دوباره نزدیک اومد

 

_خوبه دستم رو باز کردی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x