رمان لاندور پارت ۲۴

4.1
(22)

 

 

فهمیده بودم با با لجبازی باهاش وحشی تر میشه

 

باید از در سازگاری وارد میشدم

 

اشاره ای به نون و پنیر کردم

 

_ بشین حالا که تا اینجا اومدی برات ساندویچ درست کنم

 

درکمال پررویی نشست

 

حتی نگاهش هم طلبکارانه بود

 

کنارش با فاصله نشستم

 

سعی کردم نگاهم بهش نیفته تا قلبم طبل رسواییش رو نکوبه

 

امید داشتم بعد از تموم شدن غذاش بیخیال بشه و بره

 

نون رو پهن کردم و پنیر رو با چاقو روی نون مالیدم

 

_ هنوزم تو کوچه ها میرقصی؟

 

از اینکه خاطرات بچگی من رو به ذهن داشت جا خوردم سرم رو بلند کردم و به صورت مرموزش خیره شدم

 

پنج سال قبل هم توی اتاقش به این موضوع اشاره کرده بود

نمی‌دونستم چرا روی این گزینه کلیک کرده بود

 

_ قبلاً هم بهت گفتم اونوقتا بچه بودم خوشم نمیاد تکرار کنی

 

خیارسبز و گوجه های خورد شده رو نامرتب ریختم روش نون رو پیچیدم

 

انگار نه انگار که حرف منو شنیده بود

تمام طول درست کردن لقمه حرکاتم رو زیر نظر داشت

 

_ بیا اینم لقمه . بخور برو

 

لقمه رو از دستم گرفت

با دوتا گاز به راحتی تمومش کرد

 

_ این لقمه ای که تو گرفتی مورچه هم باهاش سیر نمیشه

 

حیرت زده نگاهش کردم

از میزان پرروییش به ستوه اومده بودم

 

_ پاشو برو خونه ی خودت یه چیزی بخور به من چه اصلا من خودمم از گرسنگی بمیرم غذا درست نمیکنم بخورم حالا واسه یه مرد طلبکار باید لقمه درست کنم

 

مچ دستم رو محکم گرفت

 

_پس بریم بخوابیم!

 

 

 

محکم مچمو از دستش بیرون کشیدم

 

_ من از خونه میرم فکر کردی کی هستی که بتونی شب رو پیش من بخوابی؟

 

بلند شد

 

قبل از اینکه جواب من رو بده گوشیش زنگ خورد

 

با نگاهی به گوشی گفت

 

_ درا رو قفل کن بخواب

 

انگار کسی که بهش زنگ زده بود حواسش رو از من پرت کرده بود

 

نفس راحتی کشیدم بالاخره میخواست بره

 

تماس رو وصل کرد و بیرون رفت

 

صدای بسته شدن در رو شنیدم

نون و پنیرو داخل یخچال گذاشتم

 

به طرف در رفتم تا قفلش کنم

 

دستم روی در موند!

 

قفل شدن این در چه فایده داشت وقتی اونی که نمیخواستم، کلید اینجا رو داشت

 

زیرلب به غزاله بد و بیراه گفتم که سرخود کلید داده دست این مرد

 

درو قفل کردم و به طرف تخت رفتم

 

نیم ساعتی گذشت و هربار با خیال اینکه صدایی می‌شنیدم از تخت پایین میپریدم

 

وسایلم رو گشتم و قفل کتابی که برای کم و زیاد با خودم آورده بودم برداشتم

 

از شانس خوبم پایین در جای قفل داشت

 

درو قفل کردم و برگشتم توی تخت

دیگه از این فکر که ممکنه نصف شب آرمین بیاد داخل خلاص شدم!

 

***

 

” آرمین ”

 

_ فردا اطلاعات رو براتون میارم آرمین خان

 

باید می‌فهمیدم اون شرکتی که مدیا توش کار می‌کنه مال کیه و شغلش چیه

 

_ نه همین حالا چیزایی که میدونی بگو

 

_ شرکت سه سال تاسیسه و صاحبش آقای عمران صفوی …

 

حرفش رو قطع کردم

 

_ یه بار دیگه اسم صاحب شرکت رو بگو

 

_ عمران صفوی!

 

بهت و تعجب به صورتم اومد

 

ناگهانی صدام بالا رفت

 

_ امکان نداره!

 

_ چی شده آرمین خان مشکلی پیش اومده؟

 

حتما تشابه اسمی بود!

 

_ صاحب این شرکت پیره یا جوون؟

 

_ جوونه آقا . میگن اصلا تجربه هم نداشته ولی توی این سه سال یکی رو استخدام کرده همه ی فوت و فنا رو بهش یاد داده

 

حدسم درست بود!

این همون عمران بود که بی خبر از محله رفته بود

 

شب مهمونی از حاج خانوم در موردش پرسیدم ولی از جواب دادن طفره رفت

 

چرا رفتنش رو ازم مخفی کرده بود؟

 

اما نه با عقل و نه با منطق، با هیچکدوم سازگاری نداشت که اون پسر بی کس و کار و بی پول در عرض دو سال اولی که من نبودم به جاه و مقام این‌چنینی رسیده باشه!

 

 

 

حس میکردم یه جای کار میلنگه

الان سه ساله شرکت داره و برای خودش کسی شده

 

چرا بی خبر از اهالی محل اومده اینجا و کار راه انداخته؟

 

اهالی اون محل کم بهش خوبی نکرده بودن

 

نمونه ی بارزش حاج خانوم که حتی اگه دوتا لقمه تو خونه داشتیم باید یکیش رو برای این پسره میبرد

 

همیشه بهش سر میزد تا چیزی کم و کاست نداشته باشه

 

همیشه می‌گفت تنهاس بی کس و کاره خدا رو خوش نمیاد چشممون رو روش ببندیم

 

حتی گاهی من از محبت بیش از حدش به عمران حالم به هم میخورد

 

پوزخندی زدم

 

مادر ساده ی من خبر نداشت همونی که براش دل می‌وزونده حالا بی‌خبر چه دم و دستگاهی به هم زده!

 

_ امر دیگه ای نداری آرمین خان؟

 

_ آمار کار اون دختره مدیا فرخی رو درآوردی؟

 

_ متأسفانه این رو نتونستم بفهمم کسی اطلاعی درموردش نداشت

 

اخمام درهم شد

_ مشخصات همه ی کارمنداشون باید ثبت شده باشه

 

_ من نتونستم چیزی پیدا کنم

 

_ مشکلی نیست

 

بدون حرف اضافه ای تماس رو قطع کردم

 

هک کردن اطلاعات شرکتش برام کاری نداشت اما نمی‌خواستم تا حد ممکن این کارو بکنم!

 

مدیا شب اولی بود که تنها میموند

 

لبخند کجی روی لبم نشست.

 

_ پدرت تو رو سپرده دست من ولی داداشت خبر نداره!

 

 

 

***

 

” مدیا ”

 

خمیازه کشون از تخت پایین اومدم

 

شب تا صبح خواب عمیق به چشمم نیومد

خواب مرگ بود برام

 

از طرفی صدای جیغ های غزاله و از طرف دیگه کابوس های اون جذاب عوضی رهام نمیکردن.

 

دست و صورتمو شستم و بدون اینکه به فکر صبحونه باشم کیفم رو برداشتم

 

مجبور بودم بدون غزاله برم سرکار

 

روز قبل عمران شخصا اطلاعات شرکت رو داده بود دستم و هزار بار تاکید کرده بود که چون هم محله ای بودیم بهم اعتماد کرده!

 

نمی‌دونستم اینهمه تأکید برای چیه فوقش کم و زیاد میشد خودم اخراج میشدم

 

بیسکوتی توی کیفم انداختم تا وقتی لب مرز ضعف کردن رسیدم بخورم

 

همونجور که سعی داشتم با کلید، قفل کتابی رو باز کنم گوشیم زنگ خورد

 

اسم مامان روی صفحه افتاده بود

 

گوشی رو جواب دادم و سعی کردم عادی رفتار کنم

 

_ سلام مامان

 

_ سلام عزیزم خوبی؟ تازه بیدار شدی؟

 

_ نه الآن دارم میرم شرکت دیگه

 

_ تنهایی مگه؟ غزاله کجاست؟

 

_نه نه تنها نیستم غزاله تو کوچه منتظرمه

 

_ مواظب خودت باش خواستم قبل از اینکه بری شرکت رنگ بزنم حالتو بپرسم تا اونجا که رفتی دیگه مزاحمت نشم

 

_ ممنون مامان، کاری نداری؟ من داره دیرم میشه

 

_ گوشی بده غزاله باید یه چیزی بهش بگم

 

آب دهنم توی گلوم پیچید و به سرفه افتادم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

این رمان چندروز یبار پارت گذاری میشه ؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x