رمان لاندور پارت ۳۰

4.5
(22)

 

 

 

حدس زدم که گند زده باشن!

کنترل صدام دست خودم نبود

 

_ وای به حالتون توی دریافت پروژه مشکلی پیش اومده باشه

 

_ آرمین خان…

 

وسط حرفش گوشی رو پرت کردم روی زمین

 

لباسامو پوشیدم و با آتیشی که درونم فعال شده بود به طرف شرکت روندم

 

به محض ورودم داد زدم

 

_ سلیمی!

 

سلیمی و اون چند نفری که باهاش رفته بودن تا قطعات رو تحویل بگیرن به طرفم اومدن

 

سلیمی خودش رو جلوی پام انداخت

 

_ آرمین خان ما رو ببخشید بخدا ما کارمونو انجام دادیم

 

خم شدم یقه‌شو گرفتم و از روی زمین بلندش کردم

 

_ جون بکن سلیمی تا همینجا یه تیر خلاصت نکردم

 

وحشت زده به حرف اومد

 

_ آقا ما رفتیم اونجا ولی قطعات رو نیاوردن. من باهاشون تماس گرفتم گفتن که شما بهشون ایمیل زدین و روز تحویل قطعات رو جلو انداختین اونا قطعات رو دیروز تحویل دادن

 

خون جلوی چشمامو گرفته بود

 

مشت محکمم توی دهن سلیمی فرود اومد و با آخ بلندی پهن زمین شد

 

_ کدوم یکی از شما چنین غلطی کرده؟

 

صدای فریادم کل شرکت رو لرزوند

کارمندا همشون جمع شدن

 

_ کی جرات کرده بدون اطلاع من قطعات رو تحویل بگیره؟

 

سلیمی دوباره بلند شد خون دهنش رو پاک کرد

 

_ آروم باشین آرمین خان توی شرکت هیچکس جز خودتون از جزئیات اون قرارداد خبر نداشتن. اونا گفتن کسایی با مشخصات خودتون اومدن و تحویل گرفتن

 

دوباره یقه اش رو گرفتم و به دیوار چسبوندمش

 

دستم رفت پشت سرم و اسلحه ای که همیشه باهام بود رو درآوردم و روی پیشونیش گذاشتم

 

صدای جیغ چندتا از زنهایی که اونجا بودن بالا رفت

 

 

 

 

_ منظورت اینه خودم گند زدم به کارای خودم؟ میخوای اینو بگی؟؟

 

_ آرمین خان تو رو خدا بذارید دنبال مقصر بگردیم

 

اسلحه رو ترک پیشونیش فشار دادم

 

حالت تهاجمی به وجودم اومده و کنترلش دست خودم نبود

 

تا وقتی یکی رو این وسط ساقط نمی‌کردم آروم نمیگرفتم

 

_ دهنتو ببند مرتیکه تا همین امروز کسی نمیدونست کی و کجا قرار داریم تک تک کامپیوتر های شرکت باید بررسی بشن

 

_ آقا اگه فکر میکنید تقصیر منه، منو بکشید

 

به سختی عقب کشیدم اون لحظه کنترل خشمم برام مثل جون دادن بود

 

حس میکردم از شدت عصبانیت رگهای پیشونیم درحال بیرون زدن بود

 

سر درد شدیدی به سراغم اومد

 

اسلحه از دستم افتاد و دستمو محکم به سرم فشار دادم

 

با صدای بلند فریاد زدم

 

چند نفر به طرفم اومدن

 

_ آقا چی شد؟ تو رو خدا آروم باشین بیاین اینجا براتون قرص مسکن بیاریم

 

دستشونو پس زدم و به طرف اتاقم رفتم

 

دستمو محکم پشت محتویات میز زدم همشون پخش زمین شدن

 

کشو رو باز کردم و زاپاس قرصایی که اونجا گذاشته بودم رو درآوردم

 

دوتاشو بالا انداختم و بطری آب رو سر کشیدم

 

به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم

خشم درونم بیداد میکرد

 

مشتامو پی در پی به دیوار کوبیدم

جاری شدن خون بین انگشتام حس کردم

 

تا وقتی خونی ریخته نمیشد آروم شدن من محال بود!

 

 

 

 

با همون سر درد و خشم کامپیوتر رو روشن کردم

 

باید می‌فهمیدم کدوم حروم زاده ای از سپر امنیتی من رد شده و اطلاعاتمو هک کرده

 

چند دقیقه ای بررسی کردم

حدسم درست بود و یکی وارد اطلاعات شرکت شده بود

 

اطلاعاتش رو برداشتم تا بررسی کنم و بفهمم کی بوده

 

اونوقت میدونستم چطور دنیا رو دور سرش بچرخونم!

 

با چندتا جست‌وجوی ساده اطلاعات مربوط به اون حساب رو هک کردم

 

با اخمای درهم به نتیجه خیره شدم

 

شرکت عمران صفوی!

 

این مرتیکه ی تازه به دوران رسیده از سپر امنیتی من رد شده بود؟

 

رد شدن از اون سپر غیرممکن بود!

 

مگر اینکه کسی رمز ورودش رو بلد باشه که اونم محال بود چون فقط خودم رمز رو میدونستم!

 

چندتا ضربه به پیشونیم زدم تا یادم بیاد کی و کجا رمزمو وارد کردم که کسی دیده باشه!

 

تنها کسی که جلوش رمزم رو وارد کرده بودم… مدیا بود!

 

دستمو مشت کردم و به پیشونیم کوبیدم

 

چطور ممکن بود این دختر بازم به حریم من وارد شده باشه!

 

پنج سال قبل براش درس نشده بود حالا هم تکرارش کرد!

 

پوزخندی زدم و از جا بلند شدم

_ حالا باید جزوی از حریمم بشی خواهر مهیار!

 

 

 

 

آخرین چیزی که روی میز مونده بود گلدون شیشه ای بود

 

برداشتم و محکم به دیوار کوبیدم

 

خشم غیرقابل انکاری درونم شعله میکشید!

 

_ چطور تونستی یه بیگانه رو به حریم خصوصی من راه بدی!

 

مشتمو چند بار روی میز کوبیدم

 

_مدیا بد کردی!

 

از شرکت بیرون زدم

 

با دیدن چراغونی و کسایی که با جعبه ی شیرینی وارد شرکت صفوی میشدن خشمم هزار برابر شد

 

تقریبا همه ی مدیران شرکت‌ها رو دعوت کرده بود به جز من!

 

دلیلش واضح بود

 

اون آذین بندی شرکتش به خاطر دزدیدن زحمتای من بود!

 

لعنتی به خاطر دزدیدن قطعات من جشن گرفته بود

 

اون شرکت رو به ماتم کده تبدیل میکنم

 

سوار ماشین شدم و برگشتم خونه

 

جلوی پنجره ایستادم و مستقیم به ساختمون مدیا خیره شدم

 

پوزخندی زدم

 

_ گفته بودم دعا کن اوج خشمم رو نبینی

 

گوشیمو برداشتم و به حاج خانوم زنگ زدم

 

_ چه عجب چشم ما به تماست روشن شد آرمین

 

دست مشت شده ام رو به سختی داخل جیبم فرو کردم

 

_ دارم میام خونه حاج خانوم

 

_ خوش اومدی پسرم ولی چرا اینقدر یهویی؟

 

پوزخندی زدم

 

_ وقتشه واسه پسرت آستین بالا بزنی

 

پیدا بود حاج خانوم شوک زده شد که چند لحظه چیزی نگفت

 

بعد از چند دقیقه صدای کل کشیدنش توی گوشم پیچید

 

**

 

” مدیا ”

 

_ بردارید خانوم. امروز آقای صفوی چنان خوشحالن که دارن سور میدن

 

شیرینی های روغنی بهم چشمک میزد

 

دوتاشو باهم برداشتم

 

بعد از اون موفقیت بزرگم باید دهنمو شیرین میکردم

 

عمران میکروفن برداشت و از همه به خاطر حضورشون تشکر کرد

 

و اعلام کرد که قطعاتی به دست آورده که می‌تونه دنیای صنعت رو متحول کنه

 

ذهنم به طرف آرمین پر کشید

 

حتما تا الان فهمیده بود که قطعات رو یکی دیگه تحویل گرفته

 

تصمیم داشتم از اینجا مرخصی بگیرم و مستقیم برگردم خونه ی بابام و چند هفته نیام شرکت تا آبها از آسیاب بیفته

 

مسلما آرمین ردشو میزد و میفهمید کار شرکت عمران بوده

 

من یه مدت نباید آفتابی میشدم تا هر درگیری هست بین عمران و آرمین باشه وقتی تموم شد برگردم

 

هردوتا شیرینی رو باهم خوردم

بعد از تموم شدن جشن مستقیم به طرف اتاق عمران رفتم.

 

در اتاق رو زدم و بعد از اجازه ی ورودش وارد شدم

_ مشکلی پیش اومده؟

 

_ مرخصی دوهفته ای میخوام

 

عمران تعجب کرد

 

_ چرا اینقدر زیاد؟ تازه به وجودت تو شرکت نیاز پیدا کردیم

 

_ یک ماهه بدون وقفه اینجام خانواده ام اصرار دارن یه مرخصی داشته باشم بعد برگردم

 

سری تکون داد

 

_ با اینکه موافق نیستم اما به خاطر کار بزرگی که برام انجام دادی برگ مرخصیتو امضا میکنم

 

 

خیالم راحت شد و تشکر کردم

 

عمران برگه مرخصی رو امضا کرد

_ حسابتو چک کن حقوقت با اضافه حقوق و شیرینی که قولشو داده بودم واریز شده برات

 

حس خوشحالیم بیشتر شد

این اولین حقوق و اولین موفقیتم بود

 

برگ مرخصیم رو به طرفم گرفت

 

_ خوش بگذره

 

معلوم بود که خوش می‌گذشت با این موفقیت

 

_ مرسی

 

قبل از اینکه از در بیرون برم صدام زد

 

_مدی… ببخشید! خانوم فرخی …

 

با اخم به طرفش برگشتم

 

_ بله

 

_ بازم ممنون. به خاطر زحمتایی که کشیدی شرکت ما خیلی پیشرفت میکنه

 

_ وظیفه‌م بوده

 

بدون حرف اضافه ای از شرکت بیرون زدم

 

مسلما تا الان آرمین فهمیده بود چه اتفاقی افتاده باید وسایلمو جمع میکردم و مستقیم میرفتم خونه!

 

و اصرار مامان برای اینکه مرخصی بگیرم دلیل موجهی برای موندنم بود

 

مسیر شرکت تا خونه رو تند تند راه رفتم

 

حتی گاهی می ایستادم و از شدت هیجان نفس عمیق می‌کشیدم و بعد به راهم ادامه میدادم

 

جلوی خونه که رسیدم حسی مجبورم کرد سرمو به طرف ساختمون آرمین بچرخونم

 

ماشینش در خونه نبود

 

نمی‌دونستم واکنشش از اینکه قراردادش خراب شده چی میتونست باشه!

 

ناخواسته حرفش توی ذهنم اکو شد

 

«کسی که وارد حریم من میشه بیگانه‌ست و باید از بین بره مگر اینکه جزوی از حریمم بشه»

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x