رمان لاوندر پارت ۳۲

4.5
(28)

 

 

 

تشت لباسا رو برداشتم و به طرف پشت بوم رفتم

 

کمی سنگین بود

 

_ مدیا بیا فقط لباسای خودتو ببر بقیشو بذار خودم میبرم سنگینه

 

از خدا خواسته برگشتم و فقط لباسهای خودمو برداشتم

 

_ حواست باشه لباس زیرات رو روسری پهن کن تابلو نباشه

 

_ باشه مامان

 

با تشت لباسام تند تند از پله ها بالا رفتم

 

سعی کردم به گذشته فکر نکنم هرچند که از گوشه و کنار مغزم بیرون میزد

 

مامان طناب رو لب پشت بوم بسته بود

 

با فاصله ایستادم

 

تند تند لباسا رو پهن کردم و با گیره محکمشون کردم تا باد نبرتشون

 

تشت لباسا رو با پام هول دادم تا بکشمش این طرف، ناگهانی پام رفت زیرش و سرش کج شد

 

سریع با دستم گرفتم تا لباسا نیفته توی کوچه

 

مشغول پهن کردن بقیه ی لباسا شدم

 

_ لباس زیرت افتاده پایین!

 

با شنیدن صدای یه مرد آشنا اونم از توی کوچه، دستم همونجور روی لباسا خشک شد

 

انگار برق بهم وصل شد

 

نگاهمو پایین کشیدم و روی صحنه ی غیرقابل باور رو به روم خیره موند!

 

آرمین با همون ژست همیشگی و پوزخندی که از همون فاصله هم روی لبش قابل مشاهده بود ، در حالی که به ماشین براق مشکی رنگش تکیه داده بود، خیره بهم نگاه میکرد

 

با دیدن این صحنه هول شدم و چندتا دیگه از لباسا هم از دستم پایین افتاد!

 

 

 

 

 

 

من از اونجا فرار کرده بودم تا با آرمین رو به رو نشم بی خبر از اینکه قرار بود اینجا باهاش ملاقات کنم

 

اصلا انگار فرار کردن از دست این بشر غیرممکن بود!

 

دستشو بالا آورد و سیگاری که توی دستش بود رو به لبش رسوند

 

پک محکمی بهش زد و دودش رو بیرون داد

 

نمی‌دونستم سیگار هم می‌کشه

 

هربار یه چیز جدید ازش می‌دیدم و بیشتر می‌فهمیدم که هیچی درموردش نمی‌دونم!

 

با دیدن لباس زیر قرمز رنگم که توی کوچه افتاده بود چنگی به صورتم زدم

 

آبروی نداشته ام جلوش رفت!

 

با همون ژست از ماشینش فاصله گرفت و به طرف لباسم رفت

 

_ به لباسای من دست نزن!

 

نگاه فرحناز خانم رو از دوتا پشت بوم اون طرف تر حس کردم

 

_ چی شده مدیا؟

 

اگه اینجوری آبروم نمیرفت، حالا فرحناز آبرومو میبرد

 

_ چیزی نیست فرحناز خانم با خودم بودم

 

فرحناز دیگه چیزی نگفت و از پشت بوم پایین رفت

 

آرمین خم شد و لباسامو از روی زمین برداشت

 

 

با دیدن لباس زیرم تو دستش کل تنم از خجالت آب شد

 

از ترس اینکه کسی صدامو بشنوه مجبور بودم آروم حرف بزنم

 

_ اگه با مهیار کار داری خونه نیست

 

بی توجه به حرف من، لباسا رو بالا گرفت

 

_ اینا رو دیگه نپوش کثیف شده!

 

از شدت شرم لبمو به دندون کشیدم

 

 

 

 

میدونستم اگه اعتراض کنم قضیه ی پنج سال قبل رو به رخم میکشه!

 

بقیه ی لباسا رو همونجا رها کردم و تند تند از پله ها پایین دویدم

 

انگار این پله ها طلسم شده بود هربار که ازش بالا میومدم تهش کارم به آرمین ختم میشد

 

این مرد قصد کرده بود منو نابود کنه

 

مامان هنوز داشت لباس می‌شست

 

به طرف در حیاط دویدم

 

_ مدیا کجا میری با اون عجله؟ لباسا رو پهن کردی؟

 

_ الان برمی‌گردم مامان

 

نفس زنان خودمو توی کوچه انداختم و به آرمین نزدیک شدم

 

_ چرا اومدی اینجا؟ اینجا که دیگه پدرم منو نسپرده دستت

 

نگاه نافذش رو توی صورتم چرخوند

خونسرد پکی به سیگارش زد

 

لباس زیرمو بالا آورد

 

_ نیاز نبود اینهمه راه بیای چون خودم داشتم میاوردم برات

 

_ مدیا تو چرا…

 

حرف مامان نصفه قطع شد

 

وحشت زده نگاهمو چرخوندم و روی دهن نیمه باز مامان متوقف شدم

 

دستمو وسط پیشونیم کوبیدم

مامان لباس زیر منو تو دست آرمین دیده بود!

 

نفهمیدم چطور شیرجه زدم و لباسو از دستش کشیدم و پشتم پنهان کردم

 

مامان درحالی که لبشو از خجالت گاز گرفته بود با چشماش برام خط و نشون میکشید.

 

 

 

 

از شدت خجالت دعا میکردم کاش زمین دهن باز میکرد و منو می‌بلعید

 

اما آرمین انگار نه انگار که اتفاقی افتاده با خیال راحت به ماشینش تکیه داده بود

 

مامان جلو اومد و بازوم رو کشید و کنار گوشم غرید

 

_ برو داخل تا بیام دختر!

 

نمی‌تونستم برم!

میترسیدم آرمین چیزی به مامانم بگه

 

مامان با اخمای درهم نگاهم کرد

 

همون جور که لباسامو پشت سرم قایم کرده بودم داخل حیاط رفتم

 

نتونستم از در فاصله بگیرم

چشممو به سوراخ ریزی که روی در بود چسبوندم

 

مامان با شرمندگی رو به آرمین گفت

 

_ تو رو خدا ببخشید این دختر یه کم سر به هواست. با مهیار کار داری پسرم؟

 

آرمین از ماشین فاصله گرفت و به مامان نزدیک شد

 

_ آقا کاووس خونه‌ست؟

 

قلبم تند تند به قفسه ی سینه ام میکوبید

 

مامان متعجب جواب داد

 

_ الان خونه نیست اما شب میاد

 

آرمین دوباره دستشو توی جیبش فرو کرد

 

_ پس شب میام

 

_ کار ضروری داری پسرم؟

 

حس کردم نگاه آرمین به طرف در کشیده شد

 

_ خیره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x