رمان لاوندر پارت ۳۸

4.4
(23)

 

 

 

 

مهیار با همون جدیت جواب داد

 

_ مدیا باید فکر کنه جوابش رو خودم بهتون اطلاع میدم

 

و باز هم دستای آرمین که مشت شد و توی جیبش رفت

 

به معنای واقعی کلمه از اینکه به آرمین گفته بودم مهیار مخالفه، پشیمون شدم

 

به هرحال اونا رفیق بودن و می‌ترسیدم با این حرف من کینه بینشون به وجود بیاد

 

آرمین بدون اعتراض بلند شد

 

_ بریم حاج خانم

 

مات موندم

فکر نمی‌کردم سکوت کنه

 

معلوم بود به خاطر حرف مهیار چیزی نگفت!

 

میترا بلند شد

 

آرمین اول نیم نگاهی به من انداخت و بعد رو به بابا گفت

 

_ منتظر جوابتون میمونم

 

بابا بلند شد و باهاش دست داد

 

_ هرچی خیره پیش میاد

 

آرمین به طرف در رفت

 

مهیار صداش زد

 

_ نمی‌خوای با رفیقت خداحافظی کنی؟

 

آرمین بدون اینکه به طرفش برگرده جواب داد

 

_ خداحافظ!

 

رفتارش با مهیار صد و هشتاد درجه عوض شده بود

 

جرات نکردم تا دم در باهاشون برم

نخواستم یه بار دیگه با آرمین تنها بشم

 

فعلا باید از این فرصتی که مهیار برام درست کرده بود استفاده میکردم تا یه تصمیم درست بگیرم

 

تا دیدم کسی حواسش به من نیست، به طرف اتاق پا تند کردم

 

_ مدیا صبر کن کارت دارم!

 

 

 

 

با شنیدن صدای بابا عقب‌گرد کردم

 

مامان و مهیار با آرمین و مادرش رفته بودن توی حیاط و من و بابا تنها شده بودیم

 

با نگاهی که سعی میکردم ازش بدزدم بهش نزدیک شدم و روی مبل کنارش نشستم

 

_ بله بابا

 

بابا نگاهش مستقیم به صورتم بود

 

_ اونجا جلوی خودشون نمی‌تونستم یه سری حرفا رو بهت بزنم

 

فنجون چای یخ شده رو برداشت

 

_ بذار چای تازه بیارم بابا

 

دستشو بالا آورد

 

_ نه می‌خوام این بار چای سرد بخورم

 

کمی از چای رو مزه مزه کرد و ادامه داد

 

_ درسته که آرمین مورد تایید منه و حقیقتش از اینکه بشه دامادم احساس رضایت دارم اما…

 

بقیه ی چای رو یکجا سر کشید

 

_ حتی اگه از نظر من و بقیه این پسر یه الگو باشه ، ربطی به نظر تو نداره تو اگه درصدی ازش خوشت نمیاد و حس می‌کنی نمیتونی با ملاک های اصلی ذهنت تطابقش بدی

 

مکثی کرد و با نگاهی دقیق به چشمام ادامه داد

 

_ نیاز نیست اذیت بشی خودم جواب منفی میدم و تمومش میکنم

 

با بغض و اشکی که دیدم رو تار کرده بود به صورت مهربون بابا خیره شدم

 

_ از طرفی تو سنی نداری تازه بیست ساله شدی و تازه وارد کار و پیشرفت شدی شاید ازدواج مانع پیشرفتت بشه

 

این حمایت و پشتیبانیش منو بیشتر از قبل از خودم شرمنده کرد

 

_ خواستم بدونی هیچوقت برای ازدواجت عجله ای نیست هرکس هرچیزی بگه مهم نیست! تو باباتو داری پس نگران هیچ چیز نباش و اگه دلت راضی نیست همین حالا بهم بگو

 

اگه جواب منفی میدادم و آرمین جور دیگه سعی میکرد منو بدست بیاره هیچوقت نمی‌تونستم تو صورت بابا نگاه کنم

 

 

 

 

 

 

 

***

 

” آرمین ”

 

مشتمو محکم به دیوار کوبیدم تا جایی که گرمی خون رو لا به لای انگشتام حس کردم

 

_ خواهرتو مناسب من ندونستی؟!

 

صدای خنده ی دردناکم توی فضای اتاقک پیچید!

 

_ گفته بودی من وحشیم!

 

این اتاقک اگه پنجره داشت تا الان هزار بار شکسته بود!

 

و شاید دلیل پناه بردنم به این اتاقک به خاطر این بود که صدا زیاد به بیرون درز نمی‌کرد!

 

جلوی آینه ایستادم

چشمام قرمز بود!

 

ایندفعه مشتم وسط آینه فرود اومد

 

اما این آینه سخت جون تر از این حرفا بود که با ضربه ی من بشکنه!

 

خواب با چشمای من بیگانه بود

 

تا الان سعی کردم اونی نباشم که درموردم فکر میکنن

 

اما باید همونی میشدم که بودم!

 

بی رحم

 

وحشی

 

و شاید قاتل!

 

_ لعنتی تو رفیق من بودی!

 

پوزخندی زدم و ادامه دادم

 

_ ولی خواهرت مال منه! حتی اگه هیچکس راضی نباشه با روش خودم بدستش میارم

 

 

 

هوا کاملا روشن شده بود

 

آخرین نخ سیگارم رو توی جاسیگاری له کردم و از اتاق بیرون زدم

 

حاج خانم از در حیاط داخل اومد

 

با ابروهای گره کرده نگاهش کردم

 

هول شد و نون توی دستش رو بالا آورد

 

_ رفته بودم نون بخرم

 

من ازش توضیح نخواسته بودم اما هربار همین حرفو میزد

 

_ هر روز لازم نیست نون تازه بگیری یه روز بیشتر بگیر تا روزای دیگه لازم نباشه صبح زود بیرون بری

 

_ اینم شده برام یه عادت!

 

بی حرف داخل آشپزخونه رفتم

میز صبحونه رو چید

 

بی هدف قاشق رو توی فنجون چای چرخوندم

 

_ چرا جواب ندادن؟

 

حاج خانم از این حرفم جا خورد

 

_ جواب چی؟

 

قاشق رو توی فنجون رها کردم

 

_ خواستگاری!

 

لبخند عمیقی روی لبش نشست

 

_ پدر عاشقی بسوزه! تازه صبح شده جواب هم میدن بالاخره

 

تابی به گردنش داد

 

_ نمی‌دونم مدیا چی میخواد که ناز می‌کنه من که می‌دونم تهش قبول می‌کنه از خداشم باشه

 

_ می‌دونی که از حرفهای خاله زنکی خوشم نمیاد فقط جواب می‌خوام

 

دلخور جواب داد

 

_ امروز میرم خونه‌شون جواب بگیرم

 

_ خوبه!

 

_ ولی هنوزم باورم نمیشه تو یکیو انتخاب کردی اینهمه وقت دلت پیش مدیا بود و حتی به منم نگفته بودی

 

بی‌توجه به حرفش از جا بلند شدم

_ میرم اتاقک یه سری کار دارم جواب مثبتشو برام بیار

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x