رمان لاوندر پارت ۴۰

4.5
(30)

 

***

 

_ هیچ کس رو نمیشه از روی ظاهرش شناخت!

 

سعی کردم نگاهمو از مهیار بدزدم

 

_ من هروقت سخت گیری بهت کردم به خاطر خودت بوده نخواستم کسی بتونه اسمتو بیاره

 

ولی برادر من نمی‌فهمید که گاهی همون سخت گیری بدتر رسوایی به بار میاره

 

_ ببین مدیا نخواستم یه چیزایی رو جلوی بابا بگم به حرمت رفاقتم با آرمین!

 

نفسشو محکم بیرون داد و ادامه داد

 

_ رک و راست بهت بگم من با آرمین رفیق بودم نگاه به ظاهرش نکن که ایده آله مهم روح و روانشه که آروم نیست

 

روح و روان منم آروم نبود!

 

کابوس های بی پایانم که دلیلش همین آرمین بود

 

_ هیچوقت در مورد خودش باهام حرف نزد اما من با چشم دیدم حتی به خاطر یه دعوای ساده طرف رو تا حد مرگ زد

 

مکثی کرد و ادامه داد

 

_ جوری که تهش میخواست اونو بکشه انگار روح از تنش جدا شده بود و داد و فریادای ما رو نمی‌ شنید

 

ناباور به حرفهای مهیار گوش میدادم

 

_ حتی بعداً که بهش گفتیم داشتی طرف رو میکشتی یادش نمیومد!

 

مات موندم

منم این صحنه رو باهاش تجربه کرده بودم

 

 

 

 

 

با تردید پرسیدم

 

_ دعوا به خاطر چی بود؟

 

اخماش درهم شد

 

_ اونش زیاد مهم نیست فقط خواستم بدونی تعادل روانی نداره

 

با تردید پرسیدم

 

_ یعنی میخوای بگی شایعات پشت سرش درسته؟

 

سری تکون داد

 

_ این پسر مرموزتر از اونیه که بشه ازش سر درآورد

 

بلند شد و به طرف در رفت

 

_ میرم بیرون امیدوارم تصمیمت عقلانی باشه و باعث عذاب خانواده ات نشه

 

با رفتن مهیار، روی تخت رها شدم

 

حرفاش منو به فکر واداشته بود

 

_ مدیا بیا بیرون! آرمین نیم ساعته نشسته

 

موهای آزاد و رژ قرمز!

 

همه چیز مثل زمانی بود که وسط کوچه واسه بچه ها می‌رقصیدم و آرمین از دور تماشا میکرد

 

در اتاق رو باز کردم

 

مامان با دیدنم لبخندش عمیق‌تر شد

 

_ باید برات اسپند دود کنم! چشم حسود از دخترم دور

 

بی حس دنبالش راه افتادم

 

نمی‌دونستم این آینده ای که قرار بود برای خودم رقم بزنم چه چیزایی در انتظارمه

 

فقط اینو میدونستم که تحت هر شرایطی نتونستم بی‌خیال این مرد بی رحم بشم

 

 

 

با صدای آرومی سلام کردم

 

سنگینی نگاهش آرمین رو حس کردم اما نتونستم نگاهش کنم

 

کنجکاوی و نگرانی از نگاه مهیار و بابا بیداد میکرد

 

کنار مامان نشستم و به رو به رو خیره شدم

 

بابا سکوت رو شکست

 

_ دخترم تا الان دیگه باید فکراتو کرده باشی آرمین خان برای جواب اومده

 

چهره تک تکشون رو از نظر گذروندم

 

هیچکدومشون به اندازه ی مامان هیجان نداشتن!

 

برای لحظه ای نگاهم روی آرمین ثابت موند

 

مثل عقاب تیز چنگال نگاهمو غافلگیر کرد

 

یک پاشو روی پای اونیکی انداخت

 

سیگاری درآورد و گوشه ی لبش گذاشت

 

با فندک روشن کرد و بعد از پک اول، دودش رو محکم بیرون داد

 

بابا با تعجب و اخم به سیگار کشیدن آرمین نگاه کرد

 

انگار اولین بار بود میدید که آرمین سیگار میکشه

 

آرمین بی توجه سیگار رو بین دو انگشتش گرفت

 

در هر حال جذابیتش به قدری چشمگیر بود که کنترل چشمام از دستم خارج میشد!

 

_ شاید لازم باشه یه بار دیگه بگم! من به دخترتون علاقه‌مندم و ازتون خواستگاریش میکنم

 

با هر کلمه از حرفاش نفسم توی سینه حبس میشد و به سختی از لا به لای تارهای صوتی حنجره‌م بیرون کشیده میشد

 

با همون غرور و جدیت پک دیگه ای به سیگارش زد

 

_ خوشبختی دخترتون با من تضمین شده‌ست جناب فرخی!

 

_ جواب من مثبته!

 

به محض تموم شدن حرفم، سیگار آرمین که تازه گوشه ی لبش گذاشته بود کف دستش افتاد

 

همونجور که سیگار روشن بود و دود ازش بیرون می‌زد، دستشو مشت کرد

 

 

 

 

 

حس کردم از سوزش دستش صورتش چین ریزی افتاد

 

انگار بیشتر خودشو برای شنیدن جواب منفی آماده کرده بود

 

حالا با شنیدن جواب مثبت، شوک زده شده بود!

 

چنان خیره بهم نگاه میکرد که از خجالت نزدیک بود پس بیفتم

 

مهیار بلافاصله بلند شد و با نگاه عمیقی بهم، با اخمای درهم غرید

 

_ مبارکه!

 

این حرفش از صدتا فحش بدتر بود

 

منتظر حرف دیگه ای نموند و از خونه بیرون زد

 

حتی اونم انتظار جواب منفی داشت

 

بابا اما به تصمیمم احترام گذاشت و سرشو تکونی داد

 

مامان با عجله ظرف شیرینی رو برداشت تک تک جلومون گرفت و خواست که دهنمون رو شیرین کنیم

 

میدونستم به سختی جلوی خودش رو گرفته تا کل نکشه

 

وقتی شیرینی رو جلوی آرمین گرفت، آرمین مشتش رو باز کرد و فیلتر پودر شده ی سیگارش رو توی بشقاب ریخت

 

_ اهل شیرینی نیستم!

 

مامان آروم کنار رفت و شیرینی رو به طرف من آورد

 

یدونه برداشتم و بلافاصله توی دهنم گذاشتم

 

 

_ همین فردا عاقد میارم تو خونه عقد کنیم

 

با این حرف آرمین شیرینی پرید توی گلوم و به سرفه افتادم

 

نمی‌دونستم چی توی ذهنش میگذشت و چرا برای عقد اینقدر عجله داشت

 

_ اینو بگیر مدیا

 

با دیدن لیوان آبی که مامان به طرفم گرفته بود دستمو جلو بردم و ازش گرفتم

 

به سختی یه قلپ ازش خوردم تا راه گلوم باز بشه

 

اما جای شیرینی که توی گلوم پیچیده بود هنوز می‌سوخت

 

بابا جواب آرمین رو داد

 

_ چرا به این زودی آرمین خان؟ ما تازه جواب دادیم

 

بابا نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد

 

_ درسته هم محله ای بودیم و هنوز جا برای آشنایی بیشتر وجود داره!

 

آرمین همون پایی که روی اون یکی انداخته بود رو پایین آورد

 

_ منم منظورم عقد محضر نبود

 

چیزی درونم فرو ریخت

 

_ می‌خوام فعلا فقط به هم محرم باشیم چون باید برگردیم سر کارمون!

 

و دوباره شاهد مشت شدن دستش بودم!

 

_ می‌خوام اونجا بتونم به عنوان نامزدش کنارش باشم تا آب تو دلش تکون نخوره

 

مامان هم تایید کرد

 

_ به نظر منم این مورد خوبه

 

بابا سری تکون داد

 

_ اینجوری خیال منم راحت تره که مدیا اونجا یکی کنارشه

 

یاد وقتایی افتادم که بابام منو سپرده بود دستش و اونجوری رفتار میکرد وای به حال الان که میخواست بهم محرم بشه!

 

ولی من از این موضوع ترسیدم!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x