رمان لاوندر پارت ۴۲

4.6
(38)

 

 

با عمران خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم

 

اگه آرمین فهمیده بود هک اطلاعاتش کار من بوده محال بود بخواد باهام ازدواج کنه!

 

ضربه هایی که به در اتاق میخورد بیشتر شد

 

این ضربه ها مثل پتکی بود که به مغزم کوبیده میشد

 

دنباله ی لباس صورتی رنگی که برای اون شب پوشیده بودم رو گرفتم و به طرف در اتاق رفتم

 

درو باز کردم

 

مامان و آرمین پشت در بودن

 

یکی نگران، و دیگری شاکی!

 

نگاهم روی آرمین ثابت موند

 

با دیدنش نفسم رفت

 

از نظر ظاهر همه ی ملاک هایی که یه مرد توی ذهنم داشت رو توی خودش جا داده بود

 

اما از درون تمام وحشتهای زندگیم رو بهم القا میکرد

 

کت تک مشکی رنگ چرم پوشیده بود

 

چشمای نافذش هنوزم مثل نوک تیز میخ توی دیوار صورتم فرو می‌رفت

 

_ میخوای همینجور خیره بشی بهش؟ عاقد عجله داره

 

با این حرف مامان، اخمی کردم و نگاهمو از آرمین گرفتم

 

_ میرم از مهمونا پذیرایی کنم شما دوتا هم زودتر بیاین بیرون

 

مامان رفت و منو با با این مرد جذاب بی رحم تنها گذاشت

 

دنبال راهی برای فرار از نگاه تیزش بودم

 

_ بریم بیرون

 

نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و ناگهانی کمرم رو گرفت و هولم داد داخل اتاق و خودشم اومد

 

جیغ خفیفی کشیدم و نزدیک بود بیفتم که زود دستم رو دور گردنش حلقه کردم

 

 

 

 

 

 

حتی کوچکترین تلاشی برای نگه داشتنم نکرد

 

این من بودم که برای نیفتادنم بهش چنگ زدم

 

وقتی که کامل روی پاهام ایستادم دستمو از دور گردنش آزاد کردم

 

مستقیم به صورتم نگاه کرد

 

_ هوس کردی لبتو آتیش بزنم؟

 

گنگ و با خجالت نگاهش کردم

 

_ چی شده مگه؟

 

دستشو از جیبش درآورد و محکم روی لبم کشید

 

ناباور دستم رو دور لبم کشیدم

شاکی و عصبی توپیدم

 

_ معلومه چیکار میکنی؟ زدی آرایشم رو خراب کردی

 

کمرمو چنگ زد و منو به خودش نزدیک کرد

 

برای لحظه ای مات موندم

حرکتش برام غیر منتظره بود

 

_ باز رژ قرمز جیغ مالیدی به اون لبای لامصبت!

 

از برخوردم به تنش لرزیدم

 

_ ولم کن الآن یکی میاد

 

بی توجه به حرف من انگشت اشاره اش رو محکم تر از قبل اطراف لبم کشید

 

_ گذشت اون روزایی که رژ قرمز میزدی و وسط کوچه می‌رقصیدی!

 

حس کردم لبم از جا کنده شد و به ذوق ذوق کردن افتاد

 

_ ولم کن وحشی! من اصلا نمیام بیرون نمی‌خوام باهات عقد کنم

 

دستمو وسط سینه اش فشار دادم و به سختی ازش فاصله گرفتم

 

خونسرد به میز آرایشم اشاره کرد

_ زود یه رژ کمرنگ بزن بریم بیرون

 

خودمو توی آینه دیدم

رژم اطراف لبم پخش شده بود و شکل بدی گرفته بود

 

 

 

 

 

بغض گلومو فشار داد

 

من داشتم با کی ازدواج میکردم؟

 

کسی که به جای تعریف از قیافه ی آرایش شده‌ام، بدتر زد خرابش کرد!

 

اما برای اون انگار نه انگار که اتفاقی افتاده بود

 

خیلی راحت می‌گفت یه رژ کمرنگ بزن بریم

 

از دیدن قیافه‌م چنان پکر شدم که قطره ی اشک از گوشه ی چشمم پایین چکید

 

دیگه دلم نمی‌خواست بیرون برم

 

_ مورچه میشماری؟ عاقد منتظره

 

حالا که خودم قبول کرده بودم مجبور بودم پاش بمونم

 

مهیار که از شب قبل که جواب مثبت به آرمین داده بودم حتی نگاهمم نمی‌کرد

 

دستمالی برداشتم و قرمزی اطراف لبم رو پاک کردم

 

کرم پودر رو قسمت‌هایی که پاک شده بود مالیدم

 

همون رژ کمرنگی که داشتم رو به لبم زدم

 

با اینکه زیاد راضی نبودم اما از اون حالت خرابی در اومد

 

آرمین دست در جیب به حرکاتم خیره شده بود

 

صدای مامان از پشت در اومد

 

_ شما اونجایین؟ قرار شد زود بیاین

 

بدون اینکه به آرمین نگاه کنم جلوتر حرکت کردم

 

درو باز کردم

 

آرمین با یه گام بلند خودشو بهم رسوند

 

مامان مشکوک بهمون نگاه کرد

 

_ چرا رنگ رژت عوض شده مدیا؟

 

یه دستش رو روی اون یکی کوبید و رو به آرمین غر زد

 

_ اینقدر عجله داشتی آرمین خان؟ صبر میکردی حداقل محرم بشین به هم بعد!

 

 

 

 

 

خجالت زده و با اخم به مامان نگاه کردم

 

از فکر به منظوری که پیش خودش برداشت کرده از خجالت لبمو دندون گرفتم

 

آرمین اما خیلی جدی جواب داد

 

_ اول و آخرش مال خودمه! پنج دقیقه کم و زیادش مشکلی نیست

 

مامان دیگه چیزی نگفت

 

به هرحال جونش بود و آرمین!

 

_ همه منتظرن بریم دیگه

 

مامان جلو شد

 

من و آرمین هم پشت سرش راه افتادیم

 

آرمین بازوشو جلو آورد

 

_ میخوای اهل محل همینجور خشک تو رو با من ببینن؟

 

ایستادم و مات به بازوش نگاه کردم

 

ازم میخواست دستمو دور بازوش حلقه کنم

 

عرق سردی روی تیره ی کمرم نشست

 

_ به هرحال برای من فرقی نداره!

 

با اینکه از خجالت داشتم آب میشدم اما با یادآوری حرف سارا یادم اومد خیلیا برای داشتنش کمین کردن!

 

به خاطر همین نتونستم بیخیال دستاش بشم

 

دستای لرزونم رو جلو بردم و از حلقه ی بازوش رد کردم

 

از نزدیکی بهش قلبم داشت میومد توی دهنم

 

به محض بیرون رفتن و ورودمون به حیاط صدای هیاهوی اهل محل بالا گرفت

 

صدای دست و سوت و جیغ دخترای محل قدم هامو لرزون تر کرد

 

حس میکردم هرآن پام پیچ میخوره و میفتم

 

آرمین انگار حالم رو فهمید که دستمو بین حلقه ی دستش محکم تر کرد.

 

 

 

هردو به طرف جایگاهی که توی حیاط درست کرده بودن رفتیم

 

میترا با ظرف اسپند توی دستش بهمون نزدیک شد و دور سرمون چرخوند

 

_ دور باشه چشم حسود از پسر و عروسم

 

دخترای محل دورم جمع شدن و تبریک گفتن

 

حسرت و بغض و خوشحالی توی چهره های هرکدومش بود

 

_ مدیا نگفته بودی دلت پیش آرمین گیر بوده

 

اخمی کردم و رو به فرنوش جواب دادم

 

_ ببند فرنوش!

 

فرنوش خندید

 

_ میخوای بگی دوستش نداری؟ پس پای سفره ی عقدش چیکار داری؟

 

_ آره دوستش دارم عاشقشم راضی شدی؟

 

آرمین کامل سرشو به طرفم چرخوند

 

دخترا که دیدن آرمین به طرفم چرخید آروم به بهونه ای دور شدن

 

سرشو نزدیک گوشم آورد

 

_ آماده ای جزوی از حریم آرمین راسخ بشی؟

 

با این حرفش تنم لرزید

 

روحی آماده نبودم اما قلبم خلافش رو ثابت میکرد!

 

_ آماده ام

 

نگاه های زیادی رو روی خودم حس میکردم

شنلم رو عقب دادم قسمتی از موهام بیرون ریخت

 

عاقد شناسنامه ها رو باز کرد و شروع به خوندن خطبه ی عقد کرد

 

مهیار رو دیدم که جمعیت رو کنار زد و بهم نزدیک شد

 

با دیدنش بغض به گلوم چنگ زد

 

عاقد برای بار اول صیغه رو خوند

 

مهیار سرشو خم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد

 

_ همین الان هم پشیمون بشی و بگی نه، خودم پشتتم هیچکس نمیتونه مجبورت کنه مدیا

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x