رمان لاوندر پارت ۶۵

4.9
(34)

 

 

 

 

جلوی در ایستادم و آروم نگاهی به داخل سالن انداختم

 

مهمونی شلوغی بود و کمی امیدوار شدم که توی شلوغی زیاد دیده نمیشم

 

سعی کردم آروم باشم

با قدم های کوتاه داخل رفتم

 

بعضی ها آشنا و اکثرا ناآشنا بودند

 

با چشم دنبال آرمین گشتم

حتی فکر اینکه من رو ببینه هم به تنم لرزه می‌انداخت

 

نتونستم ببینمش

نمی‌دونستم دقیق کجا ایستاده

 

بدون توجه به اطرافم خودم رو به گوشه ای رسوندم و نفس آسوده ای بیرون دادم

 

میز خالی که همون نزدیکی بود نشستم

یه عده سرپا ایستاده بودن و چیز زیادی دیده نمی‌شد

 

بطری آبی که روی میز بود رو برداشتم و سرکشیدم

 

_ زیبا شدی

 

با شنیدن صدای آشنایی، ترسیدم

 

بلافاصله صندلی رو عقب دادم و بلند شدم

 

با دیدن عمران اخمام درهم شد

 

متعجب نگاهم کرد

 

_ چرا جا خوردی؟ منتظر کس دیگه ای بودی؟

 

_ نه! شما چطور متوجه اومدن من شدین؟

 

صندلی بیرون کشید و رو به روم نشست

 

ناخواسته اطرافم رو چشم چرخوندم

 

همون لحظه نگاهم روی آرمین ثابت موند!

 

کنار یه زن ایستاده بود و مستقیم بهش نگاه می‌کرد و زن با خنده داشت براش تعریف می‌کرد!

 

روی صندلی رها شدم

 

پلک زدن از یادم رفت

 

 

آرمین اومد :))))))

 

 

_ حواست به منه؟

 

صدای عمران روی مغزم خراش انداخت

 

به سختی نگاهم رو از آرمین گرفتم

از اینکه اون زن رو کنارش دیدم حس خیلی بدی بهم دست داده بود

 

شاید هم واسه همین نمی‌خواست من به این مهمونی بیام تا اون زن رو نبینم

 

سری تکون دادم

_ بله بفرمایید

 

_ میگم الان بریم من به مهمونای خارجیمون معرفیت کنم؟

 

توی این هاگیر واگیر فقط عمران رو کم داشتم که برام حکم کنه!

 

_ نه لطفاً من تازه اومدم بذارید یه کم بگذره

 

همون لحظه آهنگ ملایمی نواخته شد

 

عمرا سرخوش خندید

 

_ پس شاید یه رقص دو نفره برای شروع بد نباشه

 

وحشت زده به دستش که به طرفم دراز شده بود خیره شدم

 

قطعا رقصیدن با عمران رو نمی‌خواستم

 

_ نه!

 

دوباره نگاهم رو به طرف آرمین کشوندم

 

همون زن درست رو به روی آرمین شروع به رقصیدن کرد

 

جوری که انگار اختصاصی فقط برای آرمین می‌رقصید

 

بغض توی گلوم چنگ زد

 

به من می‌گفت حق نداری برقصی اما الان به یه زن دیگه اجازه داده بود براش برقصه!

 

ناگهانی به سرم زد و عصبی از جا بلند شدم و دستم رو توی دست عمران گذاشتم

 

باشه آرمین خان خودت خواستی!

 

_ بریم برقصیم!

 

عمران از خدا خواسته بلند شد

 

گور خوت رو کندی مدیا :)))

 

 

دست در دست عمران جلو رفتم

 

دورتر از بقیه ایستادیم

 

آروم شروع به رقصیدن کردم

 

کسای زیادی مشغول رقصیدن شده بودن و صحنه شلوغ بود

 

چشمام رو چرخوندم و به آرمین رسیدم

 

حواسش به این طرف نبود

 

منم هنوز جرات اینو پیدا نکرده بودم که توی دیدش قرار بگیرم

 

عمران از اینکه من داشتم رو به روش می‌رقصیدم چنان کیف کرده بود که نمی‌دونست برام دست بزنه یا باهام برقصه!

 

همچنان اون زن با ناز جلوی آرمین می‌رقصید و من حرص می‌خوردم و به تلافی به عمران نزدیک تر می‌شدم

 

عمران از فرصت استفاده کرد و هردو دستش رو دو طرف پهلوم، درست همون قسمتی که به اندازه ی یه دایره ی بزرگ برهنه بود، گذاشت

 

از لمس دستش به پهلوی برهنه ام حس بدی بهم دست داد

 

یک دور من رو چرخوند

 

دست عمران همچنان روی پهلوی برهنه ام بود

 

حین چرخش نگاهم به آرمین افتاد

 

نمی‌دونستم توهم زده بودم یا واقعی بود اما

نگاه آرمین مستقیم روی من بود!

 

سرم رو کامل چرخوندم

 

پشتش رو به دیوار چسبونده بود

 

سیگاری گوشه ی لبش بود و با حالت خاصی دودش رو بیرون می‌داد

 

دستام شل شد و رقصیدن یادم رفت

 

از طرز نگاه کردنش خوف کردم

 

گور خوت رو کندی مدیا :)))

 

 

نگاهم رو ازش گرفتم

 

منتظر بودم هرآن بیاد و من رو وسط جمعیت تیکه پاره کنه

 

_ چرا ایستادی؟ برقص تو خیلی قشنگ می‌رقصی

 

اخمام درهم شد

حتی از تعریف کردنش هم خوشم نیومد

 

عمران مرد ایده آلی بود اما نه برای من!

 

من فقط چشمم یک نفر رو می‌دید و اونم آرمین بود

 

خودم رو عقب کشیدم

دستش از پهلوم جدا شد

 

دوباره چشم چرخوندم تا آرمین رو ببینم

 

دیگه ندیدمش

هراسون اطرافم چشم چرخوندم اما نبود

 

شاید هم خیالات من بود که فکر کردم من رو دیده

 

وگرنه اون اگه من رو توی این حالت رقصیدن می‌دید قطعا جلو میومد و من رو کنار می‌کشید

 

عمران چندبار صدام زد اما توجهی نکردم

 

وقتش بود برگردم خونه

 

نمی‌خواستم دیگه اون مهمونی رو تحمل کنم

 

چیزایی که باید رو دیده بودم و کاری که باید رو هم انجام داده بودم

 

تند تند راه رفتم و از سالن خارج شدم

 

ماشین گرفتم و مستقیم برگشتم خونه!

 

ماشین آرمین نبود و همین خیالم رو راحت کرد

 

حتما آرمین متوجه نشده بود و شاید فکر کرده کسی شبیه من اومده توی مهمونی که داشت نگاه می‌کرد

 

با این افکار سعی داشتم خودم رو قانع کنم

 

لباسم رو درآوردم و یه چیز راحت پوشیدم

 

صدای چرخش کلید توی در به گوشم رسید

 

قلبم فرو ریخت

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x