رمان لاوندر پارت ۶۷

4.5
(31)

 

 

کمرم رو محکم گرفت و من رو صاف نگه داشت

 

_ امشب تا صبح هردو توی این آتیشی که درست کردی می‌سوزیم سوگلی!

 

این آتیشی بود که خودم راه انداخته بودم و حالا هم خودم داشتم توش می‌سوختم

 

گفته بود آتیشت می‌زنم

 

و حالا داشت عملیش می‌کرد

 

آتیش قرمز سر سیگار، به تنم نزدیک شد

 

ایندفعه با سوزشش ضعف کردم و نفهمیدم چطور چشمام بسته شد

 

***

 

” آرمین ”

 

چشمام کاسه ی خون بود!

 

چیزی به جز رقص مدیا برای اون مرتیکه جلوی چشمم نبود

 

حتی نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم

 

فقط می‌خواستم این خطایی که کرده رو با روش خودم پاک کنم

 

تنها چیزی که دلم رضا می‌داد این بود که تن سوگلیم بسوزه و پوست جدید بندازه!

 

پوستی که دست احدی بهش نخورده باشه!

 

دست و پاش شل شد

 

کمرش رو گرفتم و صاف نگهش داشتم

 

دست دیگه ام رو زیر گردنش انداختم و سرش رو بالا آوردم

 

با دیدن چشمای بسته اش گره ابروهام باز شد

 

مدیا از هوش رفته بود!

 

دو طرف پهلوش قرمز و کبود شده بود

 

 

 

اما روح لعنتیم از این کار راضی بود

 

تن نحیفش رو چنگ زدم و به طرف اتاق بردم

 

پتو رو کنار زدم و روی تخت خوابوندمش

 

رنگ به چهره اش نمونده بود

 

آروم کنارش روی تخت دراز کشیدم

 

موهای آشفته اش رو از توی صورتش کنار زدم

 

_ گفته بودم نیا مهمونی چون خودم رو می‌شناختم

 

بوسه ی آرومی به پیشونیش زدم

 

_ تو نمی‌دونی که من نمیتونم نگاه کسی رو روی تو تحمل کنم

 

دستام مشت شد

 

_ اونوقت تو با اون مرتیکه رقصیدی!

 

دستمو دور کمرش حلقه کردم و به خودم چسبوندمش

 

_ باید خونه مونده بودی سوگلی آرمین!

 

پیراهنش رو بالا زدم

 

با دیدن کبودیش عصبی‌تر شدم

 

دستم رو نوازش وار روی سوختگی پهلوش حرکت دادم

 

_ لعنت به من که این بلا رو سر تو آوردم

 

سر درد شدید به سراغم اومده بود

 

دستم رو محکم به سرم فشار دادم

 

فریادم بالا رفت

 

_ بمیره آرمین که تو رو عذاب نده!

 

یقینا اگه نمی‌خوابیدم مغزم منفجر می‌شد

 

می ترسیدم خوابم ببره و شب باز کابوس ببینم و دوباره بهش آسیب بزنم

 

اما نمی‌تونستم تنها رهاش کنم

 

محکم‌تر به خودم فشردمش

 

لباساش رو دونه دونه از تنش درآوردم تا تنش خنک بشه

 

بلند شدم و پماد سوختگی رو از کشو درآوردم و نوازش وار روی سوختگی پهلوش مالیدم

 

 

***

 

” مدیا ”

 

با حس سر درد چشمام رو باز کردم

 

یادم نمیومد کجام

فقط سوزش عمیقی توی پهلوهام حس می‌کردم

 

هوا روشن شده بود

 

تکونی به خودم دادم اما دستی دور کمرم مانع از بلند شدنم می‌شد

 

با دیدن آرمین که محکم من رو بغل گرفته بود و مثل شبهای قبل کف اتاق روی فرش خوابیده بودیم، شوک زده دستش رو کنار زدم و بلند شدم

 

تک تک اتفاقات شب قبل مثل فیلم جلوی چشمم زنده شد

 

از رفتن به مهمونی تا رقصیدن با عمران

 

اومدن آرمین و سیگار کشیدنش!

 

از همه مهم‌تر آتیش سیگارش که روی تن من خاموش شد

 

با یادآوری اینها، اشکم خود به خود پایین ریخت

 

تنها تعجبم از این بود که من شب رو کامل خوابیده بودم و کابوس ندیدم

 

اما چنان از کار آرمین ناراحت بودم که حتی کابوس ندیدنم که مدتها برای خلاصی ازش به هرچیزی چنگ زده بودم و نتیجه نداده بود، اون لحظه دیگه برام لذتی نداشت

 

آرمین همچنان خواب بود

 

گوشیم رو برداشتم

یه دستم رو به پهلوم زدم و تلو تلو خوران از اتاق بیرون رفتم

 

جلوی آینه ی قدی توی سالن ایستادم

 

گوشی توی دستم لرزید

 

با دیدن اسم بابا، بغضم بیشتر شد

 

نتونستم تماسش رو جواب ندم

 

هرچند که می‌دونستم من در برابر حرفای معمولی بابا هم بغضم می‌گرفت چه برسه به الآن که حالم هم خراب بود

 

_ سلام بابا

 

_ سلام دختر بابا حالت چطوره؟

 

چهره ی بی روحم از توی آینه جلوی صورتم بود

 

چشمای پف کرده و صورت بی رنگ و حال خراب!

 

خوب نبودم!

چطور باید بهش می‌گفتم که دخترت حالش خرابه

 

به دروغ جواب دادم

_ خوبم بابا

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x