رمان لاوندر پارت ۶۹

4.4
(32)

 

 

 

نفس حبس شده ام رو بیرون دادم

 

خودم رو جمع کردم

 

زبونم قفل شده بود

 

با همه ی این کاراش بازم نمی‌تونستم نخوامش

 

لبم رو به دندون گرفتم تا سوزشش کم بشه

 

دستم رو مشت کردم و به سینه اش کوبیدم

 

صدای بغض زده ام رو بیرون فرستادم

 

_ آره تو قاتلی آرمین!

 

نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم پایین ریخت

 

_ قاتل احساس من!

 

با ابروی بالا پریده نگاهم کرد

 

انگار منتظر نبود که این حرف رو از من بشنوه

 

نگاهم رو ازش گرفتم و جلوتر حرکت کردم

 

ایندفعه دنبالم نیومد

 

انگار حرف من براش سنگین بود

 

از طرفی نزدیک شرکت بودیم و دیگه نمی‌تونست ازم بخواد که سوار ماشینش بشم

 

کلیدم رو از کیفم بیرون آوردم

 

در رو باز کردم تا وارد اتاق بشم

قبل از اینکه در رو ببندم دیدم زنی از اتاق عمران خارج شد

 

قطعا از کارمندای شرکت نبود

سرم رو بیشتر بیرون بردم و دیدم که عمران رو بغل کرد

 

متعجب چشمام رو ریز کردم

 

همون لحظه سرش رو به طرفم برگردوند

 

با دیدن میترا دهنم باز موند!

 

مادر آرمین توی شرکت دشمن آرمین چیکار می‌کرد؟

 

 

 

قبل از اینکه نگاهش به من بیفته کنار کشیدم و در رو بستم

 

پشتم رو به در تکیه دادم

هرچقدر فکر کردم ذهنم به جایی کشیده نشد

 

تنها چیزی که یادم اومد این بود که شنیده بودم وقتی عمران توی محله بود ، میترا براش غذا می‌برد و کمکش میکرد

 

اما فکر نمی‌کردم رابطشون اینقدر صمیمی باشه

 

شاید هم اومده بود آرمین و عمران رو آشتی بده

 

با این افکار سعی داشتم خودم رو قانع کنم

 

با خودم فکر کردم که اگه من رو دیده باشه زشته که نرفتم جلو و سلام کنم

 

در رو باز کردم تا هم به خاطر احترام بهش و هم رفع کنجکاوی، نزدیک برم

 

اما دیر شده بود و با قدم های سریع داشت از شرکت بیرون می‌رفت

 

حتما می‌خواست بره سراغ آرمین

 

با فکر به اینکه ممکنه شب هم اونجا بخواد بمونه چنگی به صورتم زدم

 

مسلما می‌فهمید که من و آرمین باهم زندگی می‌کنیم

 

برگشتم توی اتاق تا به کارم برسم و فکری هم برای حل این موضوع کنم

 

کلید گاوصندوق رو برداشتم و درش رو باز کردم

 

پرونده ها رو بیرون آوردم تا چک کنم همه چی سرجاش باشه

 

پرونده ای با پوشه ی قرمز رنگ به چشمم خورد

 

روش با ماژیک مشکی نوشته شده بود

 

« زمین راسخ »

 

فامیلی آرمین هم راسخ بود!

 

شاید تشابه فامیل بود اما نتونستم بیخیال بشم

 

با کنجکاوی بازش کردم

 

 

 

همون لحظه تلفنم زنگ خورد

 

جواب دادم

 

_ بله

 

_ پوشه ی قرمز رنگی رو از گاوصندوق بیرون بیار آماده کن لازمش دارم

 

با شنیدن صدای عمران صورتم جمع شد

 

نگاهم به تنها پوشه ی قرمزی افتاد که من رو کنجکاو کرده بود

 

_ باشه آماده می‌کنم

 

گوشی تلفن رو برگردوندم سرجاش

 

انگار باز هم قسمت نبود من این اطلاعات رو ببینم

 

پوشه رو بستم و بقیه ی پرونده ها رو برگردوندم سرجاش

 

با این پوشه میخواست چیکار کنه؟

 

سوالات ذهنم تمومی نداشت

 

ضربه ی کوتاهی به در خورد و قبل از اینکه جواب بدم در باز شد و داخل اومد

 

_ خسته نباشید آقای صفوی

 

_ ممنونم

 

قیافه اش خسته می‌زد

 

پوشه رو برداشتم و به طرفش رفتم

 

نزدیک تر اومد

 

_ دیشب زود رفتی قرار بود کنار من باشی

 

پوزخندی زدم

این مرد چقدر خوش خیال بود

 

نمی‌دونست که شب قبل من جهنم رو با چشم دیده بودم

 

صدای پیام گوشیم اومد اما توجهی نکردم چون معمولا تبلیغات بود

 

_ حالم خوب نبود

 

دستش رو بالا آورد و پوشه رو گرفت جوری که انگشتش پوست دستم رو لمس کرد و همونجا نگه داشت

 

 

 

همون لحظه گوشیم زنگ خورد

 

به همین بهونه خودم رو عقب کشیدم

این گوشی نجات بخش من بود

 

با دیدن اسم آرمین حس کردم از عالم غیب خبر می‌شه که عمران نزدیک منه و زنگ می‌زنه!

 

تماس رو وصل کردم اما از اون طرف قطع شد

 

خواستم دوباره باهاش تماس بگیرم که صدای عمران مانعم شد

 

_ الآن جلسه دارم فعلا این پرونده رو برگردون سرجاش بعد خبرت میدم خودت بیار اتاقم

 

پوشه رو از دستش گرفتم

 

عمران که انگار چیزی فکرش رو مشغول کرده بود زود از اتاق بیرون رفت

 

ایندفعه دیگه نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم

 

پشت میز نشستم و پوشه ی قرمز رنگ رو باز کردم

 

برگه ای که داخلش بود رو جدا کردم

 

عنوانش رو خوندم

 

« فروش زمین …هکتاری راسخ»

 

طبق اون برگه که بیشتر شبیه قولنامه بود اون زمین به عمران فروخته شده بود

 

چشمم رو پایین برگه بردم

 

با دیدن امضای آرمین پای برگه ابروهام از تعجب بالا پرید

 

این زمین رو آرمین به عمران فروخته بود؟

 

تاریخ امضای برگه ها برای سه سال قبل بود

 

چطور چنین چیزی ممکن شده بود؟

 

اون سال آرمین آمریکا بود!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x