رمان لاوندر پارت ۷۱

4.6
(25)

 

 

 

لرزه ای به تنم افتاد

 

تا جایی که می‌دونستم عمران که اومد توی اتاق در بسته بود

 

چطور آرمین از جزئیات خبر داشت؟

 

شاید عمران بهش گفته بود تا تحریکش کنه!

 

چشمای قرمزش وحشتم رو بیشتر کرد

 

کمرم رو محکم گرفت

 

_چیو ازم مخفی کردی؟

 

با برخورد دستش به سوختگی تنم، نفسم برگشت

 

با درد جواب دادم

 

_ اون رئیسمه طبیعیه که ازم پرونده بخواد

 

خم شد با دست آزادش کلید رو برداشت و توی قفل انداخت و چرخوند

 

بازوم رو کشید و دنبال خودش داخل برد

 

انگار نه انگار که چند دقیقه قبل توی ماشین داشت من رو آروم می‌کرد

 

با رفتارش بیشتر از قبل بهم ثابت شده بود که تعادل روانی نداره

 

در رو محکم به هم کوبید

 

کمرم رو به در چسبوند

 

_ که رئیسته نه؟

 

کف دستاش رو دو طرفم به در چسبوند

 

هیچ راه فراری نداشتم

 

دستم رو پایین بردم و به سختی پهلوم رو چنگ زدم تا جای فشار دستش آروم بشه

 

_ رئیسته یا خواهانت؟

 

 

توی صورتم دقیق شده و انگار منتظر بود تایید کنم تا خون به پا کنه

 

بازدم سنگینم رو به زور بیرون دادم

 

_ پرونده ای که ازم خواسته بود به خودت ربط داشت!

 

گره ابروهاش عمیق‌تر شد

 

_ منو چی فرض کردی؟ جواب سوالمو بده

 

دیگه نتونستم سکوت کنم

 

باید حقیقت رو می‌گفتم تا هم خودم به جواب برسم و هم خیال آرمین راحت بشه که چیزی بین من و عمران نیست

 

_ پرونده ی زمینی که سه سال پیش بهش فروختی رو می‌خواست!

 

فشار دستش کم شد

 

_ این چرندیاتو سرهم کردی تا منو خر کنی؟

 

دست و پام سست شد

 

حالا که تا اینجا گفته بودم باید ادامه می‌دادم

 

_ یعنی یادت نمیاد؟ امضای خودت پای برگه ها بود

 

ایندفعه بازوم زیر فشار انگشتاش قرار گرفت

 

حدسم درست بود و آرمین از این موضوع خبر نداشت

 

طوفانی که به وجود آورده بودم رو با عمق وجودم حس کردم!

 

_ واسه من شعر نباف! سه سال پیش سگ من ایران نبوده که من باشم!

 

 

مردمک چشمام دو دو می‌زد

 

حالم به شدت خراب بود و نمی‌دونستم چطور باید این قضیه رو جمع کنم

 

از اول هم فهمیده بودم که عمران یه ریگی به کفششه

 

درست از همون روزی که ازم خواست تا اطلاعات شرکت آرمین رو هک کنم

 

_ بچرخون اون زبون لامصبتو مدیا!

 

فکم از شدت استرس و ترس شروع به لرزیدن کرد

 

_ بخدا چیز زیادی نمی‌دونم فقط پرونده ای که ازم خواسته بود ببرم مربوط به فروش زمین راسخ بود

 

بازوم رو رها کرد و عقب رفت

 

مشکوک پرسید

 

_ که امضای من پای برگه ها بود و تاریخش برای سه سال قبل بود؟

 

سری تکون دادم

 

مستقیم به طرف اتاق رفت

 

عضلاتم شل شد و شونه هام پایین افتاد

 

لباسم به سوختگی تنم چسبیده و سوزش بدی ایجاد شده بود

 

صدای پیام گوشیم بلند شد

 

با یک دست لباس رو کنار زدم تا تنم نسوزه

 

با دست دیگه پیام رو باز کردم

 

با دیدن اسم بابا برق از سرم پرید

 

« دارم میام اونجا باید در مورد یه چیزایی باهات حرف بزنم»

 

 

 

 

***

 

” آرمین ”

 

پای اون مرد که وسط میومد من آدم سابق نمی‌شدم

 

مردی که فقط به ظاهر اسم پدر رو برام یدک کشیده بود

 

حتی حالا که سالها از نبودش می‌گذشت باز هم چیزهایی که بهش مربوط می‌شد برام عذاب آور بود

 

دقیقه هایی که مشت های پی در پی به دیوار کوبیده بودم و ضربه هایی که مدیا به در کوبیده بود از دستم خارج شده بود

 

با همه ی اینها نمی‌تونستم بیخیال بشم

 

سالها سراغ اون میراث نرفته بودم تا زمانی که این کارخانه ی متروکه رو راه انداختم

 

به قول حاج خانم اون ارث حق من بود و نباید ازش می‌گذشتم

 

به خصوص الان که اسم یک نامرد وسط بود یک سری چیزها مشکوک بود

 

شماره ی وکیل پدرم رو گرفتم

 

با چند بوق تماس وصل شد

 

_ سلام بفرمایید

 

خشمم رو فرو خوردم و سعی کردم آروم باشم

 

_ راسخ هستم جناب میرزایی

 

_ در خدمتم آرمین خان

 

_ لیست و آمار تمام املاک و زمین‌های پدرم که به من رسیده رو می‌خوام

 

با صدای متعجب جواب داد

 

_ باور کنم که بعد از اینهمه سال میخوای وصیت نامه ی پدرت رو باز کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x