رمان لیلیان پارت ۱۳

4.6
(28)

 

 

 

تمام طول مسیر را، چنان استرس و اضطرابی به جانم نشسته که هیچ‌گونه حریفش نمی‌شوم.

دلم در هم می‌پیچد و تهوع عصبی‌ام کرده.

انگار حالا که قرار است هم‌خانه شویم، ترس سعی دارد به وجودم غلبه کند.

هم‌خانه! نمی‌توانم به فراتر از این فکر کنم.

تصور این‌که نزدیکم شود و نزدیکش باشم، آشوب درونی‌ام را بیش‌تر می‌کند.

اولین باری‌ست که آرزو می‌کنم ترافیک کمی سنگین‌تر شود و دیرتر برسیم اما حواسم که جمع می‌شود، می‌بینم لهراسب ماشین را در پارکینگ رستوران پارک می‌کند.

سعی می‌کنم با کشیدن چند نفس عمیق به خودم‌ مسلط شوم اما با دیدن سیدعلیرضا در لباسی که امروز برایش خریده‌ام و سبد بزرگ گلی در دستش، نفس در سینه‌ام گره می‌خورد.

بی‌اهمیت‌ترین مسئله این است که رنگ لبلس‌هایمان مثل هم است و من نمی‌دانم چرا به آن فکر می‌کنم.

هول و دستپاچه می‌شوم! من که برای خرید و چیدن سیسمونی با او تنها بودم، این حسم عجیب است.

پیاده می‌شوم و فکر می‌کنم، هرچه باداباد.

 

” علیرضا ”

 

همان‌طور که مادر خواسته‌بود، برایش انگشتری خریدم، جعبه را در جیب کتم‌ گذاشته‌ام و مادر شروع به نصیحتم کرد.

 

– سید علیرضا، مادر فدات بشم، تو که آقایی کردی، مردونگی کردی و نذاشتی ناموس برادرت بیفته زیر دست غریبه‌ها، حالا که شرایط زندگی چه باب میلت باشه و چه نباشه این‌طوری پیش رفته، پس دل به دلش بده.

نگاه ازش نگیر، اونم زنه، جوونه، بهش توجه و محبت کنی، یه قدم براش برداری، دو قدم برات برمی‌داره.

ازش خجالت نکش، باهاش رودروایسی نکن، حرف بزن، بگو، بخند.

شاید سخت باشه اما اون دخترم دلشکسته‌ست، مثل خودت.

اونم بهرِ امیدی می‌خواد پا بذاره تو خونه‌ات.

می‌خواد مادری کنه برای پسرت.

 

لب باز کردم و گفتم:

 

– آخه مادر، شما می‌گید، گفته‌هاتون هم صحیح، اما سخته که

 

میان حرفم دست روی شانه‌ام زد و گفت:

 

– منم‌ نگفتم آسونه قربون قد و بالات برم.

می‌دونم که شاید همه چی اون‌طوری که تو می‌خوای نباشه، شاید لباس پوشیدنش و خیلی چیزاش تو سلیقه‌ی تو نباشه، اما حالا دیگه لیلیان زنته، باهاش مدارا کن که باهات بسازه.

 

حرف‌های مادر در عمل سخت می‌شود.

این‌که مدارا کنم و نرم باشم دشوار است.

اما تلاشم را می‌کنم.

مثل حالا که از ماشین پیاده می‌شود و پس از چندماه لباس مشکی به تن ندارد و برعکس این چندروز می‌بینم‌ که کمی آرایش کرده، در صورتش خیره می‌شوم و با لبخندی که‌ نمی‌دانم از شدت کم‌رنگ بودن اصلاً دیده می‌شود یا نه، سمتش می‌روم.

 

 

چهره‌ی او هم یک‌طوری‌ست که مشخص است مثل من لبخندی زورکی به لب نشانده.

می‌توانم از چشم‌هایش اضطراب را بخوانم.

با خانواد‌ه‌اش سلام و احوال‌پرسی کرده‌ام و به خودش می‌رسم و سبد گل را مقابلش می‌گیرم.

 

– سلام.

 

پاسخم را آرام می‌دهد و گل را از دستم می‌گیرد.

به قول مادر می‌خواهم تلاش کنم و محبت به خرج دهم و بگویم زیباتر شده، بگویم آن رژلب سرخ به لب‌ها و صورتش می‌آید اما بیش‌تر رگ غیرتم متورم شده که نمی‌توانم ابراز احساسات کنم و به‌جایش سر نزدیک گوشش که از باز بودن شالش پیداست می‌برم و می‌فهمم که کمی در خودش جمع می‌شود و می‌گویم:

 

– رژت پررنگه، این‌جا خوب نیست.

 

مکث می‌کنم و حرفم را اصلاح می‌کنم.

 

– دوست ندارم چشم بقیه‌ی مردها بیفته به لب‌های سرخ همسرم! شالت هم یه کم کیپ‌تر کنی ممنون می‌شم.

 

فاصله که می‌گیرم می‌بینم اخم‌هایش در هم شده.

آرام می‌گوید:

 

– فکر کنم تا مدت‌‌ها حرفی جز این‌که شالت رو بکش جلو، شالت رو کیپ کن، موهات رو ببر داخل و کلاً این چیزها نداشته باشید.

 

نگاهش می‌کنم و دستی به ته‌ریش‌هایم می‌کشم و می‌گویم:

 

– عادت می‌کنی به حرفام!

 

نگاهش تخس می‌شود و می‌گوید:

 

– پس شما هم عادت می‌کنید به پوشش من.

 

جلوتر می‌رود و با یک قدم فاصله پشت سرش هستم و جواب می‌دهم:

 

– فکر نکنم.

 

بدون این‌که سمتم بچرخد می‌گوید:

 

– همون‌طوری که پدر و برادرم عادت کردن.

 

لجبازی‌اش عصبی‌ام می‌کند، فعلاً این‌جا و مقابل چشم خانواده‌هایمان قصد یکه به دو کردن با او را ندارم که ادامه نمی‌دهم.

 

داخل می‌رویم و غذا را سفارش می‌دهیم‌.

بقیه مشغول صحبت‌اند.

نگاهش می‌کنم، صورتش هنوز در هم است.

 

مادر نامحسوس با چشم و ابرو سمتش اشاره می‌کند که یعنی چه شده؟ چه گفتی که دخترک ناراحت شده.

سرم را به معنی هیچ تکان می‌دهم.

آرام لب می‌زند:

 

– انگشتر رو بنداز تو دستش.

 

کمی معذب می‌شوم و تا دست در جیب فرو می‌برم، لیلیان می‌ایستد و آرام به مادرش می‌گوید:

 

– تا شام رو نیاوردن من برم یه آب به دست و صورتم بزنم.

 

 

” لیلیان ”

 

حالا علاوه بر دلپیچه، دلدردی آشنا هم خودنمایی می‌کند.

زیر شکم و لگنم تیر می‌کشد و در ذهنم حساب می‌کنم که هنوز یک هفته‌ باقی مانده.

می‌خواهم نادیده‌اش بگیرم که با حس داغی چندش‌آوری، چیزی نمانده تا اشک از چشم‌هایم سرازیر شود.

الان؟ الان وقت خونریزی ماهیانه بود؟

لعنتی به خودم و رنگ روشن لباس‌هایم می‌فرستم.

از مامان هم عصبی می‌شوم، سرمه‌ای حداقل می‌توانست هر گندی را بپوشاند.

از بعد سقط خونریزی‌های ماهیانه‌ام شدید شده.

باید دست بجنبانم که آرام به مامان می‌گویم:

 

– تا شام رو نیاوردن من برم یه آب به دست و صورتم بزنم.

 

کیفم را هم برمی‌دارم و با خودم می‌برم.

داخل سرویس بهداشتی زنانه می‌شوم و با دیدن داخل کیفم که پد بهداشتی ندارد، آه از نهادم بلند می‌شود.

با خودم فکر می‌کنم عیبی ندارد، چند دستمال روی هم می‌گذارم تا فعلاً کارم راه بیفتد.

سر می‌چرخانم و جای دستمال کاغذی خالی‌ست.

خوش‌شانسی بیش‌تر از این؟

کنار روشویی هم دستمال نیست و از شدت عصبانیت دلم می‌خواهد با مشت به آینه‌ی مقابلم بکوبم.

هرقدم که برمی‌دارم حس می‌کنم بیش‌تر افتضاح به بار می‌آید.

مطمئنم شلوارم خونی شده و اگر بنشینم، به پالتو هم سرایت می‌کند.

دست‌های یخ زده‌ام را زیر آب می‌گیرم و وارفته و کلافه بیرون می‌روم که با شنیدن صدایش می‌ترسم و هینی می‌کشم و سربالا می‌گیرم.

 

– حالت خوبه؟ چیزی شده؟

 

دست روی قلبم می‌گذارم و می‌گویم:

 

– خوبم، یعنی چیزه، آره خوبم مرسی، بریم.

 

مانعم می‌شود و آرام بازویم را می‌گیرد و می‌گوید:

 

– چرا رنگت پریده؟

 

گردن می‌کشم تا مامان را ببینم اما با دقت در صورتم خیره می‌شود و می‌گوید:

 

– همه چی مرتبه؟

 

گفتنش به او درست است؟ اگر یک کلام دیگر حرف بزند بغضم می‌شکند‌.

نمی‌دانم چه چیزی در صورتم می‌بیند که آرام لب می‌زند:

 

– پریود شدی؟

 

#پارت_پنجاه_و_پنج

 

عاجز و درمانده نگاهش می‌کنم و با چانه‌ای که می‌لرزد می‌گویم:

 

– توی کیفم پد ندارم.

 

با اطمینان می‌گوید:

 

– عیب نداره، می‌رم بیرون می‌خرم.

 

مضطرب و خجالت‌زده می‌گویم:

 

– آخه الان شام رو میارن، زشته، وای خدایا آخه این چه موقعیتیه؟

 

تکانم می‌دهد.

 

– ببین من رو.

 

در چشم‌های زغالی مردانه‌اش خیره می‌شوم که می‌گوید:

 

– این یه مسئله‌ی عادیه، چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟

برو بشین پیش بقیه سر خیابون یه فروشگاه بود، سریع می‌رم یه بسته می‌خرم و میام.

 

لب می‌گزم.

 

– آخه نمی‌تونم بشینم.

 

ابروهایش بالا می‌پرد و می‌گوید:

 

– بچرخ ببینم.

 

سر به چپ و راست‌ تکان می‌دهم.

نچی می‌کند و می‌گوید:

 

– خب بیا با من بریم‌.

 

واقعاً دست خودم نیست که مثل یک دختر بچه‌ی لوس زیر گریه می‌زنم.

 

– آخه ببخشید، اما راه که برم بدتر می‌شه!

 

نمی‌دانم حسی که در چشم‌هایش شکل گرفته چیست؟ شاید چیزی‌ست شبیه به ترحم و دلسوزی.

دست پشت کمرم می‌گذارد و می‌گوید:

 

– بیا برو فعلاً یه طوری بشین.

نهایتاً اگر رد خون از پشت سرت مشخص شد، من پالتوم رو بهت می‌دم بندازی روی شونه‌هات، باشه؟

اصلاً چرا ناراحتی؟ ته تهش اینه که یه شلوار هم از بین لباس‌هایی که توی ماشینه برمی‌داری دیگه.

 

قدردان نگاهش می‌کنم.

 

– واقعاً ممنونم آقاسید، ببخشید که توی زحمت می‌افتید، معذرت می‌خوام که

 

با اخم، کاملاً جدی می‌گوید:

 

– اگر الان به من نمی‌گفتی می‌خواستی چی کار کنی؟

به لهراسب بگی؟

 

– نه خب، به لهراسب که نه، اما الان از این‌که شما متوجه شدید، به شدت خجالت‌زده‌ام.

 

– نباش، نباید باشی، زن و شوهر محرم‌ترینِ همدیگه‌ان، مگه نه؟

 

نفسم را لرزان بیرون می‌دهم و سر تکان می‌دهم.

 

– درسته.

 

با لبخندی کم‌رنگ می‌گوید:

 

– اگر پرسیدن من کجا رفتم بگو یه تماس کاری داشتم.

 

خیالم کمی راحت‌تر می‌شوم و کنار بقیه می‌روم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x