رمان لیلیان پارت ۱۴

4.7
(29)

 

 

مامان می‌پرسد:

 

– خوبی؟ رنگت پریده؟

 

زبان روی لب‌های خشکیده‌ام می‌کشم.

 

– خوبم، چیزی نیست.

 

حاج سیدمیرحسن می‌پرسد:

 

– باباجان، سیدعلی کجا رفت؟

 

آرام جواب می‌دهم:

 

– گفتن یه تماس کاری دارن و زود میان.

 

این چنددقیقه تا رسیدن سیدعلیرضا انگار کش می‌آید.

می‌رسد و نایلون کوچکی که زیر پالتویش پنهان کرده‌ را می‌بینم، اشاره می‌کند تا بروم و من زیر نگاه کنجکاو و پرسوال بقیه با پاهایی منقبض شده سمتش می‌روم.

 

شام را خورده‌ایم، البته من دو قاشق به ضرب و زور نوشابه فرو داده‌ام و دوست دارم همان را هم بالا بیاورم.

دور هم نشسته‌ایم و چای سفارش داده‌اند.

از شدت درد دوست دارم هوار بکشم.

کاش زودتر برگردیم تا بتوانم کمی استراحت کنم.

حاج خانم می‌گوید:

 

– سیدعلیرضا، چیزی رو فراموش نکردی پسرم؟

 

نگاهم به صورتش می‌افتد که با نگاه زیر چشمی‌اش به پدرم علت خجالتش را می‌فهمم.

خطاب به مادرش می‌گوید:

 

– فراموش که نکردم. بله چشم الان.

 

پدرش می‌گوید:

 

– پس بجنب دیگه باباجان.

 

فاصله‌اش با من را کم می‌کند و دست در جیب کتش فرو می‌برد.

کنجکاو نگاهش می‌کنم‌ که‌ جعبه‌ی کوچکی را از جیبش بیرون می‌آورد و درش را باز می‌کند و مقابلم می‌گیرد.

 

– قابل شما را نداره.

 

حقیقتاً غافلگیر شدم، انتظارش را نداشتم.

 

لبخندی کم‌رنگ می‌زنم و پیش از این‌که چیزی بگویم حاج خانم‌ می‌گوید:

 

– وا! بنداز توی دستش دیگه.

 

دستم را در دست می‌گیرد، لرزش نامحسوس است اما من‌ حسش می‌کنم.

انگشتر را که در انگشتم می‌کند، خانواده‌هایمان با صدایی آرام صلوات می‌فرستند و وقتی رو سمت مادرهایمان می‌چرخانم، برق اشک را در چشم هردوشان می‌بینم.

 

لب می‌زنم:

 

– ممنونم، زحمت کشیدید.

 

فاصله می‌گیرد و می‌گوید:

 

– مبارکت باشه.

 

چای را که می‌آورند، دو تکه نبات در لیوان می‌اندازد و چای رویش می‌ریزد.

سمتم می‌گیرد و می‌گوید:

 

– بخورش.

 

تا می‌خواهم لب به اعتراض باز کنم با صدایی آرام کنار گوشم می‌گوید:

 

– دستت یخ بود، بخور فشارت بیاد بالا، اگر دلدرد هم داشته باشی افاقه می‌کنه.

 

قدردانش هستم اما ذره‌ای، فقط اندازه‌ی ذره‌ای از توجهش دلگرم هم می‌شوم.

 

 

 

روی صندلی پشتی کنار حاج خانم نشسته‌ام‌.

خانواده‌‌ام همراهمان تا مقابل خانه‌ی جدیدم‌ می‌آیند.

به پدرم دست می‌دهم و برایم آرزوی عاقبت‌به‌خیری می‌کند، مادرم گونه‌ام را می‌بوسد و لهراسب در آغوشم می‌کشد و کنار گوشم می‌گوید:

 

– از دستش نده، خوب مردیه. خوشبخت بشی.

 

با لبخندی پاسخ محبت برادرانه‌اش را می‌دهم که چمدان‌هایم را بالا می‌برد.

من و سید علیرضا را راهی طبقه‌ی دوم می‌کنند و بالاخره که می‌روند، حالا من مانده‌ام و او.

هردو مقابل در ایستاده‌ایم و می‌بینم‌ که او هم مثل من نفسی عمیق و از سر آسودگی می‌کشد.

سمتم چرخیده که من هم برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم.

اشاره‌ای به لباس‌هایم می‌کند.

 

– نمی‌خوای لباس‌هات رو عوض کنی؟

 

– اگر اجازه بدید برم دوش بگیرم.

 

ابروهایش بالا می‌پرد.

 

– برای حموم رفتنت اجازه می‌گیری؟ توی خونه‌ی خودت؟!

 

شانه بالا می‌اندازم.

 

– خب فقط چون، هنوز عادت نکردم به شرایط و خونه‌ی جدید.

 

به اتاق خواب اشاره می‌کند.

 

– برو دیگه. حوله‌ی تمیز هم

 

حرفش را قطع می‌کنم.

 

– مرسی حوله‌ام رو آوردم.

 

یکی از چمدان‌ها را دنبال خودم می‌کشم‌ که پشت سرم با دو چمدان دیگر راه می‌افتد.

حوله‌ام را برمی‌دارم و به او که کتش را درمی‌آورد و انگار قصد بیرون رفتن از اتاق را ندارد نگاه می‌کنم.

سنگینی نگاهم باعث می‌شود سر بالا بیاورد و سوالی سر تکان می‌دهد.

اشاره‌ای به حوله‌ی در دستم می‌کنم.

 

– نمی‌خواید برید بیرون؟

 

آب دهانش را فرو می‌دهد و سیب آدمش تکان می‌خورد و بدون گفتن چیزی از اتاق بیرون می‌رود.

 

درد کمر و شکمم زیر داغی آب کمی آرام می‌شود.

حوله‌ی تن‌پوش بلندم را می‌پوشم و از قسمت یقه هم کاملاً کیپش می‌کنم.

وقتی بیرون می‌روم، در اتاق نیست.

چراغ‌های هال را هم خاموش کرده و فقط نور اندکی دیده می‌شود.

مقابل تلویزیون نشسته و فوتبال تماشا می‌کند‌.

با دیدنم‌ کمی روی صورتم زوم می‌کند.

 

– عافیت باشه.

 

به کانتر اشاره می‌کند.

 

– برای شماست.بخور…

 

لیوان را برمی‌دارم و نزدیک بینی‌ام می‌برم.

بوی خوبش باعث می‌شود لحظه‌ای چشم ببندم.

 

می‌گوید:

 

– چای با هل و زنجبیل و گلاب و دارچینه.

 

با لبخند می‌گویم:

 

– شما هم بلدید‌ها!

 

گوشه‌ی لبش بالا می‌رود و نگاه من کمی هرز می‌شود و روی بازوهای پهنش که اولین بار است در تی‌شرت می‌بینمش می‌رود.

فکر نمی‌کردم اهل ورزش هم باشد اما انگار هست.

سمتم می‌چرخد.

 

– کاری باهام داری؟ چیزی احتیاج داری؟

 

هول شده می‌گویم:

 

– چه ورزشی می‌کنید‌؟

 

مشخص است که خنده‌اش را کنترل می‌کند و جواب می‌دهد.

 

– والیبال، البته حرفه‌ای نه‌ اما خب، بازی می‌کنم.

 

چه‌طور تا به حال نفهمیده‌بودم؟

 

می‌ایستد و از کنار رد می‌شود و به آشپزخانه می‌رود.

در یخچال را باز می‌کند و می‌پرسد:

 

– شام که نخوردی، گشنه‌ات نیست؟

 

– نه ممنونم.

 

اخم می‌کند.

 

– باز داری تعارف می‌کنی؟

 

سر بالا می‌اندازم.

 

– نه به خدا، من این‌طور وقتا، دو سه روز اول تهوع می‌گیرم.

 

سر تکان می‌دهد.

 

– موقع پریود شدنت؟

 

انگار مجبور است که تکرارش کند.

 

– بله.

 

لیوان شیر را در ماکروویو می‌گذارد و آن سمت کانتر، داخل آشپزخانه مقابل من می‌ایستد و از این‌که نگاهش یکهویی روی لب‌هایم سر می‌خورد، قلبم هُری می‌ریزد و تنم یخ می‌زند.

می‌گوید:

 

– این چه رژ لبیه که پاک نشده؟

 

با دست چپم لیوان جوشانده‌ی ترکیبی او را نگه داشته‌ام و با دست راستم محکم یقه‌ی حوله‌ام را چسبیده‌ام.

 

می‌گویم:

 

– بیست و چهارساعته‌ست خب. قبل خواب پاکش می‌کنم.

 

کنایه می‌زند:

 

– جایی که زن باید آرایش کنه توی خونه‌ست، جلوی شوهرش، حالا توی خونه می‌خوای پاکش کنی؟

 

نفسم بالا نمی‌آید، من نمی‌توانم این همه نزدیک بودن به او را تحمل کنم،‌ هنوز فرسنگ‌ها فاصله داریم.

 

چیزی نمی‌گویم که با چشم‌هایش به دست راستم اشاره می‌کند.

 

– بیرون شالت یه طوری شُل و وله که آدم می‌ترسه به گردنت سرما بخوره، توی خونه از کی رو می‌گیری؟

 

ناخواسته از دهانم می‌پرد:

 

– شما.

 

هردو زیر خنده می‌زنیم و حینی که لیوان شیرش را برمی‌دارد می‌گوید:

 

– چه صادق، خب داری اشتباه می‌زنی لیلیان خانوم

 

” علیرضا ”

 

حمام رفته‌ام و حالا روی تخت دراز کشیده‌ام و هرچه منتظر می‌شوم تا به اتاق بیاید، نمی‌آید.

کلافه می‌ایستم و سمت پذیرایی می‌روم و صدایش می‌کنم.

 

– لیلیان خانوم، چرا نمیای؟

 

روی مبل یک نفره‌ای نشسته و زانوهایش را بغل کرده.

 

می‌پرسد:

 

– کجا بیام؟

 

به اتاق اشاره می‌کنم.

 

– بخوابی. فردا ساعت نه باید بیمارستان باشیم.

 

لحنش طوری‌ست که نمی‌دانم چرا دلم برایش می‌سوزد.

 

– کجا بیام؟ توی اتاق بخوابم؟

 

– پس قراره کجا بخوابی؟

 

سکوت می‌کند.

درکش می‌کنم، حتماً راحت نیست در اتاقی که‌ همه‌ی وسایلش برای نرگس بوده بخوابد.

شاید روی تختش عذاب می‌کشد.

می‌پرسم:

 

– توی هال راحت‌تری؟

 

انگار منتظر همین است که سر تکان می‌دهد.

 

– آره آره مرسی.

 

دستی پشت‌ گردنم می‌کشم و به اتاق برمی‌گردم.

پتو و تشک دونفره و دو بالشت بیرون می‌برم و روی زمین پهن می‌کنم.

می‌گویم:

 

– بیا بخواب دیگه، نصفه شب شد.

 

می‌پرسد:

 

– شما مگه توی اتاق نمی‌خوابید؟

 

جداً کلافه شده‌ام که بالشت‌ها را از هم فاصله می‌دهم و می‌گویم:

 

– خیر! من همین‌جا می‌خوابم، در ضمن آدم‌خوار هم نیستم.

 

جواب می‌دهد:

 

– منم نگفتم که شما آدم‌خوار هستید آقاسید، فقط یه‌کم

 

خودم حرفش را ادامه می‌دهم:

 

– آره می‌دونم، خجالت می‌کشی و معذبی.

 

زبانم تلخ می‌شود:

 

– به مدل لباس پوشیدنت و اون یک دفعه زبون درآوردن‌هات که نمی‌خوره آدم خجالتی‌ای باشی لیلیان خانوم، فقط به من که می‌‌رسی این‌طور می‌شی؟

 

حتی در تاریک و روشن سالن هم می‌توانم سرخ شدنش از شدت حرص را ببینم.

 

ناگهان فوران می‌کند و با صدایی کنترل شده می‌‌توپد:

 

– واقعاً که براتون متاسفم!

چون طرز پوشش من باب سلیقه‌ی شما نیست، حق دارید خلق و خوی درونی‌ام رو هم قضاوت کنید؟

همیشه اینجوری‌اید؟

یعنی آدم‌ها رو از روی ظاهر قضاوت می‌کنید و بعدم می‌رید رو به قبله وایمیستید و روزی سی و چهار بار سجده می‌کنید؟

 

می‌نشینم و می‌گویم:

 

– لااله‌الاالله، شما چرا آسمون ریسمون می‌بافی خانوم؟ من همچین حرفی زدم؟

 

عصبی سمت تشک می‌آید و با فاصله از من می‌نشیند و می‌گوید:

 

– بله، بله دقیقاً همچین حرفی زدید سیدعلیرضاخان!

 

سر تکان می‌دهم.

 

– منظور من این بود که

 

پشتش را به من می‌کند و با فاصله دراز می‌کشد و پتو را روی سرش می‌اندازد و از همان زیر میان حرفم می‌گوید:

 

– منظور شما‌ کاملاً مشخصه، نیازی به توضیحش نیست.

شب‌خوش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x