شبیه به یک خانوادهی سه نفرهی خوشبخت در ماشین نشستهایم و سمت فرودگاه حرکت میکنیم اما فقط خودمان میدانیم که پایههای زندگیمان محکم نیست و لق میخورد.
فقط خودمان سردی و سنگینی سکوت بینمان را درک میکنیم و اما فقط منم که همچنان خجالتزدهام.
مهدی در کریر است و روی پاهایم، اما شیطنتش گل کرده و تلاش میکند سر بالا بگیرد و یا غلت بزند و تلاشش که ثمر نمیدهد، با صدای بلند گریه میکند.
بیرون میآورمش و کریر را روی صندلی پشتی میگذارم.
احساس رضایتش را میتوانم از قطع شدن ناگهانی گریهاش بفهمم.
با خودم فکر میکنم اگر مهدی، این نفرِ سومِ جذابِ کوچک در رابطهمان نبود، تا به حال کارمان به کجا رسیده بود؟
با زندگی یکدیگر چه کردهبودیم؟
این بد است، بد است که پاسخی برای این سوال ندارم.
بد است که ما با یکدیگر به صلح و سازشی دائمی نمیرسیم و صرفاً بهخاطر مهدیست که کنار هم هستیم.
نمیدانم، شاید هم اگر امروز آن اتفاق درست قبل از برقراری اولین رابطهمان نمیافتاد، چیزی تغییر میکرد.
فکر کردن خستهام کرده این فکرهای تمام نشدنی عذابم میدهد.
این چالشهایی که در زندگیمان میآید، خسته کننده شده.
فقط مهدیست که باعث میشود این لحظات کسالتبار را تاب بیاوریم.
اما بغض نشسته در گلویم برای من حکم زنگ خطر را دارد.
حکم بروز دوبارهی افسردگیای را که موقتا فراموش کرده بودم
با مامان که کنار لهراسب ایستاده روبوسی میکنم و آرام میپرسم:
– پس بابا کجاست؟
لب میگزد و میفهمم که عمداً نیامده اما مامان میگوید:
– فشارش بالا بود، گفتم نیاد بهتره.
با تک تک اعضای خانوادهی مادریام احوالپرسی میکنم.
خاله لیلا با همسرش آمده و دایی فرج و همسرش با دو پسر و دخترشان آمدهاند.
هیجانی را در نگاههایشان میبینم که به نظرم کمی اغراقآمیز است.
نمیدانم شاید هم تحت تأثیر دلتنگی هستند.
یادم میآید که آن سالها با وجود کوچک بودنم، میفهمیدم از رفتن او ناراحت نشدند.
سرم را به چپ و راست تکان میدهم تا به این قضیه فکر نکنم.
خودم در زندگیام آنقدر سمن دارم که یاسمن درش گم باشد.
سید علیرضا مهدی را در آغوش دارد، از کنار لهراسب سمتم میآید و آرام کنار گوشم میگوید:
– باسن این بچه کف دستم بود، قشنگ کثافتکاری راه انداخت.
مستقیم نگاهش نمیکنم و نالان جواب میدهم:
– نه، حتماً باد بوده.
میگوید:
– بوش چیه پس؟ پیپی کرد، کف دستم داغ شده.
راست میگوید، از این بوی گند و لبخند مَهدی و خوشحالیاش میفهمم که خرابکاری کرده.
پچ میزنم:
– آخه الان؟
و سید علیرضا نیش میزند تا باری دیگر از خجالت ذوب شوم و میگوید:
– شاید از تو یاد گرفته، که تو مواقع حساس کاری رو بکنه که نباید!
آنقدر بغض دارم که میترسم یک کلام چیزی بگویم و اشکهایم سرازیر شود تنها به سختی لب میزنم:
– اما پریود شدن دست خودِ آدم نیست
مهدی را به سرویس بهداشتی برده و پوشکش را تعویض کردهام.
به محض اینکه برمیگردم، زندایی فریبا با چند قدم فاصلهی میانمان را پر میکند و با همان خندههای نخودیاش میگوید:
– لیلیان جون، چه میکنی با بچه داری؟
لبخندی کوتاه میزنم و میگویم:
– عشق میکنم باهاش.
اخلاقش را میشناسم، دنبال ضعف در جوابم میگشت و وقتی به هدفش نمیرسد، حالتی ناراحت به صورتش میگیرد و میگوید:
– آخی عزیزم، این رو نگی چی بگی؟
از روز عقدت که دیدمت تا الان، خیلی لاغر تر و رنگ و رو پریدهتر شدی.
بچهداری سخته، خصوصاً وقتی بچهی خود آدم هم نباشه!
الهی بگردمت که حتماً تا چندسال آینده نمیتونی بچهدار بشی و باید بچهی زن اول سید رو بزرگ کنی و تهش هم میگن چیای؟ نامادری؟
مهدی در آغوشم پستونک میمکد و من برایش جان میدهم.
چهقدر بیانصافاند این آدمها.
نگاهش میکنم.
اولین چیزی که در ذهنم از خودم میپرسم این است که چرا در آن عقد عتیقهی ما، همه دعوت بودند؟!
و دومین چیز این است که من از این زن متنفرم.
از این قربان صدقه رفتنهای الکیاش و از دخالتهایش در زندگی دیگران چندشم میشود.
میخواهم جوابش را محکم و دندانشکن بدهم اما تنها در سکوت نگاهش میکنم.
شاید نفهمتر از آن باشد که متوجه معنی نگاهم شود، اما خودم که میدانم با چشمهایم چه چیزی میگویم!
و تجربه ثابت کرده که در سکوت گذشتن از کنار اینطور آدمها، باعث میشود بیشتر بتوانم آرامش داشته باشم و درحالیکه منتظر است پاسخی از من دریافت کند، از کنارش میگذرم و پیش سید علیرضا میروم.
وقتی یاسین، پسر داییام میگوید:
– اون آقاهه عمو ایرجه؟
نگاهم رد انگشتش را دنبال میکند و لبخند و اشک با هم مهمان صورتم میشود.
ایرج میآید، با همه روبوسی میکند، همه را در آغوش میگیرد.
نگاه من پی موهای جوگندمیاش میرود.
پی لبخندی که به لب دارد و دلم میگیرد که در این سالها، حتی یکبار هم با یک نفر از اعضای این خانواده، تماس تصوری نگرفتهبود.
چرا؟ مگر به کجا رساندندش؟
به من که میرسد، مهدی را به سید علیرضا میسپارم.
در آغوشش میروم و گریه میکنم.
من را بیشتر و طولانیتر از بقیه بغل میکند، صورتم را چندین بار میبوسد و انگار اشکهای من تمامی ندارد!
نمیدانم که منشأ این بغض چیست؟
زندگیام؟
دلتنگی برای امیررضا؟
بلاتکلیفیام؟
دلتنگی برای ایرج؟
نمیدانم، نمیدانم اما خوب که سبک میشوم، با حس سنگینی نگاه سیدعلیرضا سر سمتش میچرخانم.
از صورتش چیزی نمیفهمم.
اما یک حالی میشوم، یک طور عجیبی دلم در هم میپیچد، شاید هم به شور میافتد.
ایرج که من را از آغوشش جدا میکند، میبینم چشمهای خودش هم تر شده.
میخندد و نگاهی به من میاندازد و میگوید:
– نمیدونم چرا دلم توی همهی این سالها بیشتر از همه برای تو تنگ شده بود لیلی لپگلی.
از کودکیام هم، درست همینطور صدایم میزد و جز او کسی حق نداشت لیلی صدایم کند.
میخندم و میخندد و میگوید:
– بزرگ شدی دختر، وقتی رفتم یه ذره بودی.
سوار تاکسی شدم برم فرودگاه، تا سر کوچه زیر بارون با پای برهنه دنبالم اومدی.
اشکهایم را پاک میکنم و میگویم:
– چه خوب یادت مونده.
لبخندش پر درد است.
زندایی فریبا صدایش را بالا میبرد و میگوید:
– آخی لیلیان جون معلوم نیست دلش از کجا پر بود.
خسته کردی ایرج خان رو فدات شم، همینطوریاش هم خستهی راه هستن!
کاری به زندایی فریبا ندارم، اما میبینم که سیدعلیرضا مثل یک اژدهای زخمی نفس میکشد.
ایرج رو به او میگوید:
– مرسی زنداداش، ولی ایرجخان؟ یادمه قبلاً یهطور دیگه صدام میکردید!
دلم خنک میشود و قبل از اینکه جوابی دهد، دایی فرج میگوید:
– خب حالا ایرج جان، گذشتهها گذشته، شخمش نزنیم بهتره.
بریم برای شام.
ایرج میخندد و اشاره بهه مهدی میکند و از من میپرسد:
– توی فسقلی کی بچهدار شدی؟
لبخند میزنم و پیش از اینکه جواب بدهم زندایی فریبا میگوید:
– پسر کوچولو، پسر خودش نیست، بچهی شوهرشه.
میفهمم که ایرج تعجب میکند اما طوری رفتار میکند که انگار جملهی زندایی را نشنیده و آرام با پشت انگشت اشارهاش گونهی مهدی را نوازش میکند و رو به من و سید علیرضا میگوید:
– خدا براتون حفظش کنه، خیلی ماهه.
هردو تشکر میکنیم و سمت در خروجی میرویم.
ایرج همقدم با من میشود و کمی از بقیه فاصله گرفتهایم و با خنده میگوید:
– مامانت فقط گفت ازدواج کردی دختر، نگفت بچه هم داری.
لبخند میزنم:
– قصهاش درازه.
میگوید:
– شمارهات رو بده.
دلخور نگاهش میکنم و میپرسد:
– چیه؟
– خیلی بیمعرفت بودی، الان باید شمارهی من رو بخوای؟ این همه سال، فقط سالی یه بار لایق یه زنگ خشک و خالی بودیم ایرج؟
طبق عادت همان سالهایش هشدارگونه میگوید:
– دایی ایرج، نه ایرج.
لیلی، خدا نکنه روزی برسه که از دنیا ببری.
حالا هم لوس نشو شمارهات رو بده.
اشارهای به بقیه میکند و ادامه میدهد:
– از این جماعت یبس که هم صحبت در نمیاد
دایی فرج خیلی به سید علیرضا اصرار میکند که ما هم برای شام به رستورانی که در آنجا میز رزرو کردهاند برویم، اما سیدعلیرضا تشکر میکند و محترمانه دعوتش را رد میکند.
با همه خداحافظی میکنیم.
از رفتارش متعجبم و وقتی از بقیه فاصله میگیریم میگویم:
– مهدی رو بده به من لباسش کمه، هوای بیرون سرده، بذار کلاهش رو از داخل ساکش بردارم
سمتم میچرخد و طوری میتوپد:
– لازم نکرده، فقط راه بیا.
که جداً میترسم. به ماشین میرسیم، مهدی را در آغوشم میگذارد.
کتش را روی صندلی عقب پرت میکند و چنان در را محکم بر هم میکوبد که پسر کوچولویم زیر گریه میزند.
رفتارهایش عجیب است.
سوار میشود و خشمگین نفس میکشد.
نگاهش به روبهروست، سعی دارممهدی را آرام کنم و با کلافگی میگویم:
– برای چی انقدر محکم در رو به هم کوبیدی؟ بچه ترسید!
کف دستش را محکم روی فرمان میکوبد، سمتم میچرخد و میگوید:
– یعنی دلت انقدر پر بود؟
سوالی نگاهش میکنم و میگوید:
– هان؟ پرسیدم دلت انقدر پر بود که اونطوری موندی تو بغلش؟
باید حتما جلوی بقیه اونجوری زار میزدی تا زنداییات یاوه بگه؟
باز هم متعجب نگاهش میکنم و میگوید:
– نمیخوام دیگه با این داییات در ارتباط باشی!
دلتنگش بودی و گفتی بریم فرودگاه استقبالش، اومدیم.
اما دیگه تموم شد!
شاید روی سرم شاخ سبز شده و خودم نمیدانم.
آخر تا این حد غیر منطقی بودن از مردی به سن او بعید نیست؟! به خدا بعید است.
ماشین را روشن میکند و عصبی میگوید:
– من نمیدونم وابستگی یک آدم به داییاس که سالهاست ندیده، چهقدر زیاد بوده که با دیدنش انقدر احساساتی بشه؟!
عجیبه!
خیلی دلم میخواهد جوابش را بدهم اما حیف که پسرم تازه آرام شده و فقط به خاطر اوست که در مقابل حرف های بی سر و ته و بی منطقش سکوت میکنم.
در اتوبان با سرعتی غیرمجاز میراند.
مهدی را محکم به خودم چسباندهام و وقتی میبینم چهطور از میان ماشینها میگذرد، وحشتزده میگویم:
– تو رو جدت آروم برو سیدعلیرضا.
داد میزند:
– نمیخوام! گند زدی به اعصابم.
اینبار هم مهدی زیر گریه میزند و هم من.
عصبی میپرسم:
– مگه چیکارت کردم؟
پر واضح است که میخواهد ایراد الکی بگیرد و تا دوباره جنگ اعصاب داشتهباشیم و میگوید:
– با اون تیپت که
مهدی را در بغلم تکان میدهم و با بغض میان حرفش میپرم.
– تیپم چی؟ اگه ایراد داشت که گیرت رو توی خونه میدادی، پس لطفاً حرف الکی نزن.
داد میزند:
– اون رژ لب چشم درارت چی؟ هان؟
خیلی سعی دارم داد نزنم و جواب میدهم:
– بهت که گفتم لبهام کبوده، خودت با وحشی بازی یه کاری کردی که خون مرده شد و مجبور شدم رژ پررنگ بزنم تا کاورش کنه.
برعکس من، او اما داد میزند.
– من اگه وحشی بودم تا الان نمیتونستی درست بشینی، پس بدون رعایت حالت رو کردم!
پوزخند میزنم.
– باشه خیلی ممنونم محبت کردی.
بیربط میگوید:
– چرا صدات کرد لیلی؟!
لپهایم را از هوا پر و خالی میکنم و میگویم:
– بهخدا مشکل داری، بهخدا خیلی عجیبی! ذهنت مسمومه!
الان دردت چیه سید؟ هان؟ دردت چیه؟
مشکلت چیه؟ چرا میخوای باهام بجنگی؟
داد میزند:
– د لامصبِ لاکردار، من که میخوام آدم باشم، عنق نباشم، خودت نمیذاری؟
عصبی بودم و عصبیتر میشوم؟
– من؟ من نمیذارم؟ فکر کردی من خسته نشدم از این قهرهای طولانی و آشتیهای چند دقیقهای؟
– آره آره تو، تویی که
چشمم به ماشین جلوییست که کمی سمت چپ میآید و فرمان در دست سیدعلیرضا مه انگار کنترلش را از دست میدهد، تنها کاری که در صدم ثانیه میکنم، سپر کردن دستهایم دور سر مهدیست و لحظهای بعد
صدای خرد شدن چراغ جلویی ماشین ما و چراغ پشتی ماشین دیگر میآید و جیغ خفه و کوتاه من گریهی مهدی بلند میشود.
علیرضا میگوید:
– ای لعنت بهت
میخواهد پیاده شود اما میچرخد و وحشتزده نامم را صدا میزند و میگوید:
– لیلیان! لیلیان ببین من رو
خون مقابل چشمم آمده و روی گونه و بعد چانهام میریزد و من بیحال جواب میدهم:
– با من حرف نزن مردک بی ثبات!
درد از پیشانیام به کل سرم میزند.
پلکهایم روی هم میافتد و مهدی کوچکم گریه میکند اما توان آرام کردنش را ندارم.
سید علیرضا با نگرانی تکانم میدهد و هول و دستپاچه میگوید:
– لیلیانجان، خانومم، ببین من رو.
لیلیان غلط کردم. باز کن چشمهات رو.
دوست دارم خفهاش کنم و آرام میگویم:
– باهام حرف نزن.
رانندهی دیگر به شیشه میکوبد و بد و بیراه میگوید.
میان پلکهایم را باز میکنم.
مهدی را محکمتر به قفسهی سینهام میچسبانم و مینالم:
– گریه نکن، مامان اینجاست.
سید علیرضا او را که دیگر از شدت گریه کبود شده را از آغوشم میگیرد.
میبینم که هول و شتابزده، با دستهایی لرزان، مدارکش را برمیدارد، شیشه را پایین میدهد و رو به رانندهی دیگر میگوید:
– آقا مقصر منم، خودم میدونم، لطفاً زنگ نزن به پلیس، تا بیاد خیلی طول میکشه.
این کارت بیمهی من، این هم شماره تماسم.
فقط الان اجازه بده من خانومم رو برسونم بیمارستان.
نمیدانم مرد میانسالی که تار میبینمش دلش به حال من میسوزد یا گریه های مهدی باعث میشود که چیزی نگوید یا التماسی که در صدای سید علیرضاست دلش را به رحم میآورد و مدارک را میگیرد و میرود.
با یک دست مهدی را در آغوش گرفته و با دست دیگر استارت میزند، چشمهایم تار میبیند، خونی که لابهلای مژه هایم چسبیده کلافه ام کرده.
پیشانی و تمام سرم درد دارد اما دست پیش می برم و با حرص و عصبانیت و لحنی پر درد و نالان میگویم:
– ولش کن بچه رو بدش به من.
نه که خیلی خوشگل رانندگی میکنی، همین مونده با یه دست و بچه بغل پشت فرمون بشینی!
از فرصت استفاده میکند و میپرسد:
– خوبی خانومم؟ خوبی دورت بگردم؟!
مهدی را به خودم میچسبانم و پسرکم کمی آرامتر میشود اما نمیخواهم صدای پدرش را بشنوم و جوابی نمیدهم.