” علیرضا ”
فقط خدا میداند که تا رسیدن به بیمارستان چهقدر در دل بد و بیراه نثار خودِ لعنتیام میکنم.
خدا میداند چه حالی دارم که صدای گریههای ترسیدهی مهدی و نالههای از شدت درد لیلیان را میشنوم.
دوست دارم محکم بر سر خودم بکوبم.
اینکه میدانم مقصرم، حرصی و عصبیام میکند.
اینکه تلاشی برای مهار کردن عصبانیتهایم نمیکنم و اگر هم بکنم بینتیجه است، روانیام میکند.
فکرهایی که در سرم میچرخد، خوشایند نیست.
اگر بلایی به سرِ سرش آمده باشد چه غلطی کنم؟
اگر بیش از این از چشمهایش بیفتم، چه بر سر پایههای لَق زندگیمان میآید؟
اگر امشب به خیر بگذرد و باز هم فردا و فرداهای دیگر، مثل امروز و روزهای گذشته به خودم قول بدهم که خوددار باشم و باز هم نتوانم چه؟
اصلاً ماجرا از کجا شروع شد؟
از آن دایی یکهویی آمدهی لعنتی که انگار خیلی نزدیک است، خیلی خیلی نزدیک.
انگار با وجود سالها نبودنش، از منی که با او زیر یک سقف زندگی میکنم، صمیمیتر است.
حتی یادآوریاش هم عصبیام میکند.
در افکار نکبت خودم غرقم که با قطع شدن صدای نالههای خفهی لیلیان، وحشتزده سمتش سر میچرخانم!
چشمهایش بسته و دستهایش از دور تن مَهدی شُل شده.
از ته دل میگویم:
– یا حسین!
با یک دست مهدی را نگه میدارم و مدام لیلیان را صدا میزنم.
جواب نمیدهد و دنیا با تمام عظمتش روی سرم در حال خراب شدن است.
در ورودی بیمارستان را که میبینم، انگار دنیا را در دستانم گذاشتهاند.
بوق میزنم و داخل میشوم.
اگر مهدی هم کمی دیگر به گریههایش ادامه دهد، زیر گریه میزنم!
با مهدیِ گریان داخل اورژانس میدوم، فکر میکنند او بدحال است اما مینالم:
– به داد همسرم برسید.
روی تخت میگذارندش و من میمانم و قلبی که میخواهد دندههایم را خرد کند و قفسهی سینهام را بشکافد و بیرون بپرد و پسرکی که زبان به دهان نمیگیرد.
سر شانهام میگذارمش اما هر تلاشی بی فایدهست.
زن میانسالی که در راهرو نشسته، با دلسوزی میگوید:
– پسرم، این بچه یا گشنشه، یا جاش کثیفه.
پاسخم به جملهاش ربطی ندارد اما عاجز مینالم:
– مادرش بیهوشه!
میگوید:
– خب خودت باید آرومش کنی، تا وقتی اون بندهی خدا به هوش بیاد که نمیشه این بچه گریه کنه.
میخوای من کمکت کنم؟
سری به چپ و راست تکان میدهم و لبهای خشک شدهام را تکان میدهم.
– نه ممنونم.
نچی میکند و اینبار مردی میگوید:
– آقا بچهات تلف شد، یه کاری بکن خب.
خودم هم تا به حال ندیده بودم مهدی اینطور گریه کند و حقیقتاً دست و پایم را گم کردهام.
از اینکه لیلیان کنار من و پسرم نیست ترسیدهام.
از بخش اورژانس بیرون میروم و سمت ماشین پا تند میکنم.
روی صندلی عقب میخوابانمش و صدای هقهقهایش اوج میگیرد.
با صدایی لرزان میگویم:
– ای خاک بر سر من کنن، خاک بر سر منِ احمق کنن.
تمام ساکش را خالی میکنم تا پوشک و دستمال مرطوب پیدا کنم.
پوشکش را که باز میکنم، چیزی نمانده تا بالا بیاورم و او هم به یک باره ساکت میشود.
نفسم را حبس میکنم و تمیزش میکنم.
جایش خشک و تمیز شده و میبینم که دستهای کوچکش را مشت کرده و سمت دهانش برده و عمیق و محکم آنها را میمکد.
حینی که برایش شیر آماده میکنم، خطاب قرارش میدهم:
– اگر مامان لیلیان توی زندگیمون نبود، چی میشد؟
اون همیشه انقدر برات زحمت میکشه بابایی؟
سر شیشه را در دهانش میگذارم، با ولع میخورد و نگاهم میکند و میگویم:
– با همین دل پاک کوچیکت دعا کن چیزیاش نشه.
دعا کن سالم باشه، دعا کن خدا به بابایی عقل بده.
ما بدون اون
حرفم را ادامه نمیدهم، ادامه دادنش ترسناک است، درست است که کدت کمی از حضور لیلیان در زندگیمان میگذرد، اما فکر به نبودنش، یک طوریست، یک طور عجیبی آزار دهنده است.
همانطور که شیشه را در دهانش نگه داشتهام، بغلش میکنم و دوباره وارد اورژانس میشویم.
به قدمهایم سرعت میدهم، سمت اتاقی که لیلیان آنجاست میروم، دکتر معاینهاش میکند و وقتی بیرون میآید و حالش را میپرسم، در جوابم میگوید:
– اجازه بدید عکس از سرشون گرفته بشه بعد جواب میدم اما الان نیمه هوشیارن، حال عمومیشون خوبه.
تشکر میکنم اما نمیتوانم مفس راحتی بکشم.
داخل اتاق میشوم و نگاهش میکنم که انگار رنگ پریدهتر هم شده و فقط آرام و زیرلب میگوید:
– مهدی ساکته؟ مهدی کجاست؟
جلوتر میروم و او را که در آغوشم به خواب رفته را نشانش میدهم.
– آره خوبه، خوابه.
خیلی درد داری؟
جوابم را نمیدهد و باز هم پلکهایش را میبندد.
” لیلیان ”
همه چیز گنگ و نامفهوم است.
میفهمم که من را سمت اتاق عکسبرداری میبرند.
دل نگرانیام بابت مهدیست.
صدای گریههایش در گوشم زنگ میخورد و فقط به این فکر میکنم که چند روزی دوست ندارم سیدعلیرضا را ببینم.
نمیفهمم چه میشود و چهقدر طول میکشد، اما وقتی به خودم میآیم صدای دکتر را میشنوم که خطاب به سیدعلیرضا میگوید:
– ازشون پرسیدیم گفتن حالت تهوع ندارن، عکسشون هم شکستگی جمجمه رو نشون نمیده.
در کل مشکلی نیست اما اگر نظر من رو بخواید میگم بهتره امشب رو اینجا تحت نظر باشن.
تا بهحال انقدر صدای او را مضطرب نشنیدهام که میگوید:
– پس چرا بیهوش شده بود؟ بهخاطر ضربه نبوده؟
– نه فشارشون خیلی پایین بود، باردار که نیستن؟
– نه.
– توی دورهی سیکل ماهانشون هستن؟
با مکث جواب میدهد:
– بله.
– تحت فشار عصبی نبودن؟
باز هم مکث میکند و بعد با کلافگی میگوید:
– چرا، بود.
– احتمالاً برای همین از حال رفتن.
اما باز هم میگم که بهتره شب رو اینجا بمونن.
اما دلم لجبازی میخواهد، دلم حرص دادن سیدعلیرضا را میخواهد که مینالم:
– من نمیمونم.
نگاهش سمتم میچرخد، و بعد نفسی آسوده میکشد و لب میزند:
– شما میمونی.
سرم را از دستم میکنم و به خون آمدن از جایش توجهی نمیکنم.
تلاش میکنم بنشینم و دکتر تذکر میدهد:
– خانوم این چه کاریه؟
سید علیرضا مهدی را با یک دست نگه میدارد و با دست دیگر سعی میکند مانعم شود و آرام میگوید:
– بخواب خانوم.
اما خیرگی میکنم، دستش را پس میزنم و با وجود سرگیجهای که گریبانم را گرفته، نیمخسز میشوم و میگویم:
– بیمارستان نمیمونم، خوبم، میخوام برم.
دکتر میفهمد که انگار یک چیزی میان ما سر جایش نیست و خودش از اتاق خارج میشود.
صدا و لحنش نگران است اما انگار نمیتواند وحشی نباشد که تند میگوید:
– بگیر بخواب ببینم، گفتم شب میمونی، پس میمونی.
دستش را پس میزنم و میتوپم:
– به من دست نزنها!
نفسی عمیق میکشد و بعد کمی آرامتر میگوید:
– سرت ضربه خورده، اگر بریم خونه و زبونم یک چیزیات بشه، من چه خاکی توی سرم بریزم؟
پر از دلخوری میگویم:
– خاک رس، وقتی نمیتونی عصبانیتت رو کنترل کنی، باید به فکر همه چیزش هم باشی.
باید برای اتفاقات بعدش هم آماده باشی.
میگوید:
– باشه، تقصیر منه.
حالا بگیر بخواب، بگم بیان سرمت رو وصل کنن.
الان هم زنگ میزنم به بابا و مادر، بیان مهدی رو ببرن، خودم پیشت میمونم.
صدادار پوزخند میزنم و میگویم:
– نه اصلاً لازم نیست شما پیش من بمونی، از شما زیاد به ما رسیده.
به پیشانیام اشاره میکنم و میگویم:
– مثل همین ردیف بخیهها که نمیدونم چندتاان.
لحظهای به چشمهایش نگاه میکنم و پشیمانیاش را میبینم و باز نگاه میگیرم.
نامم را صدا میزند:
– لیلیان
سعی میکنم از تخت پایین بیایم اما نمیتوانم و او میگوید:
– لج نکن.
اما من با بغضی که به گلویم پنجه میکشد میگویم:
– من و مهدی رو ببر خونهی مامانم، میخوام چند روز اونجا باشم.
به صورتش نگاه میکنم و میبینم که در لحظهای چهطور برافروخته میشود.
سعی می کند تن صدایش را کنترل کند.
هم مهدی در آغوشش خوابیده هم در مکان مناسبی نیستیم و هم مثلاً میخواهد رعایت حال من را بکند!
میگوید:
– بری خونهی مامانت اینا، به عنوان قهر هم بری اونجا، با این سر شکسته.
که بگن شوهرت زده آش و لاشت کرده و انقدر عرضه نداشته که به جای اینکه مراقبت باشه، آوردتت خونهی ما؟!
عصبانی در صورتش زل میزنم.
من هر چه بگویم او حرف خودش را میزند.
دوباره جملهام را تکرار میکنم و میگویم:
– من و مهدی رو بذار خونهی مامانم اینا.
کمی در صورتم خیره میشود.
انگار دنبال چیزی میگردد که به وسیلهی آن بتواند مانعم شود و میگوید:
– باشه، اگر خیلی دوست داری بری، میبرمت اما مهدی نمیمونه اونجا!
مهدی رو برمیگردونم خونه پیش مادر.
درست به هدف میزند، نقطه ضعفم را شناسایی کرده.
مهدی نقطه ضعف من است و میداند نمیتوانم از او بگذرم.
میداند که پیوند عاطفیِ قویای میان من و او که از خون من نیست و در بطن من رشد نکرده شکل گرفته.
میداند او را در شکم حمل نکردم اما به اندازه فرزند خودم دوستش دارم.
احساسم را فهمیده که حالا زبان من را میبندد.
کمی که میانمان سکوت میشود، میگوید:
– حالا بخواب همین جا
سرم را به چپ و راست تکان میدهم که سرگیجهام شدیدتر میشود و میگویم.
– حالم از موندن توی بیمارستان به هم میخوره.
نمیتونم اینجا بمونم.
کسی هم جز خودم نمیتونه مهدی رو نگه داره.
فعلاً هم که زندهام، البته به لطف و مرحمت شما، هنوز نمردم!
اگر قصد داری من رو بکشی، باید با شدت بیشتری
عمل کنی،
میخوام برخومون
همین که آن کوچک دوست داشتنی را در آغوش میگیرم آرام میشوم.
به خانه میرسیم و از پله ها بالا میروم.
دوست دارم به حمام بروم اما میترسم ضعف بر من غلبه کند.
ناچار فقط به تعویض کردن لباسهایم اکتفا میکنم و روی تخت میخوابم.
جای بخیهها میسوزد و سرم درد میکند.
آرام پلک میبندم اما همه چیز پشت چشمهایم نقش میبندد و بحث های مسخرهمان را به یاد میآورم.
خواب به چشمهایم نمیآید، فقط در جایم غلت میزنم و نگاهم به ساعت میافتد که از سه گذشته.
مهدی چندباری بیدار شده و سیدعلیرضا هربار سمت اتاقش رفته تا من از جایم بلند نشوم.
چند ساعت است که هم من بیدارم و هم او، اما صدای سکوت گوشهایمان را کر کرده.
نا آرامیاش را میفهمم.
از اتاق بیرون میرود و متوجه میشوم که وضو گرفته برمیگردد.