جا نمازش را روی زمین پهن میکند و قامت میبندد.
نماز شب میخواند و با وجود تمام دلگیری و دلخوریام، نمیتوانم نگاهش نکنم.
بغضی در گلویم سنگینی میکند که توانایی شکستنش را ندارم.
تمام مدت خیرهاش هستم.
تسبیح به دست میگیرد و ذکر میگوید.
دلم میخواهد بیاید و مثل دو انسان بالغ حرف بزنیم.
انگار بالاخره سنگینی نگاهم را حس میکند که سر سمتم میچرخاند.
طولانی خیرهام میشود و من بالاخره سکوت را میشکنم و لب میزنم:
– نمیخوام نگام کنی!
لبخندش را در تاریکی اتاق میبینم و میپرسد:
– چرا اونوقت؟
پتو را تا روی سرم بالا میآورم و پر بغض میگویم:
– چون میخوام قهر باشم.
سمتم میآید و لب میزند:
– بیخود
پتو را آرام از روی سرم کنار میزند.
همین را میخواهم، همین نگاه گرم و پشیمان و پرمحبت را.
همین آرامش را، مشروط بر اینکه خبر از وقوع طوفان ندهد.
آرام و در سکوت، موهایم را نوازش میکند و برخورد سر انگشتانش با پوست سرم کافیست تا بغضم ترک بخورد و اشکهایم به آرامی راهشان را پیدا کنند.
کنارم دراز میکشد و بازویش را از زیر گردنم عبور میدهد.
سرم را به قفسهی سینهاش میچسبانم و خفه هق میزنم.
روی موهایم را میبوسد، کمرم را نوازش میکند و میگوید:
– ببخشید.
جلوی زبانم را نمیگیرم و طعنه میزنم:
– کدومش رو ببخشم؟
چیزی نمیگوید و فقط به نوازش کردنم ادامه میدهد.
این آغوش لعنتی و دستهای مردانهاش چه جادویی
دارد؟
دقیقاً چه کوفتیست که با وجود تمام دلخوریها، باز هم همینطور آرام میشوم و عقدهی دل سبک میکنم؟
اما من میترسم، چشم من از دوست داشتن آدمها
ترسیده.
از عاشق شدن و وابستگی هراس دارم.
من چند ماه قبل عزیزی را از دست دادهام که داغش تا آخر عمر روی قلبم سنگینی میکند.
نمیدانم جایی خواندم یا کسی گفت که به آدمها
وابسته نشوید، دلباخته نشوید.
آدمها یک روز میمیرند، آدمها یک روز بیصدا ترکتان میکنند، آدمها خیلی هم با وفا نیستند و من حالا که زندانی آغوشش هستم، از همهی اینها، از تمام افکارم هراس دارم.
میخواهم فاصله بگیرم، میترسم به این مخدر قوی اعتیاد پیدا کنم.
اما تا سر بالا میگیرم، اول اشکهایم را پاک میکند و بعد میگوید:
– من خیلی
دل دل میکند، نگاهش دو دو میزند اما هرچه نگاهش میکنم ادامه نمیدهد و بهجایش لبهایش روی
لبهایم مینشیند و نرم میبوسدم.
زندگی ما، درست به همین اندازه نا پایدار است
سه روز از آن ماجرا میگذرد و فعلاً باشگاه نرفتهام.
وقتی حاج سید میرحسن و حاج خانم از ماجرای
تصادف خبردار شدند، طوری سیدعلیرضا را شماتت کردند که هم دلم خنک شد و هم سوخت!
امروز صبح که سیدعلیرضا به حجره میرفت، خوابالود گفتم که مهدی را بیاورد و کنار خودم روی تخت بخواباند.
انگشت اشارهام را در دستش گرفته و با پستانکی که در دهان دارد، عمیق خوابیده.
من هم به خواب میروم اما با صدای زنگ در، فکر میکنم خواب میبینم و کمی جابهجا میشوم.
ناگهان با صدای ضربات متوالی که به در زده میشود،
ترسیده و وحشتزده از جا میپرم و مهدی هم از شدت صدا بیدار میشود و زیر گریه میزند.
ساعت از یازده گذشته، لرز به تنم افتاده و شخص پشت در طوری میکوبد، که انگار به قصد دعوا آمده.
مهدی را بغل میکنم و سمت در میدوم.
بدون نگاه کردن به سر و وضع خودم و بدون اینکه از
چشمی نگاه کنم، دستگیره را پایین میکشم و با آخرین کسی که دوست دارم در این کرهی خاکی چشم در چشم شوم، رو در رو میشوم.
محبوبه خانوم!
مهدی آرام نمیشود، هنوز از شوک بیرون نیامدهام و حتی نمیدانم چه باید بگویم که زن مقابلم، با نگاهی پر از کینه و نفرت، میگوید:
– سه ساعته پشت درم، چه غلطی میکردی؟
سوال بیخودیست، چون قطعاً اینکه خواب بودهام از قیافهام پیداست.
زبانم را به سختی تکان میدهم و میگویم:
– سلام، بفرمایید تو
کفش به پا دارد، و همانطور یک قدم داخل میگذارد و مَهدی را محکم از آغوشم جدا میکند.
طوریکه گریهی پسرکم اوج میگیرد و میگوید:
– بدش به من، تو که عرضهی بچه داری نداری، بچهام هلاک شد!
حرص و عصبانیتم را بروز نمیدهم.
مَهدی را مقابل صورتش میگیرد، کمی بالا و پایینش میکند و میگوید:
– جان مامانی؟ جانم؟
این بهت گشنگی میده؟ آره؟
وای وای وای جاتم که کثیفه، بوی گند میدی پسر گلم.
اگه مامان نرگس بود که نمیذاشت تو کثیف بمونی.
نگاهی خصمانه به صورتم میاندازد و میگوید:
– خودت به درک، حداقل بیدار شو یهکم این بچه برس.
زندگی مسئولیت پذیری میخواد، تو که نمیتونستی
صدای حاج خانوم که از پایین میآید، حرفش نصفه میماند.
– محبوب جان، خواهرم، بیا پایین، بیا آبجی جان.
کجخندی به رویم میزند و میگوید:
– حاضرم دست رو قرآن بذارم که خواهرمم چیز خور کردی! همشونو جادو جنبل کردی!
فکر میکنه تو داری برای این بچهی طفل معصوم مادری میکنی
نه، من آدمی نیستم که بیش از این بتوانم طاقت بیاورم.
دستم را سمتش دراز میکنم و میگویم:
– فعلاً که اومده توی بغل شما بیشتر داره گریه میکنه، بدیدش بهم، جاش رو عوض کنم و بهش شیر بدم، بعد میام پایین.
اما دستش را عقب میکشد، مَهدی با بغض به صورتم نگاه میکند و پاهایش را تکان میدهد و قلبم را مچاله میکند.
دندان روی هم فشار میدهم.
میگوید:
– میبرمش پایین، لازم نکرده تو امروز دست بهش بزنی.
خودم اینجاام، برو وسایلشو آماده کن میخوام ببرمش پیش خودم.
خانه دور سرم میچرخد، وابستگیام به این طفل کوچک به حدی زیاد شده که نمیتوانم به او اجازه بدهم اینطور از من جدایش کند، حتی به فاصلهی یک طبقه، حتی در صورتی که میدانم مقابل چشم های حاج خانوم است.
داد میزند و ناخواسته از جا میپرم.
– چیه دختر؟
هنوز که وایسادی اینجا داری بر و بر منو نگاه میکنی!
بهت گفتم برو وسایلشو بیار.
آیا این طبیعیه ک میخوام این محبوبه خانمو بگیرم جرش بدم زنیکه سگ مصبه بی دینو..
اهم ببخشید از دهنم در رفت..
میشه لطفا ی معجزه بشه این لیلیانه قشنگ اون محبوبه و دختر نسناسشو چنان ضایع کنه من دلم خنک شهههههههه وگرنه خودمممممم میام زنیکه ی حرمله رو میکنم تو گور..
خودتو ناراحت نکن انشالا نویسنده حقشو میزاره کف دستش🤣😅