رمان لیلیان پارت ۳۶

4.4
(24)

 

 

تکانی به خودم می‌دهم، حق با سیدعلیرضاست،

 

نمی‌توانم بنشینم تا او هر زمان هر چه که دلش خواست را نثارم کند.

 

آبی به دست و صورتم می‌زنم و کمی آرایش می‌کنم و با

 

وجود خجالتی که از حاج خانم دارم، اما عمداً لباسی یقه

باز می‌پوشم و بعد از پله‌ها سرازیر می‌شوم.

 

چند تقه به در می‌زنم، انتظار ندارم نگار در را به رویم باز

 

کند و برای لحظه‌ای وا می‌روم اما فوراً خودم را جمع و جور می‌کنم.

 

او هم سعی می‌کند محترمانه برخورد کند و از پشت

لبخند و حجب و حیای ساختگی‌اش نیش بزند که با

لبخند، آرام می‌گوید:

 

– سلام، خوش اومدی گلم، ساعت خواب!

 

به گفتن سلام اکتفا می‌کنم، مهدی در آغوش حاج خانم

است که ساکت شده اما به محض دیدن من، با گریه دلتنگی‌اش را ابراز می‌کند.

محبوبه خانم می‌گوید:

 

– ای بابا، بچه ساکت بود ها، من می‌گم این دختره با خودش جادو جنبل این‌ور اون‌ور می‌کنه، نگو نه خواهر من.

 

حاج خانم لب می‌گزد و پاسخ سلامم را می‌دهد.

دست دراز می‌کنم و مهدی را از آغوشش می‌گیرم‌.

نگاه خیره‌ی نگار را روی خودم حس می‌کنم و آرام پسرم را نوازش می‌کنم و می‌گویم:

 

– جان دلم پسرم؟ گریه نکن مامانی این‌جاست.

 

پوزخند صدادار محبوبه خانم و بعد صدای جیغ مانندش، از جا می‌پراندم و می‌گوید:

 

– هان؟! چی گفتی؟ مامان؟! ننداز تو دهنش که پس

 

فردا زبون باز کرد بهت بگه مامان ها! مادر این بچه زیر

 

خاکه، مادرش همونیه که تو اومدی خونه زندگی و

 

شوهرشو صاحب شدی!

 

 

خون خونم را می‌خورد، اما لبخند کم‌رنگی که روی

 

لب‌هایم هست را حفظ می‌کنم‌ و می‌گویم:

 

– محبوبه‌خانوم، خودم می‌دونم که نه توی شکمم بوده و نه من به دنیا آوردمش.

نمی‌خوام بگم که جای نرگس خانوم رو براش می‌گیرم،

 

اما حقیقت اینه که دارم از تمام جونم مایه می‌ذارم تا براش مادری کنم.

 

نگار با آن لبخند نکبتی که روی لب دارد می‌گوید:

 

– الهی عزیزم! آره دیدیم چه‌طوری می‌خوای براش مادری

 

کنی، اگر مامان زودتر نیومده بود بالا که پوست بچه

 

توی اون پوشک کثیف می‌سوخت!

 

نگاهش می‌کنم، چه بگویم؟

می‌خواهم با حرص سکوت کنم اما یاد حرف سید علیرضا می‌‌افتم و لب می‌زنم:

 

– نگارجون، هر توضیحی برای کسی که متوجه نمی‌شه، اضافیه!

 

موهای بورش را پشت گوشش می‌زند و می‌گوید:

 

– عجب!

 

محبوبه خانم سمتم بُراق می‌شود:

 

– داری غیرمستقیم به ما می‌گی نفهم؟

 

کاش جرأتش را داشتم که بگویم، به امثال شما، باید این را مستقیم در صورتتان فریاد کشید!

 

پیش از این‌که چیزی بگویم، حاج خانم صدایم می‌زند.

رنگ از رخش پریده، دلم به حالش می‌سوزد و برای خاتمه دادن به این بحث می‌گوید:

 

– لیلیان مادر، میای میوه‌ها رو ببری؟

 

زودتر از من نگار سمت آشپزخانه می‌رود و حینی که از کنارم می‌گذرد، با لحنی نه چندان خوشایند می‌گوید:

 

– بلوز یقه باز پوشیدی که چی؟ کبودی‌های روی گردنت رو نشون بدی؟

که بگی خیلی با شوهرت خوب و اکی هستی؟!

ما هم هممون خریم؟

 

امکان ندارد چشم‌هایم گرد تر از این شود؟ چه می‌گوید این دختره‌ی روانی؟!

 

 

دوستای گلم پارتا کوتاهه چون میخام هر روز هرچی نویسنده میده بزارم که شمام منتظر نمونید❤

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x