رمان لیلیان پارت ۳۷

3.6
(30)

 

 

 

 

متعجب و‌ پرسوال نگاهش می‌کنم و آرام می‌گوید:

 

– اما خب، فکر نکنم شوهرت خیلی ازت راضی باشه عروس خانوم!

 

به آشپزخانه می‌رود و بند دل من پاره می‌شود.

چه گفت؟ چه می‌گوید؟

در خصوصی‌ترین مسئله‌ی زندگی‌ام دخالت کرده و می‌گوید نمی‌توانم همسرم را راضی کنم؟

او از کجا چنین چیزی را می‌داند؟ به یک‌باره حضورش در حجره را به یاد می‌آورم و در ذهنم هزار و یک احتمال مزخرف برای خودم می‌چینم.

روی اولین مبل می‌نشینم و دست‌هایم را دور تن مهدی سفت می‌کنم مبادا توان از عضلاتم برود و از بغلم سر بخورد.

نگاه پرخنده‌ی نگار را روی خودم حس می‌کنم و دلم بیش‌تر آشوب می‌شود.

صدای محبوبه خانم را می‌شنوم اما نگاهش نمی‌کنم که می‌گوید:

 

– سید داره به گوشی‌ام زنگ می‌زنه!

خیر باشه ایشالا.

 

آب دهانم را فرو می‌دهم و فقط جمله‌ی نگار است که در سرم تکرار می‌شود.

 

نگاهم ناخواسته سمت محبوبه‌خانم کشیده می‌شود اما انگار چیزی از حرف‌هایش نمی‌فهمم.

فقط برافروخته شدن صورتش را می‌بینم اما برایم

 

اهمیتی ندارد.

نگار فکرم را مشغول کرده، حاج خانم که چیزی از ناموفق بودن ما در رابطه‌ی زناشویی‌مان نمی‌داند، اگر هم بداند

، آدمی نیست که چیزی به خواهر و خواهرزاده‌اش بگوید.

پس چه گفت آن دختره‌ی احمق؟

 

زمانی به خودم می‌آیم که محبوبه خانم مقابلم ایستاده و تقریباً جیغ می‌کشد و صدای گریه‌های مهدی میان

 

صدای جیغ‌های مادربزرگش گم می‌شود و او می‌گوید:

 

– سلیطه‌ی عفریته، زنیکه‌ی جادوگر، چی گفتی به سید هان؟ چی گفتی؟!

سی و شش ساله خواهرزادمه، ده سال دومادم بود، اما تا حالا بهم بی احترامی نکرده، چی گفتی توی بی خانواده‌ی هیچی ندار؟!

 

 

چرا وقتی به این زن می‌رسم، لال می‌شوم؟

چرا حالا فقط دهانم مثل ماهی باز و بسته می‌شود؟

 

چرا چیزی نمانده تا مقابل آن چشم‌های عسلی شیطانی نگار زیر گریه بزنم و حس پیروزی‌شان را بیش‌تر کنم؟

 

محبوبه‌خانم روی صورتم خم می‌شود و بلنذتر می‌پرسد:

 

– مگه چی کارت کردم که زرتی زنگ زدی به سید؟ که بندازی‌اش به جون ما؟

همین‌جوری‌اش هم از خونه‌ام پا برونش کردی، چی

 

بهش گفتی که صداش رو برای من، برای منی که خاله‌اشم، مادرزنش بودم، بالا برده؟

 

چانه‌ام می‌لرزد و می‌گویم:

 

– من، یعنی، شما، شما حق ندارید، با من

 

حاج خانم با حالی بدتر از من، سمتم می‌آید و پسرکم که دیگر از شدت گریه هلاک شده را از دستم می‌گیرد.

تردید در چهره‌اش فریاد می‌زند، نمی‌داند طرف عروسش را بگیرد، یا خواهرش را.

همان‌طور که سعی دارد مهدی را آرام کند، رو به او می‌گوید:

 

– محبوبه‌جان، آروم باش، حالا سید هم که چیزی نگفت.

چی‌کار به لیلیان داری؟ این طفلی هم داره زندگی‌اش رو‌ می‌کنه دیگه.

 

اما به جای آرام کردنش، انگار هیزم زیر آتشش می‌زیرد‌

که محبوبه خانم چنگ به صورتش می‌اندازد و می‌گوید:

 

– ای وای خدا، خدا منو مرگ بده، کاش به جای نرگس

من مرده بودم، که نمی‌دیدم خواهرم به خاطر یه غریبه‌ی فتنه، باهام این‌طوری می‌کنه!

 

حاج خانم می‌گوید:

 

– لااله‌الاالله، چرا شلوغش می‌کنی آبجی‌جان؟

 

رو‌ به نگار می‌گوید:

 

– عزیزم چرا یه گوشه وایسادی نگاه می‌کنی؟

آب بیار برای مامانت.

 

عملاً جان از دست و پاهایم رفته،‌ وگرنه می‌ایستادم و

می‌رفتم اما هر چه تلاش می‌کنم انگار به قول مامان،

 

بختک روی تنم افتاده که نمی‌توانم ذره‌ای جابه‌جا شوم.

 

محبوبه خانم‌ جیغ می‌کشد و می‌گوید:

 

– آب نیار نگار، من کوفت بخورم، درد بی درمون بخورم، برو کیف و چادر و وسایلمو بیار که بریم.

 

حاج خانم با درماندگی می‌گوید:

 

– محبوبه این‌جوری نکن تو رو خدا.

 

در یک حرکت و پیش از این که بفهمم چه شده تا بتوانم

از خودم دفاع کنم، چنگ به سمت راست گلویم، درست روی کبودی‌هایم می‌اندازد و می‌گوید:

 

– اتفاقاً می‌رم، ولی بشین و تماشا کن چه بلایی سرت

 

میارم که دیگه منو جلوی سیدعلی بی عزت و کم حرمت نکنی.

 

 

حاج خانم داد می‌کشد:

 

– وای خدا مرگم بده، ولش کن این دختر پوستش روشنه، کبود می‌شه.

 

حرصی جیغ می‌کشد:

 

– کبود که بود، انقدرم بی شرم و حیاست که این لباسو جلوی ما پوشیده.

 

چشم‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و اشک‌هایم زندانی می‌شوند.

هول هولکی آماده می‌شود و رو به نگار می‌توپد:

 

– زود حاضر شو دیگه.

 

هنوز مثل یک بدبخت مفلوک به مبل چسبیده‌ام.

جای انگشتانش روی گردنم و جای حرف‌هایش روی دلم می‌سوزد.

حاج خانم اصرار می‌کند که بمانند، می‌گوید با دعوا و دلخوری نرو اما حریف جیغ‌ جیغ‌ها و وحشی‌گری‌های خواهرش نمی‌شود و فقط در عجب مانده‌ام از آن سکوت پر سیاست نگار!

 

جان می‌کنم تا بایستم و می‌گویم:

 

– شما باشید، من می‌رم.

 

سرم گیج می‌رود و حاج خانم با یک دست زیر بغلم را می‌گیرد و می‌گوید:

 

– خوبی لیلیان؟

 

خوب نیستم، اما به تکان دادن سرم اکتفا می‌کنم.

دلم برای مهدی که یک بند گریه کرده می‌سوزد اما می‌ترسم با خودم به طبقه‌ی بالا ببرمش و مادربزرگش باز شر دیگری به پا کند.

پیش از این‌که در را باز کنم، زنگ آیفون به صدا در می‌آید و حاج خانم می‌گوید:

 

– آقا لهراسبه لیلیان.

 

لهراسب این وقت روز این‌جا چه کار دارد؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x