محبوبهخانم ساکت شده و دست از جیغ زدن برداشته.
حاضر و آماده میان سالن پذیرایی با نگار ایستادهاند.
مهدی ه متوجه سکوت ناگهانی اطراف شده که صدایش را پایین میآورد.
لبهای حاج خانم خشک شده و در این میان من در حال مرگ هستم.
لهراسب از پلهها بالا میآید، چند تقه به در میزند و حاج خانم میگوید:
– تا من چادر سرم میکنم، خودت در و باز کن مادر.
چشم آرامی میگویم.
در را باز می کنم و لهراسب با سه جعبهی میوه که روی هم چیده، نفس زنان به من نگاه میکند.
لبخند کمرنگی میزند.
تنها چیزی که در این لحظه نمیتوانم به آن فکر کنم، لبخند زدن است، اما به هر جان کندنی که شده عضلات صورت را به کار میگیرم تا لبخندش را پاسخ بدهم.
میوهها را روی زمین، پشت در، میگذارد.
با یکدیگر دست میدهیم و سلام میکنیم.
با اشارهی چشم و ابرو، آرام میپرسد:
– چی شده؟
قصد توضیح دادن اینکه چه اتفاقی افتاده را برای او ندارم و پیش از این که بتوانم چیزی هم بگویم، حاج خانم در را بیشتر باز میکند و میگوید:
– به به سلام، آقا لهراسب.
خوش اومدی مادر، چه عجب.
– سلام از بندهست حاج خانوم، ما که همیشه مزاحمتون هستیم.
حاج خانم به داخل اشاره میکند و میگوید:
– مراحمی، بیا تو مادر.
لهراسب جواب میدهد:
– این میوهها رو از باغ خودمون چیدیم، ناقابله.
سرم خلوت شده بود، گفتم براتون بیارم.
– دستت دردنکنه، زحمت کشیدی، حالا بیا، بیا یه چایی برات بریزم، گلوت رو تر کن.
میخواهد بهانه بیاورد اما نگاهش به داخل میافتد.
رد نگاهش را که دنبال میکنم به نگار میرسم!
لهراسب میگوید:
– باشه پس مزاحمتون میشم، از چاییهای شما که بوی عطر دارچینش آدم رو دیوونه میکنه نمیشه گذشت
نگاه لهراسب روی این دختر را دوست ندارم.
اما آنقدر قلبم به درد آمده که حالا نخواهم به این مسئله فکر کنم.
از فرصت استفاده میکنم و با صدایی که نهایت تلاشم را به کار گرفتهام تا کمترین میزان لرزش را داشته باشد، میگویم:
– پس لهراسب جان، تا چایی میخوری، من میرم بالا وسایلم رو جمع میکنم قبل از اینکه بری سرکار، من رو بذار پیش مامان.
از سکوت محبوبه خانم هم استفاده میکنم و میگویم:
– وسایل مهدی هم پایینه، درسته دیگه حاج خانوم؟
این را میگویم که بدانند بدون مهدی جایی نمیروم.
سرخ شدن صورت محبوبه خانم را میبینم اما مشغول سلام و احوالپرسی با برادرم است و نمیتواند چیزی بگوید.
وقتی این یک طبقه را از پلهها بالا میآیم، احساس میکنم کیلومترها دویدهام.
انگار به هر یک از پاهایم وزنهی ده کیلویی آویزان شده.
نفسم سخت بالا میآید.
سید علیرضا مثلاً میخواست جانبداریام را بکند اما با این کارش و با تماس گرفتن با خالهاش اوضاع را بدتر و پیچیدهتر کرد.
من همینطور که دیوانهوار به اندازهی بیشتر از یک روز لباس در کیف نسبتاً بزرگی میچپانم، به نگار فکر میکنم.
به اینکه چهطور ممکن است از مسئلهای که در زندگی ما وجود دارد، خبر داشته باشد؟
مسئله ای که فقط میان من و سیدعلیرضا بوده!
بی منطق شدهام و به درک که پیش داوری میکنم.
به جهنم که قضاوت میکنم.
فقط تصویر بودنش در هجره را به یاد میآورم.
میخواهم خودم را قانع کنم که نه، هیچ اتفاقی نیفتاده، اما نمیتوانم.
گوشیام زنگ میخورد.
سید علیرضاست و عمداً جواب نمیدهم.
اولین لباسهایی که به دستم میرسد را چنگ میزنم و آماده میشوم و بعد از پلهها پایین میروم و چند تقه به در میزنم
حاج خانم، آرام و طوری که لهراسب نشنود، میگوید:
– بیا تو داداشت تازه اومده.
اما بهانه میآورم و اشارهای به کفشهایم میکنم و میگویم:
– نه دیگه که کفش پامه، بستن بندش برام سخته.
جلوتر میآید و کنار گوشم میگوید:
– مادر، من شرمندتم.
دلم برای او آتش میگیرد و میگویم:
– دشمنتون شرمنده، شما چرا؟
شما که از گل نازکتر به من نمیگید.
پچ میزند:
– به خدا روسیاهم پیشت.
خواهر من اینجوری نبود، از بعد مرگ نرگس خیلی حساس شده.
اما تا جایی که به یاد میآورم خواهر او درست همینطور بود و با من طوری رفتار میکرد که انگار کینهای قدیمی دارد.
حتی اولین بار روز جشن بله برونمان با امیررضا، خصمانه نگاهم میکرد.
یادم است وقتی از امیررضا پرسیدم:
– این خانم کیه؟
با خنده جواب داد:
– خالمه، مادر زن داداش.
وقتی پرسیدم:
– چرا اینقدر به من بد نگاه میکنه؟
با شوخی و چشمک در جوابم گفت:
– فکر کن دوست داشت دامادش بشم و نشدم.
بعید هم نیست که نگار را برای امیر رضا لقمه گرفته بوده وقتی من پا به زندگی امیررضا گذاشتم، اینطور از من کینه به دل گرفت.
حالا هم که به قول خودش، شدهام جایگزین دخترش.
باید زمانی سر فرصت در مورد این مسئله از حاج خانوم سوال بپرسم.
حالا صحبت لهراسب با محبوبه خانم گل انداخته و من ماندهام که از کی تا به حال برادرم انقدر خوش صحبت شده!
چه حرفی میتواند با خالهی همسر من داشته باشد؟
کلافه میگویم:
– لهراسب جان، نمیخوای بری سر کار داداش؟
میبینم که دوباره نگاهش روی نگار سر میخورد!
انگار میل به بیشتر ماندن دارد.
اما میایستد و پس از خداحافظی سمتم میآید.
دست دراز میکنم و مهدی را از حاج خانوم میگیرم و حتی سرم را نمیچرخانم تا از نگار و مادرش خداحافظی کنم.
اما نگار با سیاست تر از این حرف هاست و میگوید:
– به سلامت لیلیان جون.
سلام ما رو به لعیا خانوم برسون عزیز دلم.
ناخنهای بلندم را محکم در کف دستهایم فرو میکنم و به زبانم زحمت نمیدهم و فقط به تکان دادن سرم، اکتفا میکنم و به دنبال لهراسب راه میافتم.