رمان لیلیان پارت ۳۹

3.9
(25)

 

 

 

 

کنار یک‌دیگر در ماشین جای گرفته‌ایم.

کمی از مسیر را رفته و سکوت میانمان را می‌شکند و می‌گوید:

 

– چرا ناراحتی لیلیان؟

 

شیشه را پایین می‌دهم تا راه تنفسم باز شود و پتوی کوچک مهدی را بیشتر روی سرش می‌کشم و می‌گویم:

 

– هیچی.

 

نگاهش را حس می‌کنم.

 

– یه چیزی‌ات هست دیگه.

 

اما پاسخم سکوت است.

 

می‌پرسد:

 

– چرا انقدر بدرفتاری کردی؟

 

ابروهایم از شدت تعجب بالا می‌پرد، سمتش می‌چرخم و می‌گویم:

 

– با کی؟

جواب می‌دهد:

 

– با خاله و دختر خاله‌ی شوهرت!

 

نمی‌توانم پوزخند نزنم و می‌گویم:

 

– طرز رفتار من با خاله و دختر خاله‌ی شوهرم برای تو مهمه؟

 

لبخندی کمرنگ می‌زند و جوابی به سوالم نمی‌دهد.

 

گوشی‌ام برای چندمین بار زنگ می‌خورد و تماس را رد می‌کنم.

لهراسب می‌گوید:

 

– جواب بده، کیه؟ چرا جواب نمی‌دی؟

 

توده‌ی حجیمی در گلویم بالا و پایین می‌شود و لب می‌زنم:

 

– هیچکس!

 

بی‌حواس نسبت به این‌که بخیه دارم، موهایی که روی پیشانی‌ام ریخته‌ام را بالا می‌زنم.

انگار نگاه لهراسب برای لحظه‌ای روی آن‌ها می‌نشیند که متعجب سمتم می‌چرخد و می‌پرسد:

 

– این جای چیه؟

 

ماشین را کنار می‌کشد.

لعنتی به خودم می‌فرستم.

می‌خواهم موهایم را سرجایش برگردانم اما

دیگر دیر شده و فایده‌ای ندارد.

 

مَهدی در آغوشم در سکوت نگاهم می‌کند. لهراسب صورتم را سمت خودش می‌چرخاند و نگاهی به بخیه‌هایی که هنوز روی پیشانی‌ام هست می‌کند و با چشم هایی از حدقه درآمده و صورتی عصبی می‌پرسد:

 

– این چیه لیلیان؟

این بخیه تازه نیست، برای چند روز پیشه، چرا چیزی نگفتی؟ چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟

 

صورتم را عقب می‌کشم و جواب می‌دهم:

 

– هیچی نیست.

 

دوباره تکرار می‌کند:

 

– دارم ازت می‌پرسم چی شده؟

 

ولی باز هم جوابی نمی‌دهم که صدایش را بالا می‌برد و می‌گوید:

 

– خب حرف بزن ببینم.

سید دست روت بلند کرده؟

 

سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و می‌گوی:

 

– برای چی بزرگش می‌کنی؟

نه معلومه که من رو نزده.

 

اخم می‌کند.

 

– پس چی شده؟

 

می‌گویم:

 

– اون شب که داشتیم از فرودگاه می‌اومدیم، تصادف کردیم، پیشونی‌ام خورد به شیشه.

 

دندان روی هم می‌ساید و می‌گوید:

 

– خب تو مگه بی صاحابی؟

نباید یه خبر به ما می‌دادی؟

 

من الان باید بفهمم؟

 

جواب می‌دهم:

 

– نمردم که، زنده‌ام.

چیزی نشده بود که بخوام نگرانتون کنم.

 

ماشین را دوباره به راه می‌اندازد و می‌گوید:

 

– مطمئنی تصادف بوده دیگه؟

سرا به جایی نخورده؟

نکنه هولت داده، سرت رفته توی میزی، ستونی، چیزی؟

 

سوالاتش عصبانی‌ام می‌کند

 

 

آن‌قدر عصبی می‌شوم که دوست دارم حتی دلخوری‌هایم از محبوبه خانم و نگار را هم سر او خالی کنم.

حتی شکی که به جانم افتاده را هم همین‌طور که زیر گریه می‌زنم و می‌گویم:

 

– به فرض هم که زده باشه، من بیام به تو بگم لهراسب سید علیرضا زدتم و پیشونی‌ام شکافته شده و بخیه خورده، چی‌کار می‌کنی؟

چی بهم میگی؟

مگه جز این‌که می‌گی برو بشین سر خونه و زندگی‌ات، شوهر آدم خوبیه و آبروی من و بابا رو نبر؟

اگر کتکم زده بود، می‌خواستم بیام چند روز خونه‌ی شما بمونم، تو و بابا اولین نفری بودید که می‌گفتید این مسخره بازی‌ها رو جمع کن و برو.

شما آدم‌هایی نیستید که از زن جماعت حمایت کنید، آدم‌هایی نیستید که دلتون به حال خواهر و دخترتون بسوزه، شما فقط به فکر آبروی خودتونید.

به فکر این‌که مبادا چو بیفته دختر حاج ابوذر سه روز خونه‌ی باباش مونده، نکنه به عنوان قهر اومده؟

حالا الان این‌که تصادف کردم یا کتک خوردم چه فرقی می‌کنه؟

 

پسرم به گریه می‌افتد و لهراسب که مات و مبهوت نگاهم می‌کند، می‌پرسد:

 

– لیلیان حالت خوبه؟

 

حالم خوب نیست، حالم به اندازه‌ی تمام بدی‌های این دنیا بد است.

همه‌ی روحم درد می‌کند و مغزم آشفته و خسته است.

نه به اندازه‌ی مغز یک دختر بیست و شش ساله، بلکه به اندازه‌ی مغز یک زن هشتاد ساله ناتوان است.

 

تا رسیدن به خانه‌ی پدرم، دیگر نه او صحبت می‌کند و نه من.

پیاده که می‌شوم تشکری کوتاه می‌کنم و می‌گویم:

 

– درمورد شکستگی سرم چیزی به مامان نگو، با موهام کاورش می‌کنم.

 

سمت خانه می‌روم و مهدی را محکم به قفسه‌ی سینه‌ام می‌چسبانم.

بند ساکش را روی شانه‌ام می‌اندازم و همان‌طور که زنگ خانه‌ی پدرم را فشار می‌دهم آرام رو به او که شستش را می‌مکد می‌گویم:

 

– تنها دل‌خوشی من تویی،اگر نداشتمت چی‌کار می‌کردم؟

 

مامان از حضور ناگهانی‌ام متعجب و خوش‌حال می‌شود.

سفت و سخت در آغوشم می‌گیرد.

مادر است و خوب می‌فهمد.

می‌فهمد که یک جای کار زندگی‌ام می‌لنگد.

می‌پرسد و جواب سربالا می‌دهم.

گفتن و نگفتنش که دردی را دوا نمی‌کند‌، پس سکوت می‌کنم.

می‌پرسد:

 

– برای ناهار چی درست کنم؟

 

پرده را کنار می‌زنم، نگاهم به آسمان ابری‌ست. باران شدت گرفته و با بغض می‌گویم:

 

– می‌شه آش رشته درست کنی؟

مثل اون روزهایی که از مدرسه می‌اومدم و هوا بارونی و سرد که می‌شد، سوپ و آش درست می‌کردی.

 

چه‌قدر دلم بچگی‌هایم را می‌خواهد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x