” علیرضا ”
هر چه تماس میگیرم، جواب نمیدهد.
دلم به شور میافتد و با خودم فکر میکنم شاید به خانهی خودمان برگشته.
اما پاسخ تلفن خانه را هم نمیدهد.
نمیخواهم تا وقتی خاله آنجاست به مادر زنگ بزنم و مقابل خاله از مادر بپرسم که لیلیان کجاست.
اما دیگر کلافه شدهام و دلم هزار و یک راه میرود.
آنقدر که پدر هم متوجه میشود و سمتم می آید و می پرسد:
– چی شده علی، بابا؟
میگویم:
– به لیلیلان زنگ میزنم، جواب نمیده.
میگوید:
– یه زنگ به مادرت بزن، ازش بپرس، اینکه دل نگرونی نداره.
انگار چارهای جز همین کار ندارم.
با مادر تماس میگیرم و میگوید لهراسب آنجا بوده بعد هم لیلیان شال و کلاه کرد و به دنبالش رفته.
عصبانی میشوم.
شاکیام از اینکه چرا جواب زنگهایم را نمیدهد و شاکیترم از اینکه چرا بدون اطلاع دادن به من آنجا رفته؟
شمارهی تلفن خانهی حاج ابوذر را میگیرم.
مادرش، لعیا خانم، جواب میدهد.
گرم حال و احوال پرسی میکند و وقتی میگویم:
– میشه لطفاً گوشی رو بدید به لیلیان؟
لیلیام را صدا میزند و صدای او را از آن سمت میشنوم که میگوید:
– بهش بگو بعداً من خودم زنگ میزنم، الان دستم بنده.
پیش از اینکه بخواهد جملهی لیلیان را نقل قول کند میگویم:
– باشه خیلی ممنون، مرسی، خدانگهدار.
تلفن را قطع میکنم.
پیشانیام داغ شده، ضربان گرفتن رگ هایم را حس میکنم.
سمت پدر میروم و میگویم:
– اگر با من کاری ندارید من یه سر برم تا جایی و بیام.
میگوید:
– نه هستم، امروز هم که سرمون خلوته.
برو به سلامت.
به سرعت خودم را به ماشین میرسانم.
پشت فرمان می.نشینم و پیش از اینکه حرکت کنم، مینویسم:
– لیلیان جواب بده.
به نفعته قبل از اینکه من طور دیگهای باهات رفتار کنم، جواب بدی.
بلافاصله به گوشیاش زنگ میزنم.
باز هم جوابی نمیگیرم و نمیدانم دوباره چه اتفاقی افتاده اما بوی جنگ و دعوا به مشامم میرسد.
خودم را در شلوغی وسط روز، از این سر شهر به آن سر شهر میسانم آن هم فقط به خاطر اینکه او جواب زنگهایم را نمیدهد و قصد دارد با بچه بازیهاش من را جَری کند.
خوب میداند که زود به نقطهی جوش میرسم، اما میخواهد عصبانیام کند.
در این چند روز که میانمان آتش بس برقرار بود.
پس چرا میخواهد دعوایی به راه بیندازد تا تشنج اعصاب درست کند؟
اینبار چه کار کردهام که خودم خبر ندارم؟
آنقدرفکر میکنم و آنقدر در سرم با خودم و با او میجنگم که عصبانیتم هم چندین برابر میشود و حالا مانند یک انبار باروتم که با دیدن لیلیان میتوانم به انفجار برسم.
دستم را روی زنگ خانه میگذارم، در باز می شود و داخل میروم.
” لیلیان”
مادر پر تعجب میگوید:
– لیلیان، سیدعلیرضاست که!
چرا نگفتی ناهار میاد؟
خب میگفتی تا من یه غذایی بهتر درست کنم.
آخه زشت نیست آش بذارم جلوی دومادم؟
دلم یکهو به پیچ و تاب میافتد.
میشناسمش، جواب زنگهایش را ندادم و به اینجا آمده.
اما عصبیام، بدون اینکه دلیلس منطقی و قطعی داشته باشم، عصبانیام.
رو به مامان برای حفظ ظاهر لبخند میزنم و میگویم:
– خوبه دیگه، داماد رو که نباید زیادی پررو کنی.
لب میگزد و میگوید:
– سید علیرضاستها، این چه حرفیه؟
از دلشوره به مهدی پناه میبرم.
او را در آغوش میکشم اما درواقع منم که محتاج آغوش کوچک او هستم.
تا او فاصلهی در حیاط تا خانه را طی کند دلم هزار راه میرود که اگر جلوی مادرم رعایت نکند و صدایش را بالا ببرد و دل نگرانیهای مادرانهی او را تحریک کند، چه کار کنم؟
داخل خانه میشود و پیش از من، مامان به استقبالش میرود، طوری که گرم و با خوشرویی سلام و احوالپرسی میکند، کمی آرامم میکند.
اما نگاهش به من یک طورسست، یک طوریست که قلب بیچارهام حق فرو ریختن دارد.
مقابل چشمهای مادر، نه میشود استرسم را بروز بدم نه بهخاطر شک و بدگمانیای که به جانِ مغزم افتاده، ابرو در هم فرو ببرم.
با لبخندی که میدانم زیادی تصنعیست سلام میکنم و دست جلو میبرم.
پاسخم را با لبخندی پر از حرف و حرص میدهد و دستم را طوری محکم در دست فشار میدهد که دندان بر هم میسایم تا جیغ نزنم.
مهدی با اشتیاق نگاهش میکند.
کمی خم میشود، آرام با انگشتش لپهایش را نوازش میکند و پشت دستش را میبوسد و میگوید:
– جونم بابا؟ خوبی پسرم؟
نمیدانم چرا اما در این بلبشوی احساساتم، لحظهای دلم برای محبت او نسبت به پسر کوچولوی دوست داشتنیمان غنج میرود.
بدون اینکه نگاهم کند و حرفی به من بزند، مهدی را از آغوشم میگیرد و او را سمت مادرم میبرد و میگوید:
– لعیا خانوم، میشه لطفاً نگهش دارید؟
من با لیلیان جان کار دارم.
نگاه مامان برای لحظهای معنیدار میشود اما سعی میکند خودش را با مهدی سرگرم نشان بدهد.
مچم که اسیر دست های مردانه اش میشود و سمت اتاق سابق خودم میکشدم هم مقابل چشمهای مامان خجالت میکشم و هم اضطراب بیشتری به جانم سرازیر میشود.
در را می بندد و کنج لبم را میگزم و میگویم:
– واقعاً خیلی خیلی زشت و خجالتآوره که جلوی چشمهای مامانم من رو میاری تو اتاق.
الان با خودش چی فکر میکنه؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و لب میزند:
– تو ذهنت منحرفه، اما لعیا خانم هم با خودشون چه فکری میکنن؟
اینکه قراره مثلاً من زنم رو بغل کنم و ببوسم یا حالا انگولکش کنم؟
اگر قراره کسی همچین فکری بکنه، خب بذار بکنه.
پر اخم به صورتش نگاه میکنم، جلو میآید و وقتی که کمر من به دیوار میچسبد، یک دستش را بالای سرم به دیوار میزند دست دیگرش را به کمرش و میپرسد:
– چرا جواب تلفن من رو ندادی؟
این چه اخلاق گندیه که تو داری؟
برای چی بی خبر پاشدی اومدی اینجا؟
می خواهم خودم را نبازم که میگویم:
– من برای جایی رفتن نیازی به اجازه گرفتن از کسی ندارم.
خصوصاً برای اومدن به خونهی بابام.
با کلافگی جواب میدهد:
– نگفتم اجازه بگیر، دارم میگم چرا اطلاع ندادی؟ چرا بهم نگفتی که داری میای اینجا؟
برای چی جواب تلفنم رو نمیدی؟
مگه من چیکارت کردم؟
ما که مشکلی نداشتیم با هم، ما که همین دو سه ساعت پیش با هم تلفنی حرف زدیم.
من که به خاطر تو زنگ زدم به خالهام و
انگار منتظر شنیدن همین یک کلمه هستم که عصبی و هیستریک میخندم و میگویم:
– آره زنگ زدی به خالهات، منتها من بهت گفتم زنگ نزن، بدترش نکن.
گفتم اینا همینجوری هم از من بدشون میاد.
خاله جونت هرچی از دهنش در اومد به من گفت.
دستی به تهریشهایش میکشد و میگوید:
– لا اله الا الله!
لیلیان ولشون کن اونا رو!
یعنی تو اینقدر بی منطقی، به خاطر اینکه خالهی من یه حرفی زده، با من قهر کردی؟
پاشدی اومدی اینجا، جواب زنگ های من رو نمیدی؟
میخواهم بگویم دردم چیز دیگریست و بپرسم نگار قضیهی ما را از کجا میداند؟
اما نمیگویم، انگار زبانم به سقف دهانم چسبیده.
دستش را از روی دیوار برمیدارد و شانهام را تکان میدهد و میگوید:
– خب حرف بزن، بگو دردت چیه؟
چرا هیچچیز توی زندگی کوفتی ما نرمال نیست؟
چرا ما مثل بقیه نیستیم؟
عصبی شانهام را عقب میکشم و با بغض و عصبانیت میگویم:
– آره راست میگی، هیچ چیز توی این زندگی نرمال نیست.
خیلی چیزها روشن نشده و نمیشه.
سوالی نگاهم میکند و میپرسد:
– مثلاً؟
با حرص پوزخند میزنم و میگویم:
– میدونی سید؟ دارم به این فکر می ٫کنم که چرا وقتی من داییام رو، کسی که به هم محرم هست رو، بغل کردم، اونطور جار و جنجال به پا کردی که نتیجهاش شد تصادفی که خدا خیلی بهمون رحم کرد که اتفاقی بدتر از شکستن سر من نیفتاد.
اما در مورد خودت
و باز هم لال می شوم.
عصبی و با صدایی کنترل شده میپرسد:
– در مورد من چی؟ چرا حرفت رو کامل نمیکنی؟ چرا یه چیزی میگی که آدم به خودش شک کنه؟
باز هم پوزخند میزنم و میبینم که عصبانیتر میشود و میگویم:
– آره خب، آدم که تا ریگی به کفشش نباشه به خودش شک نمیکنه.
شقیقههایش را محکم فشار میدهد و زمزمه میکند:
– داستان جدید، خدا رحم کنه!
تمام تنم گر میگیرد، حسادت زنانه به جان روحم افتاده.
– چرا اون روز، نگفتی که نگار توی هجره چی کار داشت؟
پرسیدمها، ولی جواب نگرفتم.
با ابروهایی بالا رفته نگاهم میکند.
– هیچ معلوم هست چت شده؟
بعد از این مدت، یاد اون روز افتادی؟
عصبیتر میشوم، تا جایی که نمیتوانم ریزش اشکهایشم را کنترل کنم و لب میزنم:
– میبینی؟ میبینی باز هم داری جواب سر بالا میدی؟
چرا یه کلام نمیگی اومده بود چیکار؟
اصلاً من که توی خونهام، از کجا بدونم همون یکبار بوده یا نه؟
از کجا معلوم کار همیشهاش نباشه و هروقت که بدونه حاج سید میرحسن هجره نیستن، نیاد؟
دو دستش را پشت گردنش قلاب میکند، چند قدم عقب عقب میرود و ناباور میخندد و میگوید:
– توی این وضع گل و بلبل رابطهی خوشگلمون، فقط شکاک شدنت رو کم داشتیم لیلیان خانوم.
مانند یک کودک تخس و لجباز، یک پایم را به زمین میکوبم.
– خب پس توضیح بده، انکار کن، بگو که دارم اشتباه میکنم، چرا از زیر جواب دادن قسر در میری؟
سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
دلخورم اما دوست دارم بغلم کند تا آرام شوم.
اما او چه میکند؟
او دستهایش را مشت کرده و میگوید:
– هرطور مایلی فکر کن، توضیحی ندارم که بدم.
این را میگوید و پیش چشمهای متعجبم در را باز میکند و از اتاق بیرون میرود.