رمان لیلیان پارت ۴۱

4.2
(23)

 

 

 

” علیرضا ”

 

وقتی این‌طور گریه می‌کند، دوست دارم جلو بروم، در آغوش بگیرمش و آرامش کنم.

اما آتشم زده، بد جوری هم آتشم زده.

طوری که خون به مغزم نمی‌رسد.

خانه‌ی حاج ابوذریم، وگرنه تا این اندازه خویشتن‌داری به خرج نمی‌دادم.

من را این‌طور شناخته؟ بعد از این مدت که از آن قضیه گذشته باید حرفش را پیش بکشد و قهر کند؟ بچگی کردن هم حدی دارد.

حرفش آن‌قدر برایم سنگین تمام شده که ترجیح می‌دهم نخواهم خودم را تبرئه کنم.

بهتر است او بماند با آن سوال و احتمال مسخره‌اش.

مطمئنم صورتم سرخ شده اما در اتاق را باز می‌کنم و بیرون می‌روم.

لعیا خانم سعی دارد مهدی را آرام کند.

با دیدن من که می‌گویم:

 

– با اجازتون

 

می‌ایستد و پرتعجب می‌گوید:

 

– وا آقا سید! این چه اومدنی بود و چه رفتنی؟

مگه ناهار نمی‌مونید؟

 

به سختی طرح لبخندی روی لب‌هایم می‌نشانم و می‌گویم:

 

– نه خیلی ممنونم، بابا دست تنهاان.

می‌رم با اجازتون.

 

اصرار می‌کند.

 

– بشینید میوه بیارم حداقل، یه چایی‌ای چیزی.

 

نمی‌توانم هوای خانه را تحمل کنم.

مغزم در حال ذوب شدن است و لب می‌زنم:

 

– خیلی ممنون، نمک پرورده‌ایم. باشه انشاالله میام خدمتتون

 

زنگ در به صدا در می‌آید.

نگاه من هم مانند لعیاخانم سمت مانیتور آیفون می‌چرخد و اعصابم بیش‌تر متشنج می‌شود.

فقط همین را کم داشتم، همین مرد را که با اولین بار دیدنش تا مرز جنون رفتم.

باید لیلیان را به خانه ببرم.

 

 

لعیا خانم ذوق‌زده دکمه را می‌زند و می‌گوید:

 

– ایرجه، الهی دورش بگردم، سر زده اومده.

 

سمت اتاق می‌روم، دستگیره را پایین می‌دهم و فقط کمی لای در باز می‌شود.

سرم را داخل می‌برم و می‌بینم چنبره زده پشت در نشسته و اشک می‌ریزد.

سرش را بالا می‌گیرد و عصبی نگاهم می‌کند و می‌گویم:

 

– حاضر شو بریم.

 

با لجاجت سر بالا می‌اندازد.

 

– نمیام، برو به سلامت.

 

کمی آن طرف‌تر می‌رود، در را کامل باز می‌کنم و داخل می‌شوم و می‌گویم:

 

– دایی‌ات اومده، گفتم پاشو.

 

چشم‌هایش برق می‌زند، نمی‌دانم دیدن عصبانیت من خوش‌حالش کرده، یا حضور دایی‌اش.

بینی‌اش را بالا می‌کشد، نم اشک‌هایش را با پشت دست‌هایش می‌گیرد و می‌گوید:

 

– دایی‌ام اومده، غریبه که نیست.

 

عصبی نامش را صدا می‌زنم:

 

– لیلیان

 

شانه بالا می‌اندازد و می‌ایستد و می‌گوید:

 

– دایی‌ام رو ول کنم، برم خونه، بشینم ور دل خاله خانوم جانِ شما؟

 

– نرو پایین، اون‌جا هم نرو، اما این‌جا هم نمون.

 

با وجود این چشم‌ها و بینی سرخ شده‌اش، باز هم لبخندی برای خط انداختن روی اعصاب نداشته‌ی من می‌زند و می‌گوید:

 

– چرا همه‌اش من باید کوتاه بیام؟

اون هم در برابر شمایی که زحمت دادن کوچک‌ترین توضیحی رو به شریک زندگی‌ات نمی‌دی؟

 

– هه! ببین کی حرف از کوتاه اومدن می‌زنه، جوک نگو لطفاً.

 

– نکنه دچار توهم شدی که شما کوتاه میای؟

اون‌وقت کی دقیقاً؟ کی بحثمون شده و در سکوت من رو دعوت به آرامش کردی؟

 

اشاره‌ای به پیشانی‌اش و رد بخیه‌هایی که زیر موهای خرمایی‌اش پنهانشان کرده می‌کند و می‌گوید:

 

– نمونه‌ای از عدم تعادل شما!

 

هرچه دلش می‌خواهد می‌گوید و بیش‌تر به بد کردن حالم دامن می‌زند.

 

صدای سلام و احوال‌پرسی ایرج به گوشم می‌رسد و خطاب به او که می‌خواهد بیرون برود می‌گویم:

 

– جمع کن بریم. برای آخرین باره دارم بهت می‌گم‌ها!

 

چشم تنگ می‌کند و مصمم می‌گوید:

 

– شما خودت می‌تونی بری، به سلامت.

برای آخرین باره که بهت می‌گم.

 

سر تکان می‌دهم و نجوا می‌کنم:

 

– پس این‌طوریه!

 

پچ‌ می‌زند:

 

– دقیقاً همین‌طوریه.

 

 

” لیلیان”

 

زیر نگاه پر از حرصش از اتاق بیرون می‌روم.

مامان با همان نگاه اول متوجه حال زار و گریه کردنم می‌شود و پیش از این‌که بخواهد با ایما و اشاره چیزی بپرسد، سمت ایرج می‌روم، دست در دستش می‌گذارم و سلام و احوال‌پرسی می‌کنیم.

مطمئنم او هم با دیدن سرخی چشم‌هایم کنجکاو شده اما چیزی بروز نمی‌دهم و طوری رفتار می‌کند انگار متوجه چیزی نشده.

می‌پرسد:

 

– آقا دوماد خوبه؟

 

پیش از این‌که جوابی بدهم، صدایش از پشت سرم می‌آید که می‌گوید:

 

– سلام ایرج‌خان.

 

ابروهای ایرج بالا می‌پرد، گرم با او احوال‌پرسی می‌کند و می‌گوید:

 

– ماشالا چه‌قدر حلال‌زاده. احوال شریف؟

 

با گوشه‌ی چشم می‌بینم که سید علیرضا یه سختی لبخندی می‌زند.

مهدی که با دیدنم به گریه می‌افتد، متوجه مکالمه‌ی کوتاه سیدعلیرضا و ایرج نمی‌شوم.

در آغوش می‌گیرمش و فوراً ساکت می‌شود.

می‌بینم که او هنوز ایستاده و این پا و آن پا می‌کند، قطعاً منتظر است تا آماده شوم و دنبالش بروم اما محال است.

برای بیش‌تر حرصی کردنش می‌گویم:

 

– عزیزم کاش ناهار می‌موندی، اما حالا که گفتی عجله داری برو زودتر.

 

پشت لبخندی که به رویم می‌پاشد هزار فحش و حرف و بد و بی‌راه خوابیده.

اما ناچار در رودروایستی می‌ماند و می‌رود.

 

رو به ایرج می‌کنم.

 

– بی‌خبر اومدی، خوش‌حالمون کردی ایرج خان.

 

چپ چپ و پر خنده نگاهم می‌کند و می‌گوید:

 

– بگو‌ دایی پدرسوخته.

 

اشاره‌ای به پاکت‌های در دستش می‌کند و می‌گوید:

 

– دارم خونه به خونه می‌رم سوغاتی‌ها رو‌ پخش می‌کنم.

 

اتفاقاً می‌خواستم آدرس خونه‌ات رو از مامانت بگیرم یه سر بیام که دیگه این‌جایی.

 

حالم بد است و روانم بر هم ریخته، اما دیدن او بهترم کرده.

تشکر می‌کنم و مامان از آشپزخانه صدایم می‌زند.

وقتی وارد می‌شوم با دل نگرانی و اخم می‌پرسد:

 

– چرا گریه کردی؟

 

می‌خندم.

 

– من؟ گریه؟ نه بابا.

 

چشم تنگ می‌کند و همان‌طور که آش را در کاسه می‌ریزد می‌گوید:

 

– یه عمر بزرگت کردم، دیگه به من که نمی‌تونی دروغ بگی.

 

ایرج با ورودش به آشپزخانه به دادم می‌رسد و می‌گوید:

 

– به‌به چه بویی میاد، آش!

به موقع رسیدم.

 

مامان لبخندی می‌زند و من می‌گویم:

 

– آره خیلی به موقع اومدی.

 

وقتی برای شستن دست‌هایش از آشپزخانه بیرون می‌رود، مامان آرام خطاب به من پچ می‌زند:

 

– فهمیدم شوهرت اصرار کرد که بری.

ناهارت رو که خوردی آژانس بگیر و برگرد!

 

وا رفته لب می‌زنم:

 

– مامان!

 

 

سوار ماشین ایرج که نمی‌دانم کی وقت کرده در این چندروز آن را بخرد، می‌شوم و او مهدی را که حالا عمیق به خواب رفته و در این کاپشن و شلوار سرهمی، دوست داشتنی‌تر شده را در آغوشم می‌گذارد.

سوار می‌شود و می‌گوید:

 

– خیابونا خیلی عوض شده‌ها.

 

در جوابش هوم آرامی می‌گویم.

ماشین را به راه می‌اندازد، نه او آدرس خانه را می‌پرسد و نه من چیزی می‌گویم.

سکوت را می‌شکند و لب می‌زند:

 

– اگر زمانی دوست داشتی با کسی حرف بزنی و نیاز به کمک داشتی، من هستم‌.

 

حرفش را سبک و سنگین می‌کنم.

درست است که سال‌هاست ندیدمش، قطعاً هم من خیلی فرق کرده‌ام و هم او.

اما یک‌چیزهایی مثل ذات آدم که فرق نمی‌کند، یک‌ چیزهایی مثل یک اعتماد عمیق عوض نمی‌شود.

گذشته از این، او فقط دایی ایرج دوست داشتنی بچگی‌هایم نیست، او روانپزشکی‌ست‌ که می‌توان روی امین و رازدار بودنش حساب باز کرد.

 

لحظه‌ای برمی‌گردد و‌ کوتاه نگاهم می‌کند.

 

کلمات در ذهنم ردیف شده و آن‌قدر سنگینم، که بدم نمی‌آید چند کلامی با او صحبت کنم که لب باز می‌کنم و می‌گویم:

 

– اختلاف داریم، دنیاهامون با هم فرق داره.

طرز فکر و هزار تا چیز دیگمون مثل هم نیست.

حرف اولی به دومی بینمون جنگ می‌شه.

یه روز آشتی‌ایم، شش روز قهر، انقدر قهر کردن‌هامون زیاد شده که دیگه واقعاً مسخره و بی‌مزه شده.

 

همچنان در سکوت به حرف‌هایم گوش می‌دهد. نفسی می‌گیرم‌ و خیره‌ی مهدی می‌شوم و لب می‌زنم:

 

– بخوام راستش رو بگم، عشق به این بچه‌ست که باعث شده به این زندگی ادامه بدم.

 

واکنشش فقط کشیدن نفسی عمیق است و من لب می‌زنم:

 

– خیلی با خودم فکر می‌کنم، خیلی برمی‌گردم و به چند ماه گذشته نگاه می‌کنم، کم‌تر از یک‌سال، کلی اتفاق افتاده و نمی‌دونم چه‌طور انقدر پوست کلفت شدم که تونستم از پسشون بربیام.

 

علاقه‌ام به امیررضا، عقد کردنمون، کلی خاطره که توی اون مدت کوتاه با هم ساختیم، یه تصادف وحشتناک، روزهای ترسناک‌ و تلخ بعد از مرگش و یهویی وقتی به خودم اومدم که با یه دست لباس طوسی تیره، کنار مرد سیاهپوشی که عزادارتر از من بود نشسته‌بودم.

از پذیرفتن مسئولیت یه بچه می‌ترسیدم، من نه آماده‌ی مادر شدن بودم نه توی شرایط خوبی بودم اما مهر مهدی به دلم نشست.

طوری که حالا شده مثل بچه‌ی خودم، انگار یه تیکه از وجودمه، اما، اما

 

با سکوتش منتظر می‌ماند تا ادامه دهم.

 

نم اشک را از زیر چشم‌هایم می‌گیرم و می‌گویم:

 

– ازش متنفر نیستم، گاهی حتی فکر می‌کنم دارم بهش علاقه‌مند می‌شم، اما خیلی چیزها بین ما سر جاش نیست.

شاید یکی از دور من و سیدعلیرضا رو‌ کنار هم ببینه، با خودش فکر کنه که ما چه‌قدر با هم کاملیم، شاید اگر این حرف‌ها رو از من یا اون بشنوه فکر کنه خوشی زده زیر دلمون اما

 

نمی‌دانم چه بگویم و اصلاً چه‌طور بگویم.

تا همین‌جا هم زیادی حرف زده‌ام.

نفسی می‌گیرم و احساس می‌کنم سبک شده‌ام.

بدون این‌که مسیری را پیش گرفته‌باشد، در خیابان‌ها می‌چرخد و بالاخره می‌گوید:

 

-. خیلی در جریان طرز آشنایی و ازدواج کردنتون نبودم اما طی این چند روز از گوشه و کنار یه چیزهایی شنیدم، الان هم با توضیحاتی که خودت دادی، کاملاً متوجه هم که به خاطر رسم و رسومی که نمی‌دونم چرا هنوز بین این مردم هست، حالا بد یا خوبش رو کاری ندارم، به اصرار خانواده یا شاید هم خواست میل خودت، باهاش ازدواج کردی.

حالا که یک پیوندی بینتون شکل گرفته، نمی‌شه رفت سراغ آخرین راه لیلیان.

در مرحله‌ی اول باید با هم صحبت کنید، شما دوتا آدم عاقل و بالغید، صحبت کنید، نه جنگ، نه دعوا، نه داد و فریاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x