“علیرضا”
با کلافگی مشغول بررسی چندتخته فرش دستبافی هستم که برایمان رسیده.
حرفها از گوشه و کنار به گوشم رسیده و بعد از یک هفته، هرچه میخواهم اهمیت ندهم نمیشود.
دیروز بود که به خانه رفتم و فهمیدم مادر با خاله تلفتی حرف میزند.
گوشی را که روی آیفون گذاشتم، صدای عصبیاش را شنیدم که میگفت:
– مگه میشه آخه؟ مگه میشه دختری که دو روز بود بهش محرم شده رو وسط اون جمعیت بغل کنه؟ راست میگفتن توی ختم، راست میگفتن که زخم زبون میزدن بهمون.
میگفتن این رابطه برای امروز و دیروز نیست.
یا اون دختره از اولشم جیک تو جیک بوده با علیرضا یا از بعد مردن امیررضا، وقتی که نرگس هنوز رو تخت بیمارستان داشته نفس میکشیده اومده کرم ریخته به جون دوماد من و خودشو تو دلش جا کرده!
مادر ترسیده به صورت کبود شدهام نگاه کرد و چنگ بر صورت زد و میخواست چیزی به خاله بگوید تا بس کند اما دست مقابلش گرفتم.
خاله هم کم نگذاشت و ادامه داد:
– از قدیمم گفتن از آن نترس که های و هوی دارد از آن بترس که سر به توی دارد.
بله خواهرجان، بله، حکایت شازدهی شماست.
حاضرم دست روی قرآن بذارم و قسم بخورم که چشم علیرضا از قبل تصادف دنبالش بوده.
از همون موقع که زن امیررضا بوده!
دستم روی قلبم نشست و مادر گوشی را برداشت و با گریه گفت:
– خجالت بکش محبوبه، هیچ میفهمی داری چه تهمتی میزنی؟ از خدا نمیترسی؟
اگر علیرضا بده و هیزه و چشم ناپاک، پس چرا جلز و ولز میکردی که بهجای لیلیان با نگار عقد کنه؟
سرم را تکان میدهم و کنار فرشها روی زمین مینشینم.
این حرفها برای منی که جز نرگس با زن دیگری چشم در چشم هم نشدم زیادی سنگین تمام شده.
خودم این میان در زندگیام گم شدهام.
غم از دست دادن دو عزیز و ازدواج با کسی که نمیشناسمش و یک طفلِ بیگناهِ بیمادر به حد کافی داغانم کرده، کاش حداقل نامردها انقدر نمک به زخمم نپاشند
“لیلیان”
یک هفته است هرچه بیشتر فکر میکنم، ناراحتی و غصهام عمیقتر میشوم.
اینکه لهراسب آنطور گفت ارزشم به آن اندک پردهی بکارت بوده و آبروی خانوادهمان هم بستگی به همان داشته، روانیام کرد.
اینکه همین طرز تفکر سنتی و خشک باعث شد به عقد آن مرد در بیایم، به مرز جنون میکشاندم.
اینکه هرچه فکر میکنم تا ببینم میتوانم دوستش داشتهباشم، میتوانم با افکارش کنار بیایم یا نه و به نتیجهای نمیرسم عذابم میدهد.
میخواهم بدانم روزی میشود که دلم برایش بلغزد یا نه اما فقط یک علامت سوال بزرگ در مغزم تکان میخورد.
آن شبی که در اتاقش بودم و از حمام بیرون آمدهبود را به یاد میآورم اما تنها حسم خجالت و غریبیست.
معلق شدن در آغوشش را تجربه کردهام و باز هم نه! هیچ حسی نبود!
به لاکهای مشکی روی ناخنهای پاهایم نگاه میکنم، لاکهایی که هنوز هم بابا با آن مشکل دارد و فکر میکنم نکند او هم شخصیتی داشتهباشد درست مثل پدرم؟
نکند قرار باشد به پاچههای کوتاه شلوارهایم و کوتاهی مانتوهایم و یا بدون دکمه بودنشان واکنش نشان بدهد؟
نکند او هم بخواهد شبانه روز نصیحتم کند و در گوشم بخواند که آن دنیا از تک تک تارهایش آویزانم میکنند؟
امیررضا اینطور نبود اما اگر برادرش باشد چه؟
چهطور زیر یک سقف با او زندگی کنم؟
من از این همه فکر کردن میترسم.
از فکر به اینکه مجموعاً حتی بیست جمله هم با یکدیگر هم کلام نشدهایم و چشم بر هم بزنیم پسرش از بیمارستان ترخیص میشود، چهارستون بدنم میلرزد.
ما یکدیگر را نمیشناسیم و حقیقتِ اینکه نمیدانم چه چیزی در انتظارم است، در صورتم فریاد میکشد.
” علیرضا ”
دو هفته از چهلم نرگس گذشته، پسرمان حالا پنجاه و چهار روزه شده.
هرشب که به بیمارستان میآیم، میبینم که بیشتر جان گرفته.
رشد کردنش و جنگیدنش برای زندگی را به چشم دیدهام.
پرستار کمک کرده تا در آغوش نگهش دارم و من نمیدانم این حجم وسیع و عمیق از عشق چهطور در قلبم جوانه زده.
نمیدانم چهطور یک موجود به این کوچکی، انقدر برایم عزیز شده.
اشکم روی سر کم مویش میچکد.
دلم برای جای سوزن روی دستها و سر و پاهایش آتش میگیرد.
آرام لبهایم را به گوشش میچسبانم و میگویم:
– گل پسر بابایی، میدونی مامان نرگس نذر کردهبود صحیح و سالم بهدنیا بیای و اسمت رو بذاره مَهدی؟
مَهدی کوچولوی بابا، عمرم، میدونی نفسم به نفست بنده؟
در حالتی میان خواب و بیداریست و گوشهی سمت چپ لبش برای لحظهای بالا میآید و چیزی شبیه به طرح یک لبخند روی صورتش میبینم.
ساعت ملاقتمان با این دلبر کوچک تمام شده.
به سختی دل میکنم و به تختش برمیگردانمش.
عکسی هم از صورتش میگیرم تا به مادر نشان بدهم.
کمی معطل میمانم تا پزشک متخصص کودکان بیاید.
حرف میزنیم و میگوید حالش خوب است، مشکل بلع ندارد و اگر اوضاعش همینطور رو به بهبود بماند، سه روز دیگر ترخیص میشود.
پس از مدتها چنان شوقی در دلم مینشیند که نمیفهمم چهطور خودم را به امامزاده صالح میرسانم.
در صحن نشستهام و خیرهی گنبدش شدهام.
لحظهای لبخند به لبهایم میآید و لحظهای بعد اشک از چشمهایم جاری میشود.
****
عکسش را به مادر نشان دادهام و با گریه و ذوق بر سینه میکوبد و قربان صدقهاش میرود.
بعد نم اشک را از چشمهایش میگیرد و میگوید:
– راستی، هیچ حواست هست این طفل معصوم سیسمونی نداره؟
دست در جیب میبرم و کارت بانکیام را سمت مادر میگیرم و میگویم:
– شما زحمتش رو میکشی؟
مکث میکند و یکهویی چشمهایش برق میزند و میگوید:
– نه من پا درد دارم مادر، خودت برو.
تا لب باز میکنم و میگویم:
– آخه من که
میگوید:
– تنها که نه پسرم، با زنت برو.